#پارت.۶
به انتهای کلاس ، کنار ماری که کمی آن طرف تر از جانا نشسته بود رفت.
همانطور که کنار ماری ایستاده بود زیر چشمی نگاهی به بوم نقاشی جانا انداخت.
با دیدن نقش و نگار های زیبایی که جانا روی بوم ایجاد می کرد از عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد.
این بار جانا برای جشنواره همه ی تلاشش را کرده بود و احتمال اول شدن کلارا از خود درصد به پنجاه درصد تغییر یافته بود.
چشمان بادامی شکل اش را بست و حرصی با خود زمزمه کرد :
" نه ، اون دختر بدشانس نباید جلوی موفقیت من رو بگیره.
نباید بزارم اون پیروز بشه"
آهسته چشمانش را از هم گشود و با خود مشغول اندیشه و تفکر درباره اینکه چطور میتواند جانا را از موفقیت باز دارد شد.
یک باره نقشه ی شومی مهمان ذهن خبیث اش شد.
دستی به چانه چالدار اش کشید و با خود گفت :
" خوب... بزار ببینم؛
اگه جانا نقاشی ای برای جشنواره نداشته باشه قطعا نمیتونه توی این مسابقه شرکت کنه "
نفس عمیقی کشید و هوای ملایم کلاس و بوی رنگ ها را استشمام کرد.
" خوب ، بهتره هرچه زودتر بازی رو شروع کنم "
آهسته قدمی برداشت تا به سوی جانا برود که صدای تق تق کفش های پاشنه دار گلبهی رنگش توجه خانوم جونز را جلب کرد.
خانوم جونز با دیدن کلارا در وسط کلاس لب به سخن گشود.
_ کلارا!... اونجا چیکار میکنی؟!
کلارا با استرس آب دهانش را قورت داد.
_ من رو میگید؟!
خانوم جونز کلافه سرش را تکان داد.
_ مگه بجز تو کلارای دیگه ای هم وجود داره؟
نگاهی به ماری که ریلکس درحال طراحی کردن بود انداخت و سپس رو به خانوم جونز ادامه داد.
_ خب راستش ماری توی طراحی فرم اسکلیتی صورت مشکل پیدا کرده و من هم...
خب اومدم بهش کمک کنم.
ماری دست از طراحی کردن کشید و با تعجب لب زد :
_ کمک من؟!
کلارا زیر چشمی اخم پررنگی نثار ماری کرد.
ماری لبخند مصنوعی ای بر چهره اش نشاند.
لحنش را تغییر داد و گفت :
_ آره درسته کلارا داشت به من کمک میکرد.
خانوم جونز مانند دفعات قبل گول دروغ های کلارا را خورد و لبخندی مهمان لبانش شد.
_ اوه، آفرین عزیزم!
کاش بقیه هم مثل تو اینقدر مهربون بودن و به دوست هاشون کمک میکردن.
به انتهای کلاس ، کنار ماری که کمی آن طرف تر از جانا نشسته بود رفت.
همانطور که کنار ماری ایستاده بود زیر چشمی نگاهی به بوم نقاشی جانا انداخت.
با دیدن نقش و نگار های زیبایی که جانا روی بوم ایجاد می کرد از عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد.
این بار جانا برای جشنواره همه ی تلاشش را کرده بود و احتمال اول شدن کلارا از خود درصد به پنجاه درصد تغییر یافته بود.
چشمان بادامی شکل اش را بست و حرصی با خود زمزمه کرد :
" نه ، اون دختر بدشانس نباید جلوی موفقیت من رو بگیره.
نباید بزارم اون پیروز بشه"
آهسته چشمانش را از هم گشود و با خود مشغول اندیشه و تفکر درباره اینکه چطور میتواند جانا را از موفقیت باز دارد شد.
یک باره نقشه ی شومی مهمان ذهن خبیث اش شد.
دستی به چانه چالدار اش کشید و با خود گفت :
" خوب... بزار ببینم؛
اگه جانا نقاشی ای برای جشنواره نداشته باشه قطعا نمیتونه توی این مسابقه شرکت کنه "
نفس عمیقی کشید و هوای ملایم کلاس و بوی رنگ ها را استشمام کرد.
" خوب ، بهتره هرچه زودتر بازی رو شروع کنم "
آهسته قدمی برداشت تا به سوی جانا برود که صدای تق تق کفش های پاشنه دار گلبهی رنگش توجه خانوم جونز را جلب کرد.
خانوم جونز با دیدن کلارا در وسط کلاس لب به سخن گشود.
_ کلارا!... اونجا چیکار میکنی؟!
کلارا با استرس آب دهانش را قورت داد.
_ من رو میگید؟!
خانوم جونز کلافه سرش را تکان داد.
_ مگه بجز تو کلارای دیگه ای هم وجود داره؟
نگاهی به ماری که ریلکس درحال طراحی کردن بود انداخت و سپس رو به خانوم جونز ادامه داد.
_ خب راستش ماری توی طراحی فرم اسکلیتی صورت مشکل پیدا کرده و من هم...
خب اومدم بهش کمک کنم.
ماری دست از طراحی کردن کشید و با تعجب لب زد :
_ کمک من؟!
کلارا زیر چشمی اخم پررنگی نثار ماری کرد.
ماری لبخند مصنوعی ای بر چهره اش نشاند.
لحنش را تغییر داد و گفت :
_ آره درسته کلارا داشت به من کمک میکرد.
خانوم جونز مانند دفعات قبل گول دروغ های کلارا را خورد و لبخندی مهمان لبانش شد.
_ اوه، آفرین عزیزم!
کاش بقیه هم مثل تو اینقدر مهربون بودن و به دوست هاشون کمک میکردن.
آخرین ویرایش: