***
مثل یه زندانی توی اتاق اسیر بودم. هیچ کاری نمیکردم، فقط برام غذا میآوردن و من با بیمیلی میخوردم و گاهی هم نمیخوردم. مثل آدمهای افسرده شده بودم، فقط یه گوشه مینشستم و به یه نقطه خیره میشدم. رایان گـه گاهی بهم سری میزد و من بیتفاوت بهش فقط به یه نقطه خیره میشدم. با صدای در، فقط پلک کمرنگی زدم و به پنجرهی بسته خیره شدم. رایان مثل همیشه به دیوار تکیه داد و دستبهسـ*ـینه بهم خیره شد.
- نمیخوای از این مسخرهبازیهات دست برداری؟
- کدوم مسخرهبازی؟
- اینکه مثل افسردهها یه گوشه میشینی و خیرهی یه نقطه میشی.
اخمی کردم و گفتم:
- رایان! هر کس دیگهای جای من بود همینطور بود و شاید بدتر! من الان نزدیک چندین هفته یا شایدم ماه، اینجا حبس شدم و هیچ کاری نمیکنم. حالا هم که میگی خیره شدن هم ممنوعه آخه!
دستم رو روی سرم گذاشتم و فشردم. این درد سرم کِی تموم میشه؟ اصلاً دلیلش چیه؟
رایان با نگرانی روی زمین زانو زد و گفت:
- خوبی؟
با درد پوزخندی زدم و با صدایی که درد توش هویدا بود، گفتم:
- مگه... مهمه؟!
رایان اخم غلیظی کرد و بیحرف منی که تو خودم جمع شده بودم و میلرزیدم رو در آغـ*ـوش گرفت و بلندم کرد. اونقدری درد داشتم که این چیزها برام اهمیتی نداشته باشه اما به هر حال تعجب کرده بودم از اینکه رایان به خاطر من همچین کاری کنه.
***
(رایان)
پزشک دربار ایلانا رو معاینه کرده بود و گفته بود که خیلی ضعیف شده و باید غذای درست و حسابی بخوره. ایلانا روی تخت خوابیده بود و گاهی ناله میکرد. دخترهی احمق! با این کارهاش خودش رو نابود میکنه! وقتی گفت رایان، یه جوری شدم. یه حس عجیب پیدا کردم و وقتی بغلش کردم اون حس بیشتر شد.
***
(ایلانا)
با تابیدن نور خورشید به چشمهام، پلکهام رو باز کردم. خمیازهای کشیدم و تو جام نشستم. کسل و خوابآلود به اطراف خیره شدم و بعد از چند دقیقه متوجه شدم که اینجا اتاق رایانه. اخمی کردم و چشمهام رو ریز کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم تا شاید رایان رو ببینم ولی خبری از رایان نبود ولی با صدایی مثل شرشر آب، از روی تخت بلند شدم و به سمت صدا رفتم. صدا از پشت یه در میاومد و کنجکاوی من، تمامشدنی نبود. با تردید دستم رو به سمت در بردم و بعد خیلی سریع در رو باز کردم که با دیدن صحنه روبهروم جیغ خفیفی کشیدم و در رو محکم بستم. قلبم محکم به قفسه سـ*ـینهم میکوبید و به نفسنفس افتاده بودم. رایان... نیمهبرهنه... توی وان حمام! دستم رو روی چشمهام گذاشتم. از خجالت سرخ شده بودم و نفسم به سختی میاومد. به سمت پارچ آب رفتم و لیوان آب رو یه جا سر کشیدم. حالا چطور تو صورتش نگاه کنم؟
مثل یه زندانی توی اتاق اسیر بودم. هیچ کاری نمیکردم، فقط برام غذا میآوردن و من با بیمیلی میخوردم و گاهی هم نمیخوردم. مثل آدمهای افسرده شده بودم، فقط یه گوشه مینشستم و به یه نقطه خیره میشدم. رایان گـه گاهی بهم سری میزد و من بیتفاوت بهش فقط به یه نقطه خیره میشدم. با صدای در، فقط پلک کمرنگی زدم و به پنجرهی بسته خیره شدم. رایان مثل همیشه به دیوار تکیه داد و دستبهسـ*ـینه بهم خیره شد.
- نمیخوای از این مسخرهبازیهات دست برداری؟
- کدوم مسخرهبازی؟
- اینکه مثل افسردهها یه گوشه میشینی و خیرهی یه نقطه میشی.
اخمی کردم و گفتم:
- رایان! هر کس دیگهای جای من بود همینطور بود و شاید بدتر! من الان نزدیک چندین هفته یا شایدم ماه، اینجا حبس شدم و هیچ کاری نمیکنم. حالا هم که میگی خیره شدن هم ممنوعه آخه!
دستم رو روی سرم گذاشتم و فشردم. این درد سرم کِی تموم میشه؟ اصلاً دلیلش چیه؟
رایان با نگرانی روی زمین زانو زد و گفت:
- خوبی؟
با درد پوزخندی زدم و با صدایی که درد توش هویدا بود، گفتم:
- مگه... مهمه؟!
رایان اخم غلیظی کرد و بیحرف منی که تو خودم جمع شده بودم و میلرزیدم رو در آغـ*ـوش گرفت و بلندم کرد. اونقدری درد داشتم که این چیزها برام اهمیتی نداشته باشه اما به هر حال تعجب کرده بودم از اینکه رایان به خاطر من همچین کاری کنه.
***
(رایان)
پزشک دربار ایلانا رو معاینه کرده بود و گفته بود که خیلی ضعیف شده و باید غذای درست و حسابی بخوره. ایلانا روی تخت خوابیده بود و گاهی ناله میکرد. دخترهی احمق! با این کارهاش خودش رو نابود میکنه! وقتی گفت رایان، یه جوری شدم. یه حس عجیب پیدا کردم و وقتی بغلش کردم اون حس بیشتر شد.
***
(ایلانا)
با تابیدن نور خورشید به چشمهام، پلکهام رو باز کردم. خمیازهای کشیدم و تو جام نشستم. کسل و خوابآلود به اطراف خیره شدم و بعد از چند دقیقه متوجه شدم که اینجا اتاق رایانه. اخمی کردم و چشمهام رو ریز کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم تا شاید رایان رو ببینم ولی خبری از رایان نبود ولی با صدایی مثل شرشر آب، از روی تخت بلند شدم و به سمت صدا رفتم. صدا از پشت یه در میاومد و کنجکاوی من، تمامشدنی نبود. با تردید دستم رو به سمت در بردم و بعد خیلی سریع در رو باز کردم که با دیدن صحنه روبهروم جیغ خفیفی کشیدم و در رو محکم بستم. قلبم محکم به قفسه سـ*ـینهم میکوبید و به نفسنفس افتاده بودم. رایان... نیمهبرهنه... توی وان حمام! دستم رو روی چشمهام گذاشتم. از خجالت سرخ شده بودم و نفسم به سختی میاومد. به سمت پارچ آب رفتم و لیوان آب رو یه جا سر کشیدم. حالا چطور تو صورتش نگاه کنم؟