- عضویت
- 2020/05/17
- ارسالی ها
- 239
- امتیاز واکنش
- 874
- امتیاز
- 325
متوجه نشدم که چطور به خانه رسیدم، ولی وقتی که داشتم کلید را داخل در میانداختم، به خودم آمدم.
در را طوری باز کردم که انگار کسی در خانهام روی مبل خوابیده و نمیخواستم بیدار شود! اما بلافاصله بعد ورودم، متوجه لامپ روشن بالکن شدم. هوای سردی که به داخل میوزید، باعث شد لرزی در بدنم بنشیند.
صدای نه چندان بلند الایژا را در آن سکوت میشنیدم؛ کاملا برایم واضح بود، اما نمیتوانستم قامت و چهرهاش را پشت پردهای که خود را به دست باد سپرده بود، ببینم.
- امشب با هم قرار داشتیم، ولی هنوز نیومده!
صدای خشمگینش را که به سختی سعی در کنترلش داشت، دوباره شنیدم:
- انقدر به من دستور نده! تو بیرون میدون نشستی چارلی. اگه عصبانیش کنم و اون بخواد من بخاطر یه حس ناگهانی متلاشی کنه چی؟! من فعلا نمیخوام عمرم رو کوتاه کنم. البته همین قرارداد با شما عمرم رو کوتاه خواهد کرد! هر وقت حس کنید دیگه به دردتون نمیخورم، یه دونه از اون موشهای آزمایشگاهی هیولات رو میفرستی سراغم. این طور نیست چارلی؟
تنم یخ بست! او... او از کجا تواناییهای من را میشناخت؟! وای خدای من! اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، این بود که نکند الایژا هم با آنها... نه! امکان نداشت! عشق من... اوه! اصلا نمیتوانستم باورم کنم.
اشک در چشمانم حلقه زد. نه بخاطر اینکه در خطر بودم، در خطر این که دوباره موش آزمایشگاهی آنها شوم؛ بلکه بخاطر این بود که به احساسات و اعتمادم خــ ـیانـت شده بود. قلبم درد میکرد! روحم خش برداشته بود!
در حالی که نمیتوانستم پیش جید و تئو بروم، باید به چه کسی اعتماد میکردم؟ من نه دوستی داشتم، نه دیگر آدم قابل اعتمادی اطرافم بود! تازه اگر هم بود، چطور میتوانستم بعد از کاری که الایژا کرده بود، به او مشکوک نباشم؟
- چارلی! گوش بده ببین چی میگم. اول اینکه احتمال میدم مشکلی براش پیش اومده باشه. دوم این که اون حتی وقتی سعی کرد با خاطراتش رو به رو بشه، جزئیات زیادی از تو و امیلی به یاد نیاورد. فقط اینکه زن بودن یا مرد، مسن بودن یا...
فاصله بین حرفهایش افتاد.
- پیرمرد، انقدرها که تو پیچیدهاش میکنی، مشکلمون بزرگ نیست. اصلا...
مکثش خیلی طولانی شد، سپس با صدای آرام و لرزانی گفت:
- چرا نمیکشیش؟
قلبم از حرکت ایستاد! من را بکشند؟ اوه خدای من! الایژا تو تا کجا پیش رفتی؟! دستت به خون چه کسانی آلوده شده؟
- دوستش دارم، اما دلم نمیخواد خودم به کسی صدمه بزنم. چه روحی چه جسمی. چارلی میفهمی چی میگم؟ لطفا به خط قرمزهای منم احترام...
با قطع شدن حرفش، حدس زدم آن شخصی که نامش چارلی بود، دوباره میان حرفش پریده است.
در را طوری باز کردم که انگار کسی در خانهام روی مبل خوابیده و نمیخواستم بیدار شود! اما بلافاصله بعد ورودم، متوجه لامپ روشن بالکن شدم. هوای سردی که به داخل میوزید، باعث شد لرزی در بدنم بنشیند.
صدای نه چندان بلند الایژا را در آن سکوت میشنیدم؛ کاملا برایم واضح بود، اما نمیتوانستم قامت و چهرهاش را پشت پردهای که خود را به دست باد سپرده بود، ببینم.
- امشب با هم قرار داشتیم، ولی هنوز نیومده!
صدای خشمگینش را که به سختی سعی در کنترلش داشت، دوباره شنیدم:
- انقدر به من دستور نده! تو بیرون میدون نشستی چارلی. اگه عصبانیش کنم و اون بخواد من بخاطر یه حس ناگهانی متلاشی کنه چی؟! من فعلا نمیخوام عمرم رو کوتاه کنم. البته همین قرارداد با شما عمرم رو کوتاه خواهد کرد! هر وقت حس کنید دیگه به دردتون نمیخورم، یه دونه از اون موشهای آزمایشگاهی هیولات رو میفرستی سراغم. این طور نیست چارلی؟
تنم یخ بست! او... او از کجا تواناییهای من را میشناخت؟! وای خدای من! اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، این بود که نکند الایژا هم با آنها... نه! امکان نداشت! عشق من... اوه! اصلا نمیتوانستم باورم کنم.
اشک در چشمانم حلقه زد. نه بخاطر اینکه در خطر بودم، در خطر این که دوباره موش آزمایشگاهی آنها شوم؛ بلکه بخاطر این بود که به احساسات و اعتمادم خــ ـیانـت شده بود. قلبم درد میکرد! روحم خش برداشته بود!
در حالی که نمیتوانستم پیش جید و تئو بروم، باید به چه کسی اعتماد میکردم؟ من نه دوستی داشتم، نه دیگر آدم قابل اعتمادی اطرافم بود! تازه اگر هم بود، چطور میتوانستم بعد از کاری که الایژا کرده بود، به او مشکوک نباشم؟
- چارلی! گوش بده ببین چی میگم. اول اینکه احتمال میدم مشکلی براش پیش اومده باشه. دوم این که اون حتی وقتی سعی کرد با خاطراتش رو به رو بشه، جزئیات زیادی از تو و امیلی به یاد نیاورد. فقط اینکه زن بودن یا مرد، مسن بودن یا...
فاصله بین حرفهایش افتاد.
- پیرمرد، انقدرها که تو پیچیدهاش میکنی، مشکلمون بزرگ نیست. اصلا...
مکثش خیلی طولانی شد، سپس با صدای آرام و لرزانی گفت:
- چرا نمیکشیش؟
قلبم از حرکت ایستاد! من را بکشند؟ اوه خدای من! الایژا تو تا کجا پیش رفتی؟! دستت به خون چه کسانی آلوده شده؟
- دوستش دارم، اما دلم نمیخواد خودم به کسی صدمه بزنم. چه روحی چه جسمی. چارلی میفهمی چی میگم؟ لطفا به خط قرمزهای منم احترام...
با قطع شدن حرفش، حدس زدم آن شخصی که نامش چارلی بود، دوباره میان حرفش پریده است.