رمان آنسوی در| آیلین انتظار

ازنظر شما ترجمه رمان چطوره؟

  • عالی

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

minoo.346

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/15
ارسالی ها
1,366
امتیاز واکنش
5,860
امتیاز
606
سن
24
محل سکونت
«کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
نام کتاب: آنسوی در _Beyond the door
نویسنده: Philip k. Dick
مترجم: آیلین.الف(آیلین انتظار)


خلاصه: تا به حال درمورد زندگی پرنده ای که در ساعت دیواری زندگی می کند و مجبور است هر ساعت جلو بیاید و برود فکر کرده اید؟
فکر کرده اید که می تواند به راحتی یک موجود زنده عاشق و یا متنفر از کسی شود؟
فیلیپ دیک،_نویسنده این رمان_ از این ایده در رمان کوتاه و تخیلی اش_آنسوی در_ استفاد کرده.
به شما اطمینان می دهم که پس از خواندن این داستان، نسبت به پرنده های ساعتی احترام و توجه زیادی قائل شوید.
ولی دوری توماس، به ساعت کوکی اش توجه کرد. وقتی که در کوچک ساعت باز شد و پرنده ی کوچکی بیرون آمد تا چیک چیک کند، دوری بلند شد و به سمتش رفت. لب هایش را نزدیک در چوبی کرد و گفت:
-صدامو می شنوی؟
زمزمه کرد:
-فکر کنم فوق العاده ترین ساعتی هستی که تو عمرم دیدم.
مکثی کرد و دستپاچه گفت:
-امیدوارم اینجا رو دوست داشته باشی.
راستی، در ادامه چه خواهد شد؟
 
  • پیشنهادات
  • minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    24
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    آنسوی در

    لری توماس، برای زنش، ساعت دیواری خرید.
    سر میز شام، جعبه ی کادو شده ساعت را آورد و کنار بشقاب همسرش گذاشت. به جعبه کادو، خیره شد و از شادی، دستش را جلوی دهانش گذاشت
    گفت:
    -اوه خدای من! این چیه؟
    سرش را بالا برد و به او نگاه کرد. چشمانش از خوشحالی برق می زد.
    گفت:
    -خب، بازش کن.
    دوری، با ناخن های بلند و تیزش، روبان را باز کرد و کاغذ کادو را پاره کرد. سـ*ـینه اش از هیجان بالا و پایین می آمد. لری، دست از خوردن کشید و به او خیره شد. سیگاری روشن کرد و به دیوار، تکیه داد. زیر چشمی حواسش به دوری بود.
    از هیجان بالا گریه کرد و گفت:
    -یه ساعت دیواری!
    با گریه گفت:
    -یه ساعت دیواری قدیمی! از همونایی که مامان داشت.
    ساعت را چند بار پشت و رو کرد و گفت:
    -درست از همونایی هست که مامان داشت. مثل همون ساعته. همون ساعتی که وقتی پت زنده بود، مامان ازش استفاده می کرد.
    چشمانش از اشک می درخشید.
    لری گفت:
    -تو آلمان ساخته شده.
    مکثی کرد و بعد از چند دقیقه به حرفش اضافه کرد:
    -کارل برام از یه عمده فروشی جور کرده. خوشبختانه چند نفر تو صنعت ساعت سازی میشناخت، وگرنه من نمی تونستم این ساعتو برات بخرم.
    مکثی کرد.
    دوری، صدای خنده داری از خودش درآورد.
     

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    24
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    لری گفت:
    -منظورم، از عمده فروشی چیز بدی نیست...یعنی....اگه عمده فروشی نبود نمی تونستم بخرمش...
    با تعجب به دوری نگاه کرد و گفت:
    -چی شده؟ ساعتت رو گرفتی...ازش خوشت نیومد؟ دوسش نداری؟
    دوری، ساعت را جلوی خودش گذاشت و با انگشتانش روی سطح چوبی ساعت، ضربه زد.
    لری گفت:
    -خب، مشکل چیه؟
    و با بهت به دوری که از جا پرید و به سمت اتاق دوید، خیره شد. سرش را تکان داد و گفت:
    -هیچ وقت از هیچی راضی نشد...هیچ جوره...هیچ وقت هیچ چیز براش کافی نبود!
    روی صندلی اش نشست و مشغول خوردن شامش شد.
    ساعت دیواری، خیلی هم بزرگ نبود. دست ساز بود و طرح و نقش و نگار پیچ در پیچ و زیبایی رویش حک شده بود.
    دوری روی تخت نشست و چشم هایش را که از اشک، خیس شده بود، پاک کرد. ساعت را چرخاند. به ساعت مچی اش نگاهی انداخت.
    از پشت، کوک ساعت را چرخاند و عقربه ها را روی ساعت ده و بیست دقیقه گذاشت. ساعت دیواری را برداشت و بالای میز آرایشش، روی دیوار، زد.
    برگشت و روی تخت نشست و به دامنش چنگی زد. با استرس به ساعت خیره شد و منتظر شد که عقربه بزرگ روی دوازده قرار بگیرد و پرنده کوچکی از درون ساعت بیاید بیرون.
    کمی روی تخت جا به جا شد و به لری و چیزهایی که گفته بود، و جوابی که به لری داده بود، فکر کرد. چیزی که مهم بود، این بود که نمی توانست کسی را سرزنش کند! درکل، هیچ وقت گوشش به لری بدهکار نبود. وقتی می توانست سخنان لری را بپذیرد که بتواند از خودش -دربرابر حرف های لری-هم دفاع کند!
     

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    24
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    24
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    24
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    minoo.346

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/15
    ارسالی ها
    1,366
    امتیاز واکنش
    5,860
    امتیاز
    606
    سن
    24
    محل سکونت
    «کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
    سخن مترجم: خب، امیدوارم از این داستان لـ*ـذت بـرده باشین. اولین تجربه من برای ترجمه بود و خواهش میکنم هر نقصی وجود داشت ببخشین. از همه ی کسایی که بهم تا تموم کردن این رمان انرژی می دادن ممونم. مخصوصا دوست عزیزم مائده که تا آخرش مثل کوه پشتم وایساده بود. دوستون دارم همگی و منتظرم کتابایی که قراره ترجمه کنم باشین.
    دوست دارتون آیلین.انتظار
    ساعت، یازده و بیست و هشت دقیقه. ششمین روز از آخرین ماه سال هزار و سیصد و نود و هفت.
    گروه ویرستاران نودوهشتی
     
    بالا