داستان رنگ گل‏های آفتاب‏گردان

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

رنگ گل‏های آفتاب‏گردان

مادربزرگ صبا آمده بود خانه‏ی‏شان. مامان رفت تا برای مادربزرگ شربت درست کند. صبا گفت: «مامان! می‏شود من برای مادربزرگ شربت درست کنم؟» مامان گفت: «باشد؛ اما چیزی را به هم نریز.»

صبا رفت توی آشپزخانه. توی کمد چهار تا ظرف بزرگ بود. صبا پرسید: «مامان! شکر را از توی کدام ظرف بردارم؟» مامان گفت: «از توی آن ظرف بزرگ زرد رنگ.» صبا نمی‏دانست ظرفزرد کدام یکی از آنهاست. یکی از ظرف‏ها را برداشت و پیش خودش گفت: «آهان! شکر توی همین است.» چند قاشق از آن را ریخت توی لیوان. کمی هم آب‏لیمو و آب ریخت و خوب آن را هم زد.

بعد با خوشحالی رفت توی اتاق. مادربزرگشربت را کمی چشید. یک دفعه صورتش درهم شد. گفت: «صباجان! چرا این شربت اینقدر شور است؟» مامان گفت: «نکند توی شربت به جای شکر، نمک ریخته‏ای؟»

مادربزرگ لیوان را گذاشت توی سینی و گفت: «من هم وقتی بچّه بودم رنگ‏ها را نمی‏شناختم؛ امّا کم کم یاد گرفتم.» صبا پرسید « مادربزرگ! رنگ زرد مثل چی؟»

مادربزرگ گفت: «رنگ زرد مثل رنگ خورشید، مثل رنگ موز، مثل رنگ لیمو.»

صبا به گل‏های توی دامنش نگاه کرد. ناگهان یاد چیزی افتاد. با خوشحالی گفت: «مادربزرگ! مادربزرگ! رنگ زرد مثل رنگ گل‏های آفتاب‏گردان.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا