داستان لکه ی رنگ

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

لکه رنگ

درجعبه ی آبرنگ باز بود. «لَكّه» با خوش حالی به بقیه گفت: «آهای .... بیایید زود از این جا برویم.» رنگ-ها با بی حالی چشم های شان را بازكردند.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


به لکه نگاه كردند خمیازه ای كشیدند و دوباره خوابیدند. لكه فهمید كسی نمی خواهد همراه او بیاید. تنها از توی جعبه ی آبرنگ بیرون پرید.

«لكه» دختری رادید. رفت و روی پیراهن دختر نشست. دختر وقتی لكه رادید، ناراحت شد.

زود پیراهنش اش را شست و روی بند رخت پهن كرد. آفتاب تابید.«لكه» گرم اش شد. از روی پیراهن بلند شد و رفت.

«لَكّه» یك پنجره دید، پنجره ای با شیشه های رنگی. رفت و روی پنجره نشست.

پیرزن «لكه» را دید. همان طور که غر می زد، یك دستمال برداشت. دستمال را محكم به شیشه كشید.
«لَكّه» فهمید باید برود. پرید و رفت.

رفت و روی گل نشست. گل، اخم كرد. از اَبر خواست تا باران ببارد. باران بارید. «لكه» از روی گل پرید و رفت.

گوشه ای نشست. با خودش فكركرد: «جای او روی پیراهن، پنجره وگل نیست.»
«لَكّه» دوباره به جعبه ی آبرنگ برگشت.

نقاش، قلم مو را برداشت. «لَكّه» پرید روی نوك قلم مو. نقاش، قلم مو را روی بوم کشید. روی بوم
«لكه» دشتی زیبا شد.

«لكه» روی بوم، تا همیشه باقی موند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا