بیوگرافی نویسندگان زندگینامه دکتر جواد مجابي

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 209
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
904b83df-3ecc-42ac-ad8d-a1ea913a293f.jpg
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]دکتر جواد مجابي متولد 23 مهرماه سال 1318 قزوين است. تحصيلات خود را تا مقطع دبيرستان در زادگاهش گذراند. پس از قبول شدن در رشته‌ي حقوق به تهران آمد و تحصيلات دانشگاهي را تا کسب دکتراي اقتصاد ادامه داد. و از دوران دانشگاه کارِ ادبي خود را شروع کرد.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]مجابي با نام مستعار «زوبين» نيز مي نوشت. از 1347 به عنوان دبير بخش فرهنگي روزنامه‌ي اطلاعات آغاز به کار کرد و تا 1357 در اين سِمَت باقي ماند. از آن پس به همکاري با مطبوعات گوناگون ادامه داد و مقالاتي نوشت که در ميان آن ها، نقدهاي تابلوهاي نقاشي اش مهم تر است. آثار مجابي گستره‌ي وسيعي را در مي گيرد، از کاريکاتورهاي طنز گرفته، تا شعر و نقد و داستان و نمايشنامه و رمان.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] «سخن در حلقه ي زنجير 1357»، «اين قوم به حج رفته» و يادداشت هاي بدون تاريخ (1358) و «نگاه کاشفِ گستاخ، 1383» برخي از جمله مقالات اوست. در داستان هاي کوتاه نخستين کتاب او «آقاي ذوزنقه، 1350» رگه هايي از گزارش نويسي روزنامه اي و طنز مشاهده مي شود. «در کتاب من و ايوب و غروب، 1351» گرايش به طبيعت و خاطرات دوران کودکي اش محسوس است. در «کتيبه، 1355» به نوشتن داستان هايي سوررئاليستي و حَسبِ حال گونه روي آورد.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] در برخي از آن ها از راه خيال بافي در اطراف تصويرهاي کهن به تاريخ پرداخت. و گاه نيز براي بيان مسائل اجتماعي از شيوه افسانه‌ي تخيلي - علمي کمک گرفت. گرايش به استعاره و نماد در داستان هايي که پس از انقلاب نوشته، محسوس تر است. دکتر مجابي در اين داستان ها، متأثر از نويسندگاني چون جورج اُرول به مسأله‌ي بحران هويت روشنفکران در نظامي اقتدارگرا مي پردازد.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]وي پس از مجموعه داستان هاي «ديو ساران، 1359» و «از دل به کاغذ، 1369»، و رمان هاي شهر بندان (1366) و شبِ ملخ (1369) را با مضمون انقلاب و جنگ نوشت. درگيري هاي خونبار براي کسب قدرت، موضوع اصلي رُمان موميايي (1372) است. رُمان جيم (1377) را بر اساس زندگاني «عُبيد زاکاني» قلم زد.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] عبيد که از قرن هشتم به زمان حال آمده بود درگير ماجراهايي مي شود که حال و هواي روزگار امروز را نمايش مي دهند. از آثار ديگرش مي توان رُمان هاي عبور از قرمز (1377)، فردوس مشرقي (سوئد، 1372) و مجموعه داستان برج هاي خاموشي (1378)، و رمُان «لطفاً در را ببنديد، 1379» درباره‌ي درگيري نويسنده اي با ناشناختگي هاي تکنولوژي کامپيوتر و قصه‌ي روشن (1380) را نام برد.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]از آخرين آثار دکتر مجابي مي توان به رمان هاي باغ گمشده (1381)، نيشخند ايراني (1382) و در اين هوا (1383)، همچنين مجموعه داستان روايت عور (1383) و گزينه‌ي داستان هاي طنزآميز، اشاره کرد.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] در ضمن مجابي شناختنامه‌ي احمد شاملو (1377) و شناختنامه غلامحسين ساعدي (1378) را گردآوري کرده است گفتني است: شناختنامه‌ي جواد مجابي (1382) را «ناستين» تهيه کرده است.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]هر چند که دکتر جواد مجابي عمدتاً به عنوان يک نويسنده شناخته شده است، اما در زمينه‌ي شعر نيز کارهاي زيبايي ارائه کرده، که از آن جمله به کتابهاي زير مي توان اشاره نمود: «فصلي براي تو» 1344. «زوبيني بر قلب پاييز» 1349. «پرواز در مه» 1356. «شعرهاي ملاح رؤيا» 1373. و...[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]مجابي در زمينه ادبيات کودکان و نوجوانان، سفرنامه، مجموعه مقاله و... نيز کارهايي ارائه کرده است که اکثر آنها جالب و خواندني است. چند سطر از داستان «اشکفتِ بهمنِ» اين نويسنده را از کتاب «هفت مرد هفت داستان» حُسن ختام اين مثال قرار مي دهيم:[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]«شب تا دير وقت کنار آتش نشسته بوديم. الياس و سهراب و من و داراب بوديم و شکور که دَم به ساعت، کباب و ميوه و قليان مي آورد. داراب گفت: اين اولين بار نيست که محاصره شده ايم.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]الياس گفت: آخرين بار هم نيست[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]داراب گفت: ماجرايي که امشب مي خواهم نقل کنم شايد جسته و گريخته شنيده باشيد. آن سال الياس با ما نيامد، شهباز در عثماني تحصيل مي کرد، من و فريدون و ماه بگم همراه خانواده بوديم.[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]سهراب گفت: قضيه‌ي اسکان را مي گويي؟[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]داراب گفت: کاش ماه بگم خانم و فريدون هم اينجا بودند، يادآوري مي کردند. سال هزار و سيصد و نُه بود. وقتي که ماهِ آخر ييلاق رسيد، مي خواستيم به گرمسير برويم دستور اسکان آمد....»[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]منبع:راسخون[/BCOLOR]​
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
2
بازدیدها
210
پاسخ ها
3
بازدیدها
183
پاسخ ها
0
بازدیدها
162
پاسخ ها
0
بازدیدها
136
پاسخ ها
0
بازدیدها
134
پاسخ ها
0
بازدیدها
147
پاسخ ها
0
بازدیدها
148
پاسخ ها
0
بازدیدها
129
پاسخ ها
0
بازدیدها
120
پاسخ ها
0
بازدیدها
128
پاسخ ها
0
بازدیدها
129
پاسخ ها
0
بازدیدها
110
پاسخ ها
0
بازدیدها
125
پاسخ ها
0
بازدیدها
129
پاسخ ها
1
بازدیدها
553
پاسخ ها
0
بازدیدها
165
پاسخ ها
0
بازدیدها
113
پاسخ ها
0
بازدیدها
160
پاسخ ها
1
بازدیدها
155
پاسخ ها
1
بازدیدها
204
پاسخ ها
0
بازدیدها
168
پاسخ ها
0
بازدیدها
157
پاسخ ها
1
بازدیدها
161
پاسخ ها
1
بازدیدها
158
پاسخ ها
0
بازدیدها
167
پاسخ ها
0
بازدیدها
134
پاسخ ها
0
بازدیدها
160
پاسخ ها
1
بازدیدها
132
بالا