داستان سارا و کلوچه ی جشن

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27
سارا و کلوچه ی جشن


روز جشن به زودی فرا می‌رسید. سارا کنار تابلوی نقاشی‏اش ایستاده بود و تصویر یک موجود خنده‌دار را می‌کشید. اسمش را گذاشته بود گِرابِر یعنی کسی که همه جا می ‏رود و کلوچه برمی ‏دارد.



1202159017151234195115203648023779106225141.jpg


سارا با دقت چند تا ضربه به قلموی نقاشی‌اش
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
زد و برای گِرابِر پنجه‌های تیز گذاشت تا بتواند
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کلوچه‌ها
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
را سریع‌تر بردارد.

گِرابِر یک ماهی‌تابه به عنوان کلاه روی سرش داشت و پیراهنی با طرح یک
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کلوچه ‏ی خوش‌ مزه پوشیده بود. سارا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نقاشی خانه و شهر خودش را هم برای گِرابِر کشید و با صدای بلند گفت: «خُب. گِرابِر به همه جا سرک می ‏کشه و هیچی نمی‏ خوره بجز کلوچه.

اونم یه عالمه. وقتی ۱۰ تا کلوچه می‏ خوره انگار تـازه فـقـط ته شکمـش و پـُر کرده.»

درست در همین لحظه، سارا صدای بلندِ تاپ تاپ قدم زدن کسی را شنید! بعد هم یک صدای خوش‏حال پشت سرش گفت: «روز جشن مبارک، سارا.»

سارا در حالی‌که ترسیده بود و نفس‌ نفس می‌زد؛ یک دور دورِ خودش چرخید و قلموی نقاشی از دستش افتاد روی زمین؛ اما قبل از اینکه قلمو به زمین برسد یک پنجه ی تیزقلمو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
را از روی هوا گرفت. چشمانش درشت و خیره بود. سارا در سکوت قلمو را از او گرفت.

بالأخره توانست لبخند بزند و گفت: «متشکرم گِرابِر! چطور تونستی واقعی بشی!؟»
گِرابِر به نقاشی سارا اشاره کرد و گفت: «او نقدر منو خوب کشیدی که جون گرفتم.»
سارا گفت: «معجزه ه‏ای مثـل این خیلی کم اتفاق می‏ افته.»

گِرابِر گفت: «درسته. خُب من خوش شانسم که الآن توی شهر تو هستم تا کلوچه ‏های خوش‏مزه رو بقاپم و بخورم. البته منظورم این نیست که به قدرت سحرآمیزی که دارم افتخار می‏ کنم؛ اما این قدرت رو دارم کهکلوچه‏ ها را از فاصله‏ ی خیلی دور پیدا کنم.

مثـلا الآن ۳۰ تا کلوچه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
روی میز شامِ آقای تونیه، ۵ تای دیگه توی خونه‏ ی میشله و ۲ تا کلوچه‏ ی گرم هم توی فِر در انتظار من هستند.»

سارا فریاد کشید: «تو نمی‏ تونی اون کلوچه‏ ها رو برداری!»
گِرابِر سبیل‏هایش را لیسید و گفت: «اما این تنها کاریه که من بلدم. تقصیر من نیست. تو من و این طوری درست کردی.»
سارا گفت: «اما من می ‏تونم نقاشیم و تغییر بدم و قسمتی از اون و دوباره
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نقاشی کنم. من عکس کلوچهرو از روی پیراهن تو برمی‏دارم و به جاش یه چیز دیگه مثـل پرتقال می ‏گذارم.»

سارا از پنجره به برگ‌های سبز درختان نگاه کرد و گفت:«چه طوره برگ‏ های بهاری رو بخوری؟»
گِرابِر آهی کشید و گفت:«مطمئنم که اگه نقاشی جادویی تو عادت ‏های خوردن من و تغییر بده، منم همه برگ ‏های نرم رو مثـل فندق قِرچ قِرچ می جوم. اما...»

سارا گفت: «اما بهتره که به همون کلوچه‏ هات بچسبی.»
گِرابِر گفت: «مطمئن باش که فعلاً دنبال کلوچه هستم.»

بعد هم مثـل یک پرنده که دنبال کرم می‏ چرخد، دورِ خودش چرخید و گفت: «به جای این که غذای من رو تغییر بدی، جای زندگی کردن من رو تغییر بده! زمینه‏ ی نقاشی تو شهر و خونه‏ ی خودت رو نشون می‏ده. به جای اون آسمان خرا ش‏های مشهور رو بکش. قدرت جادوییِ نقاشی، من رو به هر جا که انتخاب کنی می‏ بره. اون وقت دیگه دستم به کلوچه‏ های این اطراف نمی ‏رسه.»

گِرابِر گفت: «قاپیدن کلوچه‏ ها کار منه.»
سارا سرش را تکان داد و گفت: «مردم شهر هم دوست ندارن کلوچه ‏هاشون گم بشه.»
گِرابِر گفت: «پس یه فکر بهتری دارم. قدرتِ جادویی، من و به نزدیک ترین نانوایی می‏ بره. بعد من اون جا مشغول به کار می ‏شم و کلوچه‏ هام و بر می ‏دارم.»

سارا به قیافه‏ ی دوست جدیدش که داشت ادای نانواها رو در می‌آورد و خمیر نون رو مثـل نانواها ورز می‌داد، نگاه کرد و خندید و پرسید: «اون وقت می ‏خوای یواشکی یکی دو تا کلوچه بخوری؟»

6738189232109169129135182149174115239255167.jpg


گِرابِر گفت: «من هیچ وقت با یه دونه یا دو تا کلوچه سیر نمی‏ شم بلکه باید سی یا شاید هم ۳۰۰ تاکلوچه بخورم. فکر می‏ کنی نانوایی جای مناسبی برای من باشه؟»
سارا گفت: «سوال خوبی کردی.»

همان‏ طور که داشت فکر می‌کرد که چه جوابی به سؤال گِرابِر بده؛ چشمش به سایه‏ های سبز روینقاشی‌اش افتاد و یک فکر خیلی خوب به ذهنش رسید. سارا گفت: «گِرابِر، تو متعلق به سرزمینِ جادویی هستی. ایـن سرزمیـن هم مثـل تـو شگفت انگیـزه. مـن تـو رو اونجا می‏ فرستم. البته رفتن تو به این سرزمین یعنی خداحافظی برای همیشه.»

سارا قلموی نقاشی‌اش را برداشت و توی رنگ زد و تپه‌های سبز روشن خیلی قشنگی را در تصویر شهرش کشید. دنیایی که سارا کشیده بود؛ جنگلی زیبا برای گشتن و کوه‏ هایی بلند برای بالا رفتن داشت.

یک اقیانوس در آن جزیره‌ی اسرارآمیز هم موج می‏ زد. درختان بلند روی یک خانه‏ ی گرم و نرم سایه انداخته بودند و روی صندوق پستیِ خانه اسم گِرابِر نوشته شده بود.

در حیاط، کنار یک چشمه‏ ی جادویی، یک درخت قدیمی با جوانه‌هایی زیبا و یک عالمه غنچه‌های کلوچه رشد کرده بود. گِرابِر دور خودش چرخید و گفت: «مثـل تـو شگفت انگیـزه. مـن تـو رو اون جا می‏ فرستم. البته رفتن تو به این سرزمین یعنی خداحافظی برای همیشه.»

سارا قلموی نقاشی‌اش را برداشت و توی رنگ زد و تپه‌های سبز روشن خیلی قشنگی را در تصویر شهرش کشید. دنیایی که سارا کشیده بود؛ جنگلی زیبا برای گشتن و کوه هایی بلند برای بالا رفتن داشت. یک اقیانوس در آن جزیره‌ی اسرارآمیز هم موج می‏ زد. درختان بلند روی یک خانه‏ ی گرم و نرم سایه انداخته بودند و روی صندوق پستیِ خانه اسم گِرابِر نوشته شده بود.

در حیاط، کنار یک چشمه ‏ی جادویی، یک درخت قدیمی با جوانه‌هایی زیبا و یک عالمه غنچه‌های کلوچه رشد کرده بود. گِرابِر دور خودش چرخید و گفت:«هووورا! چه درخت شگفت انگیزی. من هرگز نمی‏ دونستم که درخت کلوچه هم وجود داره.»
سارا در حالی‌که آخرین کلوچه‏ ی درخت را می‌کشید، گفت: «منم تا حالا نمی ‏دونستم.»

گِرابِر لبخند زد و گفت: «خداحافظ سارا و متشکرم.»
دماغش و تکان داد و گفت: «آم م، این کلوچه‏ های تازه آماده‏ ی قاپیدن هستن!»

گِرابِر پرید توی نقاشی و ناپدید شد. سارا هم به نقاشی کردن ادامه داد. هیچ‌چیز توی نقاشی حرکت نمی‌کرد؛ اما لبخند گِرابِر بزرگ‏تر از همیشه به نظر می‌رسید. سارا زمزمه کرد: «گِرابِر عزیزم، از کلوچه‌های درختت لـ*ـذت ببر.» بعد به سمت آشپزخانه دوید تا به مادرش کمک کند کلوچه‌های خوش‏مزه ‏ی جشن را بپزد.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا