روز تولد سارا، مامان بزرگ به او یک عروسک هدیه داد و گفت:«این عروسک هدیه من به تو است، با او بازی کن تا سرگرم باشی ومامانت به کارهای خانه برسد.»
سارا از مامان بزرگش تشکرکرد. عروسکش را بغـ*ـل کرد و تمام اتاقهای خانه را به او نشان داد. عروسک فقط نگاه می کرد و لبخند می زد. سارا به عروسک گفت:«من خواهر و برادر ندارم، اگر خواهر داشتم اسمش را می گذاشتم ساناز. حالا تو خواهر کوچولوی من هستی. اسمت ساناز است.» عروسک حرفهای سارا را شنید و باز هم لبخند زد. سارا، عروسکش ساناز را روی دامنش خواباند و برایش لالایی خواند:
لالالالا ساناز جان
عروسک مهربان
بخواب بخواب نازنین
فرشته ای رو زمین
لالالالالالایی
ساناز من خوابیده
نور خورشیدِ زیبا
به روی اون تابیده
سارا آنقدر لالایی خواند تا خوابش گرفت. عروسکش را توی بغلش گرفت و خوابید.وقتی مامان به اتاق آمد و سارا و عروسکش را دید،لبخندی زد وگفت:«خدای من! دوتا فرشته کوچولو اینجا خوابیده اند.» پتویی روی آنها انداخت تا سردشان نشود. سارا و عروسکش خوابیدند و خوابهای خوبی دیدند.
سارا از مامان بزرگش تشکرکرد. عروسکش را بغـ*ـل کرد و تمام اتاقهای خانه را به او نشان داد. عروسک فقط نگاه می کرد و لبخند می زد. سارا به عروسک گفت:«من خواهر و برادر ندارم، اگر خواهر داشتم اسمش را می گذاشتم ساناز. حالا تو خواهر کوچولوی من هستی. اسمت ساناز است.» عروسک حرفهای سارا را شنید و باز هم لبخند زد. سارا، عروسکش ساناز را روی دامنش خواباند و برایش لالایی خواند:
لالالالا ساناز جان
عروسک مهربان
بخواب بخواب نازنین
فرشته ای رو زمین
لالالالالالایی
ساناز من خوابیده
نور خورشیدِ زیبا
به روی اون تابیده
سارا آنقدر لالایی خواند تا خوابش گرفت. عروسکش را توی بغلش گرفت و خوابید.وقتی مامان به اتاق آمد و سارا و عروسکش را دید،لبخندی زد وگفت:«خدای من! دوتا فرشته کوچولو اینجا خوابیده اند.» پتویی روی آنها انداخت تا سردشان نشود. سارا و عروسکش خوابیدند و خوابهای خوبی دیدند.