داستان داستان های سارا و عروسکش

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
روز تولد سارا، مامان بزرگ به او یک عروسک هدیه داد و گفت:«این عروسک هدیه من به تو است، با او بازی کن تا سرگرم باشی ومامانت به کارهای خانه برسد.»

سارا از مامان بزرگش تشکرکرد. عروسکش را بغـ*ـل کرد و تمام اتاقهای خانه را به او نشان داد. عروسک فقط نگاه می کرد و لبخند می زد. سارا به عروسک گفت:«من خواهر و برادر ندارم، اگر خواهر داشتم اسمش را می گذاشتم ساناز. حالا تو خواهر کوچولوی من هستی. اسمت ساناز است.» عروسک حرفهای سارا را شنید و باز هم لبخند زد. سارا، عروسکش ساناز را روی دامنش خواباند و برایش لالایی خواند:

لالالالا ساناز جان

عروسک مهربان

بخواب بخواب نازنین

فرشته ای رو زمین

لالالالالالایی

ساناز من خوابیده

نور خورشیدِ زیبا

به روی اون تابیده

سارا آنقدر لالایی خواند تا خوابش گرفت. عروسکش را توی بغلش گرفت و خوابید.وقتی مامان به اتاق آمد و سارا و عروسکش را دید،لبخندی زد وگفت:«خدای من! دوتا فرشته کوچولو اینجا خوابیده اند.» پتویی روی آنها انداخت تا سردشان نشود. سارا و عروسکش خوابیدند و خوابهای خوبی دیدند.
 
  • پیشنهادات
  • гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    در یک روز قشنگ بهاری،سارا عروسکش را بغـ*ـل کرد و همراه پدر ومادرش به پارک رفت. آنها روی نیمکتی کنار یک باغچه پر از گلهای زیبا نشستند.سارا به عروسکش گفت:« سانازجون، بین پارک محله ی ما چقدر قشنگه! ببین توی این باغچه چه گلهای قشنگی هست. دلت می خواد یکی از این گلها را برات بچینم؟»

    بعد هم دوید و رفت تا گل بچیند. مامان و بابا متوجه نشدند که سارا دارد چکار می کند. ناگهان سارا دادزد:« مامان، بابا یه زنبور روی این گلی که چیدم نشسته. می ترسم نیشم بزنه.» پدر و مادر سارا بلند شدند و به طرفش رفتند. توی دست سارا یک گل رُزِ قرمز بود و زنبوری روی آن نشسته بود. زنبور پرید و رفت میان باغچه روی یک گل زرد نشست. سارا نفس راحتی کشید. مامان و بابا گفتند:« سارا خیلی کار بدی کردی که گل چیدی! گل روی شاخه قشنگه. وقتی از شاخه جدا بشه پژمرده و خراب میشه. کارخوبی نکردی که گل چیدی!»

    ساراخجالت کشید. عروسکش هم خجالت کشید. سارا گفت:« می خواستم برای عروسکم گل بچینم به موهاش گل بزنم. حالا که شما گفتید نباید گل ها را از شاخه جدا کنم، دیگه این کار را نمی کنم.»بابا و مامانش خندیدند و گفتند:« آفرین به تو که فهمیدی اشتباه کردی.» سارا عروسکش را بغـ*ـل کرد و گل های قشنگ را به او نشان داد و این شعر را برایش خواند:

    « گل خونه ی پروانه هاس

    هدیه ی زیبای خداس

    من گلارو نمی چینم

    گل روی شاخه زیباس.»

    عروسک لبخند می زد و خوشحال بود که با سارا به پارک آمده است.
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    سارا و پدر و مادرش در تعطیلات نوروز، برای گردش به خارج از شهر رفتند. سارا عروسکش را بغـ*ـل کرده بود و از پنجره ی ماشین ، بیرون را نگاه میکرد. ماشینی از کنار ماشین آنها عبورکرد و سارا دید که از پنجره ی آن ماشین، مقداری آشغال و لیوان پلاستیکی به وسط جاده ریختند. پدر سارا همان طور که رانندگی می کرد، به مادر گفت:« چه کار زشتی! جاده را کثیف کردند و رفتند.» مادر گفت:« خیلی کار بدی کردند! هیچ کس نباید توی جاده یا کوچه و خیابان آشغال بریزد.» سارا هم ناراحت شد و به عروسکش گفت:« ساناز جونم، دیدی چه کار بدی کردند؟ آشغالها را ریختند توی جاده و رفتند.» بعد نگاهی به بیرون کرد. توی دشت و صحرا پر بود از کیسه های نایلونی که به بوته ها و علفها گیر کرده بودند و با وزش باد تکان می خوردند. سارا با تعجب به عروسکش گفت:« سانازجونم، ببین توی صحرا کیسه نایلونی سبز شده!» بعد رو به مادرش کرد و پرسید:« مامان، کیسه های نایلونی را چطور می کارند؟» پدر و مادر خنده شان گرفت و مادرش جواب داد:« دخترم، کیسه ها را نمی کارند. آنها را در کارخانه درست می کنند. وقتی مردم زباله هایشان را توی دشت و صحرا و جاده و کوچه و خیابان رها می کنند، باد آنها را با خودش می برد و کیسه ها به بوته ها و علفها ودرختها گیر می کنند و این منظره را که می بینی به وجود می آورند.» سارا به عروسکش نگاه کرد. به نظرش آمد که عروسکش هم ناراحت شده و اخم کرده است. آهسته توی گوش عروسکش گفت:« من هیچ وقت آشغال ها را توی کوچه و خیابان رها نمی کنم. همیشه آنها را توی سطل زباله می ریزم تا دشت و صحرا و شهر و کوچه و خیابان تمیز بماند.» پدر ومادرش باهم گفتند:« خدای مهربان آدم های تمیز و پاکیزه را دوست دارد اما از آدم های کثیف و شلخته خوشش نمی آید.»

    سارا گفت:« من همیشه تمیز و پاکیزه ام چون دلم می خواهد خدای مهربان دوستم داشته باشد.» پدر و مادر لبخند زدند و سارا دید که عروسکش هم می خندد و خوشحال است.
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    در یک روز تعطیل زیبای بهاری، سارا و پدر و مادرش تصمیم گرفتند ناهارشان را بردارند و به پارک بروند. پارک شلوغ بود. خانواده های زیادی برای استراحت و خوردن ناهار به پارک آمده بودند. بعضی ها روی چمن های پارک فرش انداخته و نشسته بودند. بعضی ها روی اجاقهای کوچک پیک نیکی غذا می پختند یا چای دم می کردند. پدر سارا گفت:« نباید روی چمن ها بنشینیم. چمن ها له می شوند.» فرش پیک نیکی را کنار یک باغچه روی اسفالت ها پهن کرد و همه روی آن نشستند. سارا عروسکش را روی زانویش نشاند و به او گفت:« نگاه کن عروسک قشنگم، هوا خیلی خوبه، آسمون صاف وآفتابیه، مردم خوشحالند و آمدن گردش، می بینی؟» بعد به چشمهای عروسکش نگاه کرد. عروسک لبخند می زد. سارا به مردم نگاه کرد. نزدیک آنها روی چمن ها زن و مردی با یک پسرکوچولونشسته بودند. زن داشت روی گاز پیک نیکی غذا می پخت. او قابلمه ی داغ را برداشت و روی چمن ها گذاشت و مشغول کشیدن غذا توی بشقاب ها شد. ناگهان عروسک اخم کرد و صورتش درهم رفت. سارا هم ناراحت شد. او صدای فریاد ضعیفی را می شنید که می گفت:« سوختم، سوختم.» به چمن ها نگاه کرد. همه ی چمن ها گریه می کردند و آن چمنهایی که زیرقابلمه قرار داشتند داد می زند:«سوختم، سوختم.» سارا به عروسکش گفت:« می بینی ساناز جون، مردم چقدر بیرحمند! دلشان به حال سبزه ها و چمن ها نمی سوزه، اون خانم با قابلمه ی داغش سبزه ها را سوزوند!»

    پدر و مادر سارا هم داشتند به آن خانم نگاه می کردند. سارا بلند شد و به طرف آن خانم رفت و گفت:« سلام خانم، قابلمه ی شما چمن ها را سوزونده، لطفاً قابلمه را از روی چمن بردارید.» زن نگاهی به سارا و نگاهی به قابلمه کرد و قابلمه را از روی چمن ها برداشت. چمن های زیر قابلمه زرد و پژمرده شده بودند. سارا گفت:« من صدای گریه چمن ها را شنیدم. دلم سوخت. شما نباید ظرف داغ روی اونها می ذاشتید.» بعد برگشت و پیش پدر و مادرش نشست. پدر و مادر با مهربانی نگاهش می کردند. زن مقداری از غذایش را در ظرفی ریخت و پیش سارا و خانواده اش آمد. سلام کرد و به پدر و مادر ساراگفت:« ماشالا چه بچه ی خوبی دارید. من حواسم نبود. قابلمه را روی چمنها گذاشتم و اونا رو سوزوندم. میدونم کارم اشتباه بود اما این دخترخانم مهربون به من تذکر داد. دستش درد نکنه.» بعد ظرف غذا را به مادر داد و گفت:« بفرمایید،از غذای ما بخورید.» پدر ومادر از آن خانم تشکر کردند و از غذای خوشمزه ی او خوردند. آن روز سارا یک دوست جدید پیدا کرد.پسر کوچولوی آن خانواده که اسمش محمد بود، با او و عروسکش بازی کرد و خیلی به همه خوش گذشت.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا