داستان داستان های ملیکا

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 122
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
خیّاط خیّاط

دوخواهردوقلو بودند، که به جزخرابکاری کار دیگری بلد نبودند. یک بار تصمیم گرفتند آشپزی کنند، یک آشپزی دوقولویی! معلوم است غذا یا شور بود یا بی نمک.

آن ها درآشپزی هم مثل کارهای دیگرموفّق نشدند. بعد تصمیم گرفتند خیّاط شوند! یک خیّاطی دونفره!

آن ها یک مغازه زدند و اسمش را گذاشتند: «خیّاط خیّاط» چه اسم عجیبی!

یکی از دوقولوها لباس را قیچی می کرد و دیگری می دوخت. وای چه خرابکاریی شده بود. اوّلین لباس را کج دوخته بودند…

دوقلوها بههم نگاه می کردند، اما دیگر دیرشده بود. همان موقع مشتری آمد تا لباسش را ببرد و همین که چشمش به لباس کج افتاد، گفت:

«وای چه مدل جدیدی!»

یکی از دوقلوها خندید و گفت: «شاید!»

ازآن به بعد دوقلوها هر روز یک لباس اختراع میکردند. لباس های کج وکوله وعجیب و غریب! آنها خیلی زود معروف شدند، چون لباس هایشان با همه ی لباسها فرق داشت. هنوز هم دوقلوها توی«خیّاط خیّاط» مشغولند، برای همین هر روز مردم لباس های عجیبتر از روز قبل می پوشند!
 
  • پیشنهادات
  • ԼƠƔЄԼƳ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    3,970
    امتیاز واکنش
    22,084
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    زیر سقف آسمون
    فرار



    كتاب كوچولو سرفه مي كرد. چشــم هــايش پراز خاك شده بود. اشك در چشـم هايش جمع شده بود. خانم كتاب جلو رفت و دستي به سر او كشيد. پدر بزرگ كتاب ها كه خيلي قديمي بود جلو آمد و گفت:

    «لطفاً همه به حرف هاي من گوش كنيد. ما چند سال است كه در ايــن قفسه هستيم و هيچ كس ما را نخوانده. همه ما داريــم كم كم از بين مي رويم. بياييــد همگي از اينجا فرار كنيم.»
    خانم كتاب سرفه اي كرد و گفت: «هر جا كه برويم همين طور است.»
    كتاب كوچولو كه اشك هايش مي ريخت، گفت: «من شنيدم كه توي شهـر كناري همه كتاب مي خوانند.»
    كتاب هاي ديگر هم گفتند: «آره ما هم شنيديم.»

    پدر بزرگ كتاب ها گفت: «زود باشيد تا كسي از خواب بيدار نشده، از اين جا برويم.»

    كتاب ها به سرعت دست هم را گرفتند و از آن شهر فرار كردند. بچــه هاي عزيز شايد كتاب ها به شهر شما بيايند. زود باشيد…
     

    ԼƠƔЄԼƳ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    3,970
    امتیاز واکنش
    22,084
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    زیر سقف آسمون
    ملیکا گلی

    یک روزحیوانات جنگـل تصمیـم گرفتند برای جنگل شان رئـیسی انتخـاب کنند! جوجه تیغی پرید وسط وگفت: «من رئیس می شوم!»

    آقا فیـله گفت: «بـه شرطی که تیغ هـایت را دربیاوریم، چـون وقـتـی عصبـانـی می شوی تیغهایت را در بدن حیوانات فرو می کنی!»

    امّا جوجه تیغی قبول نکرد.

    آقا خرگوشه پرید وسط و گفت: «من رئیس می شوم!»

    حـیوانات گفتـند: «تو گـوش هـایت بلـند اسـت، وقـتی عصبـانی می شـوی بـا گوشهایت حیوانات را می زنی!»

    آقا فیله گفت: «من از همه بزرگ ترم، پس من رئیسم!»

    حیوانات گفتند: «به شرط این که عاج ها یت را بکنیم!»

    امّا آقا فیله قبول نکرد…

    یک دفـعـه آقا شیـره كه پشت بوته اي پنهان شده بود پريد وسط، غرشی کرد و گفت:

    «جمع کنید، ایـن مسخـره بازی ها چيست!؟همه مي دانند من رئيس جنگلم!»

    حیوانات هرکدام به سوراخی رفتند…
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا