داستان سنگ، کاغذ، قیچی

  • شروع کننده موضوع SSARKA
  • بازدیدها 201
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
در یک اتاق سنگ و کاغذ و قیچی زندگی می کنند. یک روز همینکه سعید از اتاق بیرون رفت ... .
 
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    سعید کاغذی را مچاله کرد و به سطل آشغال انداخت. از پشت میز بلند شد و به هال رفت. همینکه در اتاق را بست ، غوغایی برپا شد. کاغذ غلتید ، خود را از شر سطل زباله راحت کرد. به محیط اتاق سرک کشید. در گوشه ی دیگری از اتاق قیچی سوت کشید. سرش را برگرداند و با اخم نگاهش کرد. بهش گفت : 《هوی ، نکنه میخوای همه رو خبر کنی؟》 قیچی شاخه هایش را تکان داد و سپس با اخم به او گفت :《به تو چه؟ بهتره سرت تو کار خودت باشه.》کاغذ عقب ننشست. با خشم فریاد زد :《مثلا می خوای چی کار بکنی؟》 همین جمله باعث شد شاخه های قیچی به هم بخورد. اما قبل از اینکه بتواند حمله کند ، سنگی که پشت اتاق نگهبانی می داد ، به سمتشان غلتید. بدون معطلی گفت : 《چی شده؟ چه خبرتونه؟ اتاق رو گذاشتید رو سرتون.》قیچی به او نگاه کرد. حق با او بود نباید سر و صدا کنند. سنگ دوباره گفت :《یه بار دیگه ببینم غلط اضافی کردید ، هر دو تاتون رو به هم می بافم.》کاغذ اعتراض کرد و جواب داد : 《هوی ، تو که یه تیکه سنگ بی مصرف بیشتر نیستی ، چطوری می خوای ما رو ساکت کنی؟》
    سنگ جواب داد : 《اینکه مشکلی نیست. من حاضرم با شماها
    بجنگم. حتم دارم جوری ناکارتون می کنم که فکر کنید اصلا ساخته نشدید.》
    قیچی از کوره در رفت و گفت : 《شتر تو خواب پنبه می بینه.》کاغذ که داشت می خندید اصلاح کرد : 《نخیر ، شتر در خواب بیند پنبه دانه ، گهی لپ لپ خورد ، گـه دانه دانه.》
    سنگ گفت : 《من کاری به کار شتر ندارم ، ارزونی خودتون ، اصلا بیاید یه قرار بذاریم ، هر کی توی جنگ ما برنده شد ، هر کاری دلش خواست می تونه بکنه. باشه؟》
    قیچی ، شاخه هایش را به هم زد و آماده نبرد شد. کاغذ صدای خش خشی را از خود در آورد و گارد گرفت. سنگ هم بالا و پایین پرید. با اینکارش صدای غرش مانندی را به وجود آورد.
    کاغذ گفت :《خب ، اول کی با کی می جنگه؟》
    قیچی جواب داد :《من ... من و سنگ اول.》
    سنگ گفت : 《برای من فرقی نداره ، ولی من باید اول بجنگم.》
    کاغذ با بی اعتنایی به قیچی ، گفت : 《اگه عرضه داری بیا جلو ، تا پر پرت کنم.》
    قیچی معترض شد و گفت : 《هوی ، پس من اینجا بوقم؟》 کاغذ زبانش را در آورد و گفت : 《خوبه ، خودت جایگاهتو می دونی.》 سنگ اما خونسرد بود. مثل اینکه دوست نداشت
    بیش از این سخن گوید. کاغذ به سنگ گفت : 《بیا جلو ، ببینم چقدر عرضه داری؟ ... بیا دیگه چرا معطلی؟》
    سنگ به سمت کاغذ غلتید. دندان هایش را به هم فشرد و با صدایی بلند داد زد :《ها .... ها .... ها》کاغذ هم خود را مچاله کرد و در خودش فرو رفت. سنگ محکم به کاغذ برخورد کرد. قیچی یک لحظه احساس کرد الان است که کاغذ دو نیم شود. ولی در کمال تعجب دید ، سنگ در کاغذ فرو رفت و ناپدید شد. کاغذ چنگال هایش را دور سنگ پیچید و او را به شکمش فشار داد. چند لحظه بیشتر نگذشت که انگار سنگی وجود نداشت. کاغذ ، با افتخار به سمت قیچی چرخید. کاغذ با خنده گفت : 《مثل اینکه ترسیدی؟ ها؟ چرا رنگت عوض شد؟》قیچی به حرفش توجه نکرد و به سمتش حمله کرد. شاخه هایش را به هم زد و ضربه ی محکمی به شکم کاغذ وارد کرد. ناگهان با پاره شدن شکم کاغذ ، سنگ از آن بیرون آمد. قیچی با افتخار گفت : 《خب دیگه ، برنده شدم. حالا حرف ، حرف منه.》 سنگ اعتراض کرد و گفت : 《خواب دیدی خیر باشه بگیر که اومد.》سپس چنان ضربه ای به دسته ی قیچی وارد کرد که خراش بزرگی روی آن افتاد. قیچی از درد نالید و عقب رفت و زمین خورد. خنده بر لب های سنگ نشست. با افتخار گفت : 《حالا فهمیدید کی قویه؟ زود باشید بزنید به چاک!》 کاغذ و قیچی همزمان بلند شدند و به هم نگاه کردند. جدال تازه شروع شده بود. هر یک سعی می کرد دوتای دیگر را راضی کند که او برنده ی واقعی است. سنگ گفت : 《بیاین یه بار دیگه بجنگیم.》قیچی و کاغذ به هم نگاه کردند. قبول کردند.
    این دفعه قیچی و کاغذ جدال را آغاز کردند. قیچی شاخه هایش را تکان داد و مقداری از کاغذ را برید و او را مغلوب کرد. سنگ به سرعت ضربه ای به قیچی وارد کرد و قیچی به گوشه ای پرتاب شد. کاغذ از پشت سر ، سنگ را محاصره کرد و او را گرفتار کرد. و باز هم همان اتفاقات دفعه ی قبل. هر سه گیج شده بودند. قیچی گفت : 《تا سه نشه ، بازی نشه.》با اینکه هر سه نفس نفس می زدند. انگار دیگر توان جنگیدن را نداشتند. برای بار آخر ، قیچی و سنگ با هم روبه رو شدند. قیچی شاخه هایش را بر سنگ زد اما چیزی جز خراش ، نصیبش نشد. کاغذ هم مثل دفعات قبل سنگ را محاصره کرد. یک آن هر سه به زمین افتادند. نفس نفس می زدند.
    :《ها ها ها ها ، چه جالب؟!》
    این که بود؟ چرا بهشان می خندید؟ اصلا به او چه ربطی داشت؟
    سنگ و کاغذ و قیچی همزمان بلند شدند. چشمشان به کتاب افتاد که آرام درون قفسه نشسته بود.
    سنگ گفت : 《داری چه غلطی می کنی؟ برو به خودت بخند.》
    کاغذ با پرخاش گفت : 《مثل اینکه هـ*ـوس یه کتک مفصل کردی؟》
    قیچی شاخه هایش را به هم زد و گفت : 《نکنه می خوای پاره پورت کنم؟》
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    کتاب با خونسردی جواب داد : 《نه ، به شما نمی خندیدم. به کارتون می خندیدم. سنگ و کاغذ و قیچی ... بازنده هایی که طعم برنده شدن رو می چشن. این خیلی برام عجیبه.》
    سنگ ، سرش را خاراند و گفت : 《من که چیزی از حرفات نفهمیدم؟ میشه واضحتر بگی؟》
    کاغذ گفت : 《راست میگه ، منم نفهمیدم.》
    قیچی هم حرفش را تایید کرد. کتاب به آنها نگاه کرد و گفت : 《ببینید دوستای عزیزم ، شما دارید وقتتون رو تلف می کنید. هر کدوم از شما می تونه یکی رو شکست بده ولی از اون یکی شکست می خوره.‌ اگه بارها و بارها با هم بجنگید ، نمی تونید این واقعیت رو نادیده بگیرید. درسته ، کنار اومدن با این واقعیت سخته ، ولی می تونید از این واقعیت تلخ ، استفاده کنید.》
    هر سه همزمان پرسیدند : 《چجوری؟》
    کتاب ادامه داد : 《شما باید دست از لجبازی بردارید و با همدیگه تصمیم بگیرید که از هم پشتیبانی کنید. سنگ و کاغذ و قیچی وقتی با هم دوست بشن ، قدرتشون سه برابر میشه.》
    سنگ معترض شد و گفت : 《ولی ما نخواستیم دوست بشیم.ما میخوایم بدونیم رئیس کیه؟ کی می تونه به بقیه دستور بده؟》
    کتاب سرفه ای کرد و گفت : 《خب معلومه ، هر سه تاتون رئیسید. مگه حتما باید یکی از شما رئیس باشه؟ من که گمان
    نکنم اگه یکی از شما رئیس بشه ، بقیه قبول کنن.》
    این را گفت و به داخل قفسه برگشت و مشغول چرت زدن شد. سنگ و کاغذ و قیچی با خنده ای بر لب به هم نگاه کردند. ناگهان صدای پا و چرخیدن قفل در ، آنها را شوکه کرد. قیچی به گوشه ای خزید. سنگ غلتید و به کنار در رفت. کاغذ هم سریع در سطل زباله جا خوش کرد.
    در باز شد و نور لامپ مهتابی به اتاق تابیده شد.
     
    بالا