داستان سیب له شده

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
محسن و علی در مهدکودک با هم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک با هم مسابقه ی دوگذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد:«من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!» علی خندید و گفت:«خوش به حالت که برنده شدی!» اما محسن علی را مسخره کرد و گفت:«تو خیلی تنبلی، نمی تونی بدوی، من زرنگم، من قهرمانم…»علی ناراحت شد و با محسن قهرکرد. خانم مربی که گوشه ی حیاط ایستاده بود و به بچه ها نگاه می کرد، همه چیز را فهمید. وقتی به کلاس برگشتند یک سیب آورد و به دست محسن داد و گفت:«محسن این سیب را محکم به میزت بکوب.» محسن با تعجب پرسید:«برای چی سیب را به میز بکوبم؟» خانم مربی گفت:«حالا چیزی نپرس. کاری را که گفتم انجام بده و بعد سیب را به نفر بعدی بده تا همین کار را بکند.» محسن سیب را به میز کوبید و بعد آن را به نفر بعدی داد. تمام بچه ها سیب را به میزشان کوبیدند و آخر سر آن را به دست خانم مربی دادند. خانم مربی سیب را با چاقو به 4 قسمت مساوی تقسیم کرد و در بشقاب گذاشت. سیب له شده و قهوه ای رنگ و زشت شده بود. بچه ها گفتند:«وای خانم! سیب خراب شد!» خانم مربی گفت:«می خواستم با این کار به شما بگویم که دل آدم ها هم مثل این سیبه. وقتی حرفهای بدی به آنها گفته می شود، مثل آن است که دلشان را به میز کوبیده و لهش کرده ایم. هیچ وقت نباید دیگران را ناراحت کنیم و آزارشان دهیم تا احساساتشان مثل این سیب زخمی نشود و آزار نبیند.» محسن با شنیدن حرف های خانم مربی خجالت کشید. دست علی را گرفت و گفت:« ببخشید، من حرفهای بدی زدم. می ترسم دل تو هم مثل این سیب له شده باشه …» علی لبخندی زد و گفت:« حالا که معذرت خواستی دیگه ناراحت نیستم و دلم مثل این سیب له شده نیست.» آنها به هم نگاه کردند و خندیدند و خانم مربی با مهربانی نگاهشان کرد.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا