در فصل تنهایی خود تنها مدارا می کنم
فصلی که باورمیکنم من ترک دنیا می کنم
فصلی که از این آسمان خون میچکد بر خانه ام آن لحظه من باران مرگم را تماشا می کنم
می کوبد این امواج غم بر بازوان خسته ام اینگونه من پیکار با امواج دریا می کنم
بگذار و از پیشم برو دنیای درد آلود من این حرف عمری بود و من اینک تمنا می کنم در کنج تنهایی خود هر چند بی رویا شدم رویای من مرگ من است،تمرین رویا می کنم
دنبال من نگرد قصه تمام شد
آن شب سکوت من ختم کلام شد
دنبال من نیا من خانه نیستم
با راز این سفر بیگانه نیستم
دنبال من نگرد این یک ترانه نیست
از تو بریدهام رفتن بهانه نیست
مسجدی کنار نوشیدنی فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد:
خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد.
صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت:
"تو دعا کردی میخانه ی من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی !"
امام جماعت گفت:
"مگر دیوانه شدی! مگر می شود
با دعای من زلزله بیاید و
میخانه ات خراب شود!"
پس هر دو به نزد قاضی رفتند
قاضی با شنیدن ماجرا گفت:
"در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد،
ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری!
خیلی دوسش دارم ، کله روز ی طرف نیمه شب ی طرف دیگه .... اصن انگار زورش می چربه ب کله روز... ب کله لحظاته شلوغ پلوغ...
نیمه شبا انگار ک خودمم ...خودتی... بدونه هیچ نقش بازی کردنی بدونه نقابی ک با طلوعه خورشید دوباره میاد رو چهرمون...
نیمه شبو دوس دارم چون خلوته انگار هنوز آدما کشفش نکردن انگار هنوز بکره ...هنوز فرصت نکردن خرابش کنن...
کم نيستند شاديها
حتي اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نيافتني نيستند
که تو عمريست
کز کردهاي گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط ميكشي به انتظار
حبس ابد هم حتي ، پايان دارد
پاياني بزرگ و طولاني
چه آسان تماشاگر سبقت ثانيههاييم
و به عبورشان ميخنديم
چه آسان لحظهها را به کام هم تلخ ميکنيم
و چه ارزان ميفروشيم لـ*ـذت با هم بودن را
چه زود دير ميشود
و نميدانيم که ؛ فردا ميآيد
شايد ما نباشيم