داستان شب بخیر پیش پیشی

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 148
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
⭐️‌ شب بخیر پیش پیشی⭐️

شب بود. توی باغچه، گربه ها می خواستند بخوابند. ولی پیش پیشی بازیگوشی می کرد. گربه ی سفید گفت: « زود بگیر بخواب بچه! » پیش پیشی پشت درختی قایم شد و گفت: « نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم.

گربه سیاه به دنبال پیش پیشی دوید و گفت: « اگر نخوابی سبیل هایت را می کشم! » پیش پیشی روی دیوار پرید و گفت: « نه، نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم. » گربه ی حنایی دنبالش پرید. صدایش را کلفت کرد و گفت: « اگر نخوابی دُمت را گره می زنم! »

پیش پیشی از دیوار پایین آمد و گفت: « نه، نه، نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم. » مامان گربه از راه رسید. پیش پیشی را بوسید و گفت: « تو هنوز بیداری؟ » پیش پیشی توی بغـ*ـل مامان پربه نشست. مامان گربه پرسید: « دوست داری الآن بخوابی یا دو دقیقه ی دیگر؟ » پیش پیشی فقط بلد بود تا سه بشمرد. یک، دو، سه شمرد و گفت: « سه دقیقه ی دیگر. »
مامان گربه گفت: « سه دقیقه ی دیگر خیلی خوب است. بیا به همه شب بخیر بگوییم. » شب بخیر گربه ی سفید! شب بخیر گربه ی سیاه! شب بخیر گربه ی حنایی! مامان گربه گفت: « حالا وقتش است، مگر نه؟ » پیش پیشی کنار مامان گربه دراز کشید. فکری کرد و پرسید: « حالا شما مامانی! دوست داری چند تا قصه برای من بگویی؟ »

مامان گربه خنده اش گرفت. خمیازه کشید و گفت: « وای از دست تو پیش پیشی! »

#قصه
⭐️
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️
 

برخی موضوعات مشابه

بالا