داستان شهررنگین کمان

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
يكي بود يكي نبودغير از خدا هيچكس نبود

در زمانهاي قديم، در گوشه اي از اين دنيا شهري بود كه مردمش در كار و صنعت بسيار موفق بودند و كارهايشان را به وسيله ي انواع ماشينها انجام مي دادند. اين مردم پركار و جدي ، براي كار و تلاش اهميت خاصي قائل بودند، براي همين در اين شهر هيچ انساني بيكار نبود. هركس به اندازه ي تواناييش كار مي كرد. عده اي در كارخانه ها وعده اي در مزارع كار مي كردند تا رفاه و آسايش را براي همه به ارمغان بياورند. مادرها بچه هاي كوچكشان را به مهدهايي مي سپردند كه دايه هايي دلسوزتر از مادران، در آنها از بچه ها مراقبت مي كردند. بچه ها شيرخشكهايي را كه به دست دايه ها در بطري هاي تميز و عاري از ميكروب ريخته مي شد، با اشتهاي كامل مي خوردند و روزبروز تپل تر ميشدند. اما پدرها و مادرها فرصتي براي ديدن بچه ها و بازي با آنها و مشاهده ي رشد خوبشان نداشتند ؛ زيرا آنها همه كارگراني جدي و پركار بودند و آنچه اهميت داشت، توليد وسايلي براي رفاه و آسايش همنوعانشان بود نه چيزي ديگر…




سالهاي سال مردم اين شهر با همين روش به زندگي ادامه دادند. يك روز زن جواني كه پاي ماشين بافندگي ايستاده بود، ناگهان به سرفه افتاد و احساس كرد نمي تواند نفس بكشد. درست در همان هنگام، به كارگران همه ي كارخانه ها چه زن و چه مرد هم ، همين احساس دست داد. كارفرماها كه ديدند كارگران دست از كار كشيده و سرفه مي كنند، عصباني شدند و سر آنها داد كشيدند ؛ اما لحظه اي بعد خودشان نيز به سرفه افتادند و چشمهايشان از زور سرفه پر از اشك شد. يكي از كارگرها گفت :
« ماشينهاي ما سالهاست كه كار مي كنند ، شايد فرسوده شده اند و دود سمي توليد مي كنند، بهتر است براي مدتي آنها را خاموش كنيم شايد حالمان بهتر شود.»همه با او موافقت كردند. وقتي ماشينها از كار افتادند، كارگران و كارفرمايان صدايي شنيدند كه تا آن روز نشنيده بودند. صدا از بيرون كارخانه مي آمد. همه برخاستند و به سوي پنجره ها رفتند و آنها را گشودند. باران مي باريد و صدا ، صداي باران بود. مردم شهر ريزش تند باران را ديدند كه دود و غبار را از چهره ي شهر مي شست و بر زمين مي ريخت.آنها كه تا آن زمان به باران وآسمان ابري نگاه نكرده بودند، حالا داشتند در سكوتي كه با خاموشي دستگاهها پديد آمده بود ، به آواي باران گوش مي دادند و ديگر احساس خفقان و بيماري نمي كردند. ساعتي گذشت ، باران همچنان مي باريد و غبار را از چهره ي شهر مي شست و با خود مي برد. پس از آن خورشيد از پس ابرها ي تكه پاره بيرون آمد و سرزمين آنها را روشن كرد و مردم خسته ي شهر رنگين كمان بسيار زيبايي را در آسمان ديدند .

همه ي مردم شهر، در يك زمان آرزو كردند كه اي كاش سرزمين شان ، جايي آن سوي رنگين كمان و در دل آسمانها بود. جايي كه از گرد و غبار و دود و صداهاي ناهنجار ، اثري نباشد . فرشته هايي كه آن رنگين كمان را در آسمان گسترده بودند ، صداي قلب آنها را شنيدند و از خداوند مهربان خواستند كه اين مردم خسته و رنجور را به آرزويشان برساند. خداي مهربان هم پذيرفت و شهري در دل رنگين كمان زيبا به آنها داد . از آن روز به بعد مردم شهر با شادماني در شهر جديد زندگي مي كنند. بچه هاي تپل مپل آنها ، در آغـ*ـوش گرم مادران پرورش مي يابند ومانند پدران و مادرانشان زندگي را دوست دارند و جهان هستي را زيبا و هدفدار مي يابند.

در روزهاي باراني ، پس از باران به رنگين كمان نگاه مي كنم شايد بتوانم آن مردم را ببينم. شما هم پس از بارش باران و حضور رنگين كمان در آسمان، به بالا نگاه كنيد، شايد اين شهر و مردمش را ببينيد.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا