مطالب طنز طنز؛ جلسه دفاع از پایان‌نامه ۱

  • شروع کننده موضوع lindi
  • بازدیدها 215
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

dinaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/04
ارسالی ها
31,702
امتیاز واکنش
68,366
امتیاز
1,329
محل سکونت
کرمانشاه
طنز؛ جلسه دفاع از پایان‌نامه ۱


مهرداد صدقی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

امروز قرار است از پایان‌نامه‌ام دفاع کنم. دیشب از استرس فقط دو ساعت خوابیده‌ام و کمی سردرد دارم. مامان برای سومین بار برایم چای می‌ریزد و می‌گوید: «بخور برات خوبه» دو دفعه قبل که فرصت نکردم بخورم و چون داشت سرد می‌شد، بابا آن‌ها را ‌خورد. موقع خوردنِ چایِ آخر، بابا با لبخند می‌گوید: «حامد چه حسی داری موقع دفاع استادهات بگن کارِت اصلا قابل قبول نیست؟!»

برای یک لحظه رنگ و رویم می‌پرد و دیگر نمی‌توانم چای بخورم. مامان به بابا می‌گوید: «تو این شرایط این چه حرفیه که بهش میگی؟»

بابا هم مظلومانه می‌گوید: «خدا شاهده خواستم از استرسش کم بشه!»

مامان: دستت درد نکنه که از استرسش کم کردی!

بابا محض جبران می‌گوید: «حامد جان. من توی این چند وقت شاهد بودم که چقدر زحمت کشیدی. وجدانا استادهات بخوان بهت زیادی گیر بدن اونجا یه چیزی بهشون میگم!»

هر چقدر از رنگ و رویم باقی مانده بود با شنیدن این جمله بیشتر می‌پرد و مستقیما شبیه خام‌گیاه‌خوارها می‌شوم. حالا علاوه‌بر نگرانی‌های دفاع، نگران این هم باید بشوم که مبادا بابا به داورها چیزی بگوید. مامان به بابا می‌گوید: «تو اگه نخوای بهش کمک کنی و از استرسش کم کنی نمیشه؟»

بابا می‌گوید: «من اصلا دیگه لام تا کام حرفی نمی‌زنم. راستی خیلی دیر شده‌ها پس کی راه میفتین؟!»

توی ماشین نشسته‌ایم که خاله به مامان زنگ می‌زند. قرار است شیرینی بخرد و بیاورد. به مامان می‌گوید آیا فرصت می‌شود آرایشگاه هم برود یا نه. مامان با عصبانیت می‌گوید: «نه لازم نکرده مجلس عروسی که نیست!» خاله هم توضیح می‌دهد که برای ناخنش می‌خواسته برود. بابا در ادامه رفع استرس‌زدایی (!) به ترافیک اشاره می‌کند و می‌گوید: «حالا اگه اینا رفتن! فکر نکنم تا سه ساعت دیگه هم راه باز شه».

راه که باز می‌شود، بابا می‌گازد. انگار بیشتر از من عجله دارد. زیر لب دارم پایان‌نامه‌ام را مرور می‌کنم و مامان هم به خاطر رانندگی بابا دارد آیت‌الکرسی را زمزمه می‌کند. بالاخره به دانشگاه می‌رسیم و تازه می‌فهمم چرا بابا آن‌طور می‌گازیده. از من سراغ سرویس را می‌گیرد و معلوم است حسابی هم عجله دارد: «اون همه چای زورکی کار دستم داده!»

ظاهرا استرسش از من بیشتر است. تا دانشکده که می‌رویم محض تلافی به بابا می‌گویم راستی دانشکده‌مان سرویس ندارد! بابا که انگار صبر خودش را تا رسیدن به دانشکده تنظیم کرده برای یک لحظه خودش را می‌بازد و دست و پایش شل می‌شود. می‌گویم شوخی کردم اما اوضاع بابا بهتر نمی‌شود.

وارد دانشکده که می‌شویم بابا تندتند از پله‌ها بالا می‌رود تا خودش را به سرویس برساند. خاله زنگ می‌زند که شیرینی و آبمیوه‌‌ها را خریده و جلوی درِ دانشگاه است اما چون به ظاهرش گیر داده‌اند نمی‌تواند بیاید داخل. دیگر کله‌ام کار نمی‌کند و قرار می‌شود مامان برود سراغش. بابا با عجله توام با نگرانی از پله‌ها پایین می‌آید. ظاهرا در سرویس قفل بوده. بر استرس‌ها آن‌قدر اضافه شده که خود دفاع در برابر این‌ها دیگر چیزی نیست. حس می‌کنم اگر بابا را به موقع به سرویس برسانم انگار از 10 تا پایان‌نامه دفاع کرده‌ام. بابا می‌گوید: «خوش‌ به حال بابابزرگت که سوندش همیشه تو جیبشه!»

چون استاد راهنمایم زنگ زده، از بابا جدا می‌شوم و قرار می‌شود خودش را به دانشکده کناری برساند. هنوز پیش استاد راهنمایم نرفته‌ام که استاد دوباره زنگ می‌زند و می‌گوید فقط می‌خواسته بداند آماده‌ام یا نه. در حالی که دست و پایم می‌لرزد می‌گویم همه چیز ردیف است. استاد هم می‌گوید خدا را شکر. به بابا و مامان زنگ می‌زنم اما هیچ‌کدام جواب نمی‌دهند. در همین اوضاع و احوال یکی از دوستانم را می‌بینم که دارد غش‌غش می‌خندد. می‌گوید یک غریبه که کت‌شلوار هم پوشیده بود از او آدرس سرویس می‌خواسته، او هم راهنماییش کرده اما غریبه که عجله داشته اشتباهی رفته سرویس دخترها. بعدش هم چون یکدفعه کلی از دخترها رفته‌اند آنجا، حالا توی سرویس گیر کرده!

می‌توانم حدس بزنم آن غریبه کت‌شلوارپوش کیست. دوباره به بابا زنگ می‌زنم اما باز هم جواب نمی‌دهد. با خودم می‌گویم احتمالا سایلنت کرده تا آنجا صدایش در نیاید. بالاخره بابا گوشی‌اش را جواب می‌دهد اما خودش حرفی نمی‌زند. در عوض صدای کوبیده شدن در و اعتراضِ دخترها می‌آید: «زودباش دیگه چیکار می‌کنی خانوم؟!»

به بابا می‌گویم: «لااقل بهم اس‌ام‌اس می‌دادی، نگرانتم». با صدای «الو» گفتن بابا صدای جیغ دخترها درمی‌آید. بابا با صدایی آهسته و لحنی مستاصل می‌گوید: «خداشاهده الان با یه دستم شلوارمو نگاه داشتم با یه دستم درو نگه داشتم با چی برات اس‌ام‌اس می‌دادم؟!» صدای جیغ و داد دخترها همچنان می‌آید: «معتاد بیا بیرون!»

دیگر رمقی برایم نمانده. آن‌قدر ماجرا پیش آمده که فکر کنم آرامش‌بخش‌ترین لحظاتم همان لحظه‌های دفاع باشد!

ادامه دارد...
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
12
بازدیدها
260
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,504
پاسخ ها
0
بازدیدها
470
پاسخ ها
2
بازدیدها
199
پاسخ ها
0
بازدیدها
227
پاسخ ها
0
بازدیدها
193
پاسخ ها
0
بازدیدها
218
پاسخ ها
0
بازدیدها
173
پاسخ ها
0
بازدیدها
151
پاسخ ها
16
بازدیدها
562
پاسخ ها
0
بازدیدها
170
پاسخ ها
0
بازدیدها
162
بالا