مطالب طنز طنز؛ شوخ‌طبعی در جهنم

  • شروع کننده موضوع BARANA.R
  • بازدیدها 71
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

BARANA.R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
2,921
امتیاز واکنش
20,204
امتیاز
746
سن
23
نیما شمیسا در یک شرکت، انبارداری می‌کرد. شغل و حقوقِ نیما رسما یک فاجعه‌ چرنوبیل بود برای خودش، روزی 18ساعت کار می‌کرد و یک میلیون‌تومان حقوق می‌گرفت. یک‌بار که مطالب کتب موفقیت را زیادی جدی گرفته و جوگیر شده‌ بود، سراغ مسئولِ منابع انسانی رفت و یک‌عالمه فحش پشت سر هم قطار و نثارش کرد و بعد استعفا داد... . تمام بچه‌های شرکت با دهانِ باز خشک‌شان زده بود. نیما تصمیم گرفت گاماس‌گاماس به شغل ایده‌آلش فکر کند. شغل ایده‌آلِ نیما این بود که یک ميز و صندلى به او بدهند و بگویند: «آقا شما بشين اينجا در مورد مسائل كلان کشور تئورى بده». اما خب برای رسیدن به این شغل باید سال‌ها به مسائل خرد و کلان گند می‌زدی تا بالاخره اسم تئورسین رویت بگذارند. شغل دیگرِ مورد علاقه‌ نیما مدیرِ مالی، مسئولِ مالی یا حداقل حسابرسِ مالی بودن بود، اما حیف که برای رسیدن به این شغل باید سال‌ها پاچه‌خواري می‌کرد.

شغل ایده‌آل بعدی این بود که مسئول پلیس به‌علاوه 10 باشد و فقط به مردم بگوید «ببخشید سایت قطعه». یکی دیگر از کارهای ایده‌آلش مخالفت‌کردن بود، اما حیف که مخالفت‌کردن فقط برای بچه‌های بالا شغل محسوب می‌شد. نیما چند روزی را هم در بیوی اینستایش نوشت: عکاس و ترانه‌سُرا... اما چون فالوئرهایش کم بود، عایدیِ خاصی برایش نداشت! یک‌بار هم برای کار به ژاپن رفت اما آنجا متوجه شد که ژاپن دیگر مثل دهه‌ 60 نیست و الان بچه در همان کلاس پنجم ابتدایی شغل آینده‌اش مشخص می‌شود که خُب برای نیما کمی دیر بود.

البته مسئولِ کارگزینی‌شان کمی ارفاق کرد و گفت: «معلم کلاس پنجم‌تون هیچ‌وقت پیش‌بینی نکرد در آینده چی‌کاره بشی؟». نیما کمی فکر کرد و گفت «چرااا، همیشه می‌گفت حمال میشی» اما متاسفانه ژاپنی‌ها حمال نیاز نداشتند و این کارها را به ربات‌ها داده‌بودند. پس پا از دست کوتاه‌تر به ایران برگشت. نیما از منتقدِ سینما شدن هم خیلی خوشش می‌آمد اما حیف که مسعود فراستی آبروی همه‌شان را بـرده بود و خود منتقدها هم در رزومه‌شان می‌نوشتند: شغلِ آزاد!

کم‌کم به این فکر افتاد که شاید همان شغلِ سابقش آن‌قدرها هم بد نبوده‌... . حداقل این حُسن را داشت که خودش را الکی متقاعد کند که دارد بازنشسته می‌شود! تصمیم گرفت به محل کار برگردد و بدون آنکه به روی خودش بیاورد، به کارش ادامه‌دهد. در حال پر کردن فلاسک چای در آبدارخانه بود که بقیه‌ همکاران متوجه حضورش شدند و شگفت‌زده پرسیدند: «اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه استعفا نداده بودی؟».

نیما گفت: «استعفا؟ بابا شمام همه‌چی رو جدی می‌گیریدااا. تابلو بود دارم شوخی می‌کنم که».

همکاران گفتند: «آقا دست بردار... شوخی کجا بود؟».

نیما: «بابا توی این بیکاری مگه دیوونه‌ام استعفا بدم؟ 12 ‌میلیون بيكار داریم. اون‎وقت من استعفا بدم؟ چرا شوخ‌طبعی بین شما مُرده؟».

از آن‌ها اصرار، از نیما انکار، اما خب رییس که نه شوخی سرش می‌شد و نه بحث. اصولا با رییس‌ها واقعا هم شوخی کنی، باید تاوان پس بدهی، چه برسد قضیه جدی باشد. در نهایت نتیجه این شد که نیما با نصفِ حقوقِ سابقش دوباره به استخدام شرکت درآمد و کلی هم احساس خوشبختی و سعادت کرد. یعنی می‌خوام بگم حتی کلمه‌ سعادت هم نسبی است. این انیشتین لامصب کل دنیا را نفرین کرده. خدا عاقبت‌مان را به‌خیر کند!
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
12
بازدیدها
273
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,718
پاسخ ها
0
بازدیدها
478
پاسخ ها
2
بازدیدها
207
پاسخ ها
0
بازدیدها
233
پاسخ ها
0
بازدیدها
197
پاسخ ها
0
بازدیدها
223
پاسخ ها
0
بازدیدها
177
پاسخ ها
0
بازدیدها
156
پاسخ ها
16
بازدیدها
576
پاسخ ها
0
بازدیدها
176
پاسخ ها
0
بازدیدها
164
بالا