- عضویت
- 2016/10/29
- ارسالی ها
- 2,921
- امتیاز واکنش
- 20,204
- امتیاز
- 746
- سن
- 23
پوريا عالمي در روزنامه شرق نوشت:
ديروز برام اين مكالمه اتفاق افتاد؛ يك آقاى ايرانى وسط خارج خِر ما را چسبيد و گفت: پسر در رفتى؟ گفتم نه. آمدم مسافرت.
گفت: الكى. مأمور خودشانى؟ فرستادند ببينى فضا چطورى است؟
گفتم: نه.
گفت: تهران چىكار ميكردى؟
گفتم: توى روزنامه شرق كار ميكنم.
گفت: از روزنامه انداختندت بيرون؟ از بالا فشار آوردند؟
گفتم من فشار به جايى نميدهم كه به كسى فشار بيايد. روزنامهنگارم و سالهاست ستون طنز روزانه مينويسم.
گفت: همان. حتما با خودشانى. سازشكار بدبخت. الان فرستادندت تعطيلات.
گفتم: خودم كار ميكنم و پول جمع ميكنم و ميروم سفر.
گفت: عمرا. سفر پول زياد ميخواهد.
گفتم: خب من هم زياد كار ميكنم.
گفت: برنگرد تو خبرى نيست.
گفتم: شغل و زندگى و ديانا ايران هستند.
گفت: من يك نقشه دارم، يكهفتهاى كار را تمام ميكنيم؛ اينطورى كه من يك كانال ماهواره اجاره ميكنم، بعد تو مىآيى آنجا نقشه من را به مردم ميگويى، بعد دوتايى برميگرديم سرزمين و من ميشوم پادشاه و تو ميشوى ملكه!
گفتم: من مرد هستم.
گفت: پس بشو نخستوزير.
گفتم: خسته نباشى. حالا نقشه شما چيست؟
گفت: مردم بايد كارها را بكنند، من مستقيم مىآيم خيابان وليعصر، جامجم، شبكه اول، بعد از خبر ساعت ٩ با مردم رودررو صحبت ميكنم.
گفتم: اگر اين نقشه شما نگرفت، پلان بى چيست؟
گفت: يك صفحه اينستاگرام راه مىاندازيم و تو من را برند ميكنى. چندتا عكس سلفى دارم، لايكخورش ملس است. ششتا هم پروفايل دارم با اسمهاى مختلف كه تو مسئول ميشوى با آنها بروى به ديگران فحش بدهى و هى از من تعريف كنى.
گفتم: خيلىخب، يكى هواپيما را دزديد و به خلبان گفت برو كانادا، خلبان گفت نميشود. يارو گفت برو حداقل تا اصفهان، خلبان گفت نميشود، يارو گفت پس بگذار لااقل يك بوق بزنم.
گفت: از اول معلوم بود جگرش را ندارى و بعد سريع من را توى اينترنت بلاك كرد و رفت.
ديروز برام اين مكالمه اتفاق افتاد؛ يك آقاى ايرانى وسط خارج خِر ما را چسبيد و گفت: پسر در رفتى؟ گفتم نه. آمدم مسافرت.
گفت: الكى. مأمور خودشانى؟ فرستادند ببينى فضا چطورى است؟
گفتم: نه.
گفت: تهران چىكار ميكردى؟
گفتم: توى روزنامه شرق كار ميكنم.
گفت: از روزنامه انداختندت بيرون؟ از بالا فشار آوردند؟
گفتم من فشار به جايى نميدهم كه به كسى فشار بيايد. روزنامهنگارم و سالهاست ستون طنز روزانه مينويسم.
گفت: همان. حتما با خودشانى. سازشكار بدبخت. الان فرستادندت تعطيلات.
گفتم: خودم كار ميكنم و پول جمع ميكنم و ميروم سفر.
گفت: عمرا. سفر پول زياد ميخواهد.
گفتم: خب من هم زياد كار ميكنم.
گفت: برنگرد تو خبرى نيست.
گفتم: شغل و زندگى و ديانا ايران هستند.
گفت: من يك نقشه دارم، يكهفتهاى كار را تمام ميكنيم؛ اينطورى كه من يك كانال ماهواره اجاره ميكنم، بعد تو مىآيى آنجا نقشه من را به مردم ميگويى، بعد دوتايى برميگرديم سرزمين و من ميشوم پادشاه و تو ميشوى ملكه!
گفتم: من مرد هستم.
گفت: پس بشو نخستوزير.
گفتم: خسته نباشى. حالا نقشه شما چيست؟
گفت: مردم بايد كارها را بكنند، من مستقيم مىآيم خيابان وليعصر، جامجم، شبكه اول، بعد از خبر ساعت ٩ با مردم رودررو صحبت ميكنم.
گفتم: اگر اين نقشه شما نگرفت، پلان بى چيست؟
گفت: يك صفحه اينستاگرام راه مىاندازيم و تو من را برند ميكنى. چندتا عكس سلفى دارم، لايكخورش ملس است. ششتا هم پروفايل دارم با اسمهاى مختلف كه تو مسئول ميشوى با آنها بروى به ديگران فحش بدهى و هى از من تعريف كنى.
گفتم: خيلىخب، يكى هواپيما را دزديد و به خلبان گفت برو كانادا، خلبان گفت نميشود. يارو گفت برو حداقل تا اصفهان، خلبان گفت نميشود، يارو گفت پس بگذار لااقل يك بوق بزنم.
گفت: از اول معلوم بود جگرش را ندارى و بعد سريع من را توى اينترنت بلاك كرد و رفت.