مسابقه طنزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
سلام و صدسلام به تمام همراهان عزیز نگاه دانلودی :aiwan_light_heart:


بیاید باهم بریم به سمت شروع یک مسابقه‌ی جذاب و شاد.
درست خوندید، شاد!
می‌خوایم شما با استفاده از شیش کلمه‌ای که براتون در ادامه می‌نویسم، یک متن کوتاه خنده‌دار (زبان طنز) بنویسید و همه حال دلمون شاد و شادتر بشه.
مثل همیشه، منتظر متن‌های خلاقانه‌تون هستیم که مثل همیشه شگفت زدمون کنید و همه با هم لحظاتی لبخند بزنیم.

شیش کلمه:
جلل الخالق

عتیقه
عروس
بیابان
پوست پرتقال

چنگال

نکته اکیدا مهم:
حتما در پایان متنتون، اسم نویسنده رو بنویسید.
اسم نویسنده: شهرآشوب

نحوه‌ی داوری:
نظرسنجی خواهد شد.

زمان:
از امشب 15‌ دی، تا تاریخ 22 دی‌ماه



جوایز:
مدال نفرات اول تا سوم
به سه نفر اول رای آورده


از همین الان خدمتتون عرض می‌کنم که تقلب و تبلیغ ممنوع می‌باشد.
عزیزان خوش ذوقم، متن رو در همین تاپیک ارسال کنید

این سبک نوشتن، تمرینی برای بالابردن مهارت بداهه‌گویی و نوشتنه، تجربه کنید.:aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:




کادر مدیریت انجمن نگاه دانلود:aiwan_light_heart::aiwan_light_give_heart2:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    دیروز گوسفندانم را برای چرا ب بیابان بردم

    انها مشغول خوردن علف بودند و من از بالای تپه نظاره گر جست و خیز کردن انان بودم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    همانطور ک پوست پرتقالم را با چنگال میخوردم ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد 😰 😦 🤨
    از شدت حیرت پوست پرتقال در گلویم گیر کرد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    جلل الخالق 😰 😦
    این عتیقه دیگر چیست؟ 🤨 😕
    عروسی سوار بر الاغ درحال گرفتن عکس از گوسفندانم بود
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ب شدت عصبانی شدم
    از گوسفندانع من عکس میگیری؟:aiwan_liddddddght_blum:
    چنگال را پشت سرم قایم کردم< برای جلوگیری از هرگونه دعوا>
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ب سمت او رفتم و گفتم ای عروس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    جواب داد بله ملکه من
    گفتم ب چه جرعتی از گوسفندان من عکس میگیری مگر خودت گوسفند نداری؟
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عروس درحالیکه گریه میکرد گف مرا عفو کنید ملکه من
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    الاغ را ب حرکت دراورد و پیتیکو پیتیکو کنان ب سمت افق پر کشید


    نویسنده = اکسیژن
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    داشتم تو بیابان راه میرفتم که چشمم به یه عتیقه فروشی خورد.
    با خودم گفتم جلل خالق این چی میگه این وسط؟
    رفتم تو و دیدم صاحب مغازه پیرزنیه که نشسته پشت دخل و سعی میکنه پوست پرتقال رو با ناخون های فرنچ شده‌ش بکنه، رفتم یه چنگال کج و کوله دادم دستش که از شدت ذوق بلند شد یه لباس عروس عهد قجر رو پوشید اومد وسط و شروع کرد به رقصیدن.


    نویسنده: m.izadi
     

    pooneh_b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/23
    ارسالی ها
    655
    امتیاز واکنش
    3,032
    امتیاز
    525
    محل سکونت
    همین نزدیکیا
    آسته آسته در بیابان رفتندی و به دور و بر خود نگاه کردندی اما دریغ از یک عدد آمیب یا پلانکتون که در ان بیابان با من بودندی🥲
    و مغز بنده راه را گم کردندی🤦‍♀️

    همینطور ک راه می پیمودندی به مغازه ای رسیدندی و از شدت تعجب و خوشحالی از چشم هایم همی اشک ریختندی انگاری که پوست پرتقالی را در چشم هایم چلاندندی🤩🍊

    همی رگ فضولی ام قلنبه شدندی و به اندرون مغازه سرک کشیدندی🙄
    در مغازه هم همه چی بودندی الا موجودی که اکسیژن مصرف کردندی و کربن دی اکسید برون دادندی😫
    همینطور چشم چرخانندی تا ناگهان عروسی را دیدندی از دیدنش جل الخالقی فریاد زدندی و دست بر روی قلبم گذاشتندی😨👰‍♀️

    عروس لبخند ملیحی زدندی😊
    و بعد چشم هایش را چپول کردندی🤪
    و به چشم های گرد شده ی من دوختندی😐
    چنگال عتیقه ای را از پشت سرش در اوردندی🍴
    و جلوی روی من گرفتندی😦

    و مرا به خریدنش تهدید کردندی😑

    خلاصه که اندازه ی یک خر با پالونش پول پیاده شدندی😬
    و عروس عتیقه راه را به ما نشان دادندی😒

    قصه ی ما به سر رسیدندی و اینجانب به خانه اش رسیدندی😁🙌

    نویسنده: هیلدایا
     

    MAHLA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/18
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    1,603
    امتیاز
    370
    محل سکونت
    کویر
    اینک در سواحل قناری بهشت به سر میبرم که ناگه سرگذشت عتیقه ام چونان فیلم از جلوی چشمانم گذشت :
    در یک روز تابستانی مُهیای بیرون رفتن شدم . خوش خوشانم از خیابان خواستم گذر کنم که ... ناگه صدای گوش خراشی به دنبالش شی گنده ای چون هندوانه ای کال مرا کوبید و شکست .
    مُردم . همان دم روح از کالبدم جدا گشت در هوا غوطه ور شد . از شوق پرنده شدنم ترمزم کار نمیکرد در خانه مردم مدام فرو میرفتم ، بیننده ی صحنه های عجق وجقی میشدم .
    سرانجام چون F 14 فرود امدم . رسما جسمم کتلت شده بود . چنین نیرویی مسلما از پس ماشین مدل بالایی بر میامد . آخ ذوق کردم خرکیف سرم را به سمت ماشین چرخاندم .چشمانم قلمبه شد و پر از اشک .
    ماشین چیزی جز .... تانکر فاضلاب کش نبود .
    گفتم خدا حتما مرا اینگونه رسوا نمیکند . مطمعنم شوفر هلویی خواهد بود . درب راننده باز شد. . شوفر پیاده شد.و همزمان شد با فریاد من هیهات من ذلت
    شوفر گرد و و قلمبه ای چون پرتقال تامسون سوی من قل خورد امد . یقین داشتم شوفر از ان دسته پرتقال های خر پوست میمانست که گر پوستش را چون پوست پرتقال میکندی تنها از ان یک مشت دل و قلوه اندکی باقی میمانست الباقی همه چرب و چیلی ، وسلام .
    دو دروازه در دل اسمان هویدا گشت . یکی نورانی و دیگری تاریک .
    ای که خاک جهان اخرت بر سرم شد.
    حتما مرا به جهنم میبرند حلیم اتش با چنگال به خوردم میدهند.
    نیرویی مرا به سوی دروازه کشاند چشمانم را بستم وارد کدام شدم الله اعلم .
    چشم که باز کردم خودرا در قبری ان هم به وسعت بیابان یافتم غلط نکنم علت گرانی قبر هم این است . اعلامیه ی گنده ای نیز بود که تو عفو خوردی به دنبالش خنده ی شیطانی بلند شد .
    راهی بهشت برزخی شدم دلم بستنی خواست که در دستانم یافتمش.شروع به لیس زدن کردم که ناگه چشمانم گرد شد.
    حور العین بهشتی آن هم از نوع مذکر داشت به سوی من می امد . جلل الخالق عجب جیگ*ری بود . 😍
    به من رسید گفت : السلام علیکم
    هول شدم گفتم : انا بخیر شما چطوری:biggfgrin:
    حوری لبخند مکش مرگ مایی زد و گفت: عشقم خیلی وقته منتظرتم «جلل خالق حوری های اینجاهم پرو بودند ها»
    گفتم : ها !!! چه زود پسر خاله حوری شدید اصلا تو کی ؟
    گفت : شوهرتم.!
    گفتم : هان!!!!
    سرخ و سفید شدم یهو از دهنم پرید پس مِهرم . قصری نشانم داد گفت : مهرت.!
    کرک و پرم ریخت گفتم : بابا ایول سلیقه . ادامه داد مادر و پدرمم نیز در ان دنیا رفتن خواستگاریتان.
    چیزی همانند فیلم جلویم نمایش داده شد
    مسجد محله بود . کلی از فک و فامیل هایمان نیز بودند.
    چ خبر بود غلط نکنم مجلس ختم بود.
    وایس ببینم پس چرا هیچ کس نه گریه میکند نه حتی مشکی پوشیده اند.
    چشم هایم گرد گشت این دیگر چ مدلش بود اخر
    حاج اقا پشت میکروفون مدام تپق میزد از خنده
    که ناگهان صدایی گنده پیچید «حامد پهلان نای نای » ایندفعه دیگر نه گذاشتند نه برداشتند رسما شروع به رقصیدن کردند ، از حلوا به عنوان شیرینی میخوردند .
    حاج اقا هم میگفت : پدر متوفا شاباش شاباش اع ببخشید پدر عروس .

    فیلم تمام شد و من برگ هایم فرو ریخت . جای هیچ بحثی را باقی نگذاشت . شده بودم یک عروس ، در مجلس ختمم.
    که ناگه دو فرشته خانم خشگل نازل شدند ، دستان شوهرم را گرفتند بردند .
    رگ غیرتم بالا زد گفتم : اهای شوهرمه صاحاب داره کجا میبرین .
    غش کردند از خنده گفتند : ایشون خل و چل برزخی ، استاد مچل کردن دختران ورودی به برزخ است الکی میگوید شوهرشانم و رفتند .
    و من ب فنا رفتم:aiwan_light_suicide2:

    نویسنده : Mahla
     
    آخرین ویرایش:

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خبرگذاری محله کاج
    بالأخره خواهرم برگشته بود.همگی خیلی خوشحال بودیم به خصوص مامان که اجازه نمی داد هیچ کدوم حرف بزنیم و خودش از ریز و درشت اتفاقات درون خانوادگی گفت و به من بینوا هم اجازه نداد یک کلمه حرف بزنم به نظر میاید با این پشتکار، او بتواند با یکم تمرین رکورد شگفت انگیزی در یک نفس حرف زدن خلق کند. همین که خواهرم از دورهمی های خانم های محله پرسید داداشم گفت:«ببخشید در توضیحاتتان وقفه ایجاد می کنم ثمره بانو ولی معده ی بنده دچار یک جنگ داخلی نابرابر شده که پرچم صلحش تنها با قرمه سبزی شما برافراشته می شود.» مامان که خنده اش گرفته بود با گفتن«یه دقیقه وایسا» خواهرم را رها کرد ورفت تا به خورش معروفش سری بزند که خواهرم تندی گفت:« خب خبرنگار کوچولو چه خبراز مهمانی؟» من که منتظر همچین موقعیتی بودم تندی برگه هایی را که آماده کرده بودم برداشتم وشروع کردم:
    به نام خدا.مینا صولتی خبرنگار محله کاج با مشروحی از خبرهای هفته گذشته در خدمت شما هستم.
    با شنیدن خبر مهمانی ع.خ -عصمت خانم- به مناسبت معرفی عروسش در محله کاج بلوایی برپا شد.مناظره ی اعضای سران محله:
    ث.خ -ثمره خانم- گفت:جلل الخالق! پس بالأخره عصمت هم یکی رو برای پسرش انتخاب کرد خیلی دوست دارم این عروس خانم رو ببینم.
    ط.خ -طوبی خانم- گفت: وا! دیدن نداره که حتما یه عتیقه ایه مثل مادرشوهرش.ایش!
    ب.خ -بدری خانم- هم اظهار داشتند که این عروس خانم پس از دریافت چند صاعقه ازجانب عصمت خانم سر به بیابان خواهد گذاشت.
    شواهد موجود نشان می دهد ع.خ تمام تلاششان را برای کیفیت مهمانی کرده بودند وی برای درامان ماندن از گزند تلافی ها وانتقام های خونین زنان محله هرچه در چنته داشتند به نمایش گذاشته بودند. ساعات اولیه ی مهمانی آرام وتا حدودی آفتابی بود تا این که عصمت خانم برای کور کردن هرچه بیشتر حسودان به قول خودشان آشکارشان باگفتن« بفرمایید میوه. از این پرتقال های شیرین وآبدار هم بردارید.مال باغ خودمونه.» خبر شورانگیز باغ تازه خریداری شده ایشان را باچاشنی تعارفی گرم وصمیمی به سمع وگوششان رساندند.در همین زمان ر.خ -رقیه خانم- که از این حجم از خودنمایی به ستوه آمده بود چنگال رابه سمت پیش دستی روبه رویش پرتاب که نه به سرعت رهاکرد که پیش دستی ترک برداشت و شکست وهمین موضوع مانندجرقه ای در انبار باروت موجب جدالی سخت شد. بخشی ازاین مجادله رو با هم بشنویم.
    ع.خ:دلت پره واسه چی سرویس جهیزیه من رو ناقص می کنی؟
    ر.خ:پسرت داره زن میگیره تو هنوز همون ها رو داری؟
    ع.خ : همه که مثل تو بی سلیقه نیستن جهیزیه اشون سال اول ناقص بشه.
    در نهایت با اصابت پوست های پرتقال به صورت ایشان این مجادله بعد دیگری پیدا کرد که نتیجه آن سردرد هایی وحشتناک ناشی از کشش موها از ریشه وکوفتگی بدن برای بخش عظیمی از مهمانان بود.
    تا خبر های بعدی محله کاج خدایار ونگهدارتان باشد.
    همین که تمام شد همگی برایم دست زدند حتی مامان. با وجود نارضایتی های مامان از این سبک خبرنگاری کردن یا به قول خودش غیبت کردن ولی همگی دوست دارند روزی من خبرنگاری موفق باشم.

    پ.ن:بی نمکیش رو به نمک وجودی خودتون ببخشید.
    به امید این که لبخندی روی لبتون نشسته باشه
    A.Amini
     

    Charis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/24
    ارسالی ها
    218
    امتیاز واکنش
    844
    امتیاز
    296
    نقل است در سالهای دور در نقطه ای عطیقه از این جهان رسم بر ان بود که هر پسر جوانی به سرش میزد و طالب عروس اوردن میشد لاجرم به بیابان رفته و دو سه روزی با گوسفندان هم نشین میشد(بله در پرانتز عرض کنم گوسفند بیابان نشین هم داشتیم) باری روزی یکی از جوانان شهر طلب همسر کرد و بنابر این رسم راه بیابان پیشه کرد هنگام غروب از دور دست شی عجیبی دید نزدیک تر شد و دریافت گوسفندیست بالای درخت پرتقال و با شی عجیب و غریبی (که امروزه چنگال نام گرفته) مشغول خوردن پوست پرتقال است و میوه را به زیر درخت میاندازد گفت:جلل الخالق ای حیوان نادان پوستش را دور میندازند و میوه را میخورند
    گوسفند پاسخ داد:نمی فهمی دیگه ویتامینش تو پوستشه!!!!:aiwan_lightsds_blum:))
    اسم نویسنده:charis
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    در کوچه ای که پرنده ای در آن نیز پر نمیزد، یک عدد پوست پرتقال تنها روی زمین افتاده بود.
    خیلی تنها بود و آسمون بالای سرش و بیابون زیر پاش چیزی جز تاریکی نبود.
    توی دلش دعا کرد:
    -خدایا یعنی میشه من از این تاریکی در بیام؟
    سکوت عجیبی در فضا جاری شد و چندی بعد گاری ای لخ لخ کنان، با سر و صدایی که در کوچه بیابان زده بعید بود از دور شروع به نزدیک شدن کرد و نور عجیبی که از درون گاری بیرون میزد فضا را روشن کرد. چندی بعد که گاری به نزدیکی پوست پرتقال رسید، چرخ چوبی شکست و همانجا کنار پوست پرتقال ماندگار شد.
    پرتقال از این سرعت برآورده شدن آرزویش خوشحال شده و خطاب به پروردگارش بار دیگر گفت:
    -حالا که همه جا روشن شد، میشه من یه بار دیگه صوگدای یه آدمی زاد رو بشنوم؟
    چیزی نگذشته که مردی جوان اما در لباسی آلوده و پاره پوره از گاری پیاده شد و مشغول وارسی چرخ شکسته شد اما امان از اینکه کسی در آنجا هست، شروع به غر زدن کرد:
    -ببین تو رو به خدا چه گیری گرفتار شدیم. اون از تنهایی و بی کسیمون، اونم از بی پولی و نبود زندگی و سرپناهیمون، اینم از این. وسط یه بیابون بی آب و علف گیر افتادیم! به جان همسر نداشتم فقط مونده آسمون رو سرمون خراب بشه. اینم بشه دیگه تکمیل!
    پوست پرتقال بیچاره دلش سوخت، گفت که کاش آرزو نمیکردم تا این جوان بیچاره را از این گرفتار تر کنم! بعد آرام دوباره آرزو کرد:
    -کاش این جوون دیگه تنها نبود، کاش پول داشت و وضعش این نبود، کاش میتونست..
    اما دلش نیامد بگویید از اینجا برود، این جوان نور را با خودش آورده بود و او را از تنهایی بیرون کشیده بود!
    چیزی نگذشته بود که دوباره لطف خدا شامل حال پوست پرتقال شد، همان موقع ماشینی از جنس ژیانی پکیده که پت پت کنان با پرش های کوتاهی تا نزدیکی گاری جلو خزیده و در نهایت همانجا آرام گرفت، از ناکجا آباد نمایان شد.
    مرد جوان با دیدن ماشین جا خورده و از جا پریده و با تعجب به لباس پفی و چین دار عروسی که از درون در راننده بیرون می آمد، نگریست.
    دختر جوان با چهره ای که پشت غبار برخاسته از خاک جاده پنهان شده بود، لبخندی زده و زیر لب سلامی می‌دهد.
    مرد جوان همانطور مات و مبهوت سلام داده و دختر بی دلیل توضیح میدهد:
    -از مجلس عروسی زوری فرار کردم. بلدین درستش کنین؟
    مرد با تکان دادن سرش سراغ گاری رفته و وسایل عتیقه تعمیرات را از گاری بیرون می‌کشد اما درواقع نمی‌دانست چطور باید با آن وسایل کار کند!
    همانطور که بین وسایل را می‌گشت، چنگالی جواهر نشان را از درون کیف چرمی و قدیمی به بیرون پرتاب کرد که صاف روی پوست پرتقال افتاد. عروس با آن دامن بلندش توجهش به چنگال جلب شده و به سراغش می آید و با برداشتنش از روی پوست پرتقال، سطحش را با همان پوست پرتقال تمیز و با حیرت زمزمه کرد:
    -جلل خالق.
    مرد بیخیال تعمیر شده و خودش را به عروس که حالا محو تماشای الماس جایگذاری شده روی چنگال درب و داغان شد و پرسید:
    -میدونی این چقدر می‌ارزه؟ اونقدر که اینجا رو بکنی یه شهر!
    مرد با ناراحتی گفت:
    - بیچاره تر از اینام که از این شانس ها داشته باشم.
    عروس با هیجان گفت :
    -نه. نه. ببین. اصل اصله! من جواهرشناسی خوندم. حتی میدونم چقدر باید بفروشی که سرت کلاه نره.
    بحث بین عروس و مرد ادامه پیدا کرده و در این میان پوست پرتقال دو آرزوی دیگر کرد:
    -کاش میشد منو هیچوقت فراموش نکنن. کاش اینجا دیگه بیابون باقی نمیمونه!
    ایندفعه آرزوهایش بعد از مدتی اتفاق افتاد، مرد با عروس ازدواج کرد و روستایی در همانجا بنا کرد که نامش را "پوست پرتقال، الماس یاب" گذاشتند!
    اما امان از اینکه دعای پاک و صادقانه یک پوست پرتقال زندگی دو جوان را آباد نمود و نشان داد که خدا به همه مخلوقاتش توجه می‌کند حتی یک پوست پرتقال.

    قشنگ میدونم مزخرف ترین طنز نویس جهانم. فقط دلم خواست شرکت کنم. باشه که یه پوست پرتقال هم برای ما دعا کنه. فاطمه شکرالهی
     

    _M.s_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/24
    ارسالی ها
    1,915
    امتیاز واکنش
    9,789
    امتیاز
    709
    دیشب به عروسی پرتقال بیابانی و جلال خالقی رفته بودیم. باید بگویم عروسی عتیقه ای بود! عتیقه ای کامل و بدون هیچ کم و کاستی. هوا آنقدری آنجا گرم بود که فکر می کردی در بیابان هستی. هرچند دست کمی از بیابان نداشت. روی زمین شن های بیابان ریخته بودند طوری که به دامن لباست می چسبیدند. از سقف چنگال آویزان کرده بودند و چنگال های آویزان شده از لوستر از چراغ هایش بیشتر خودنمایی می کردند! آخر من نمی دانم قصد داشتند مهمانان را بکشند و غذاها را برای خودشان نگه دارند که این کار ها را کرده بودند؟ اصلا نمی دانم باید مشتری که یکبار ازیک مغازه خرید میکند را به مراسم عروسی دعوت کرد؟ عادی است؟ شاید آن ها فک و فامیل های بیچاره شان را با همین چنگال ها کشته اند! ولی خب من زنده هستم و این خودش نشانه خوبیست. شاید دلشان به حال لاغریم سوخته و گفته اند بگذاریم حداقل غذا بخورد. تعجبم هنگامی صدبرابر شد که عروس و داماد به مجلس آمدند. عروس یک لباس پف پفی نارنجی رنگ پوشیده بود و.... دست گلش به جای دست گل، دست پرتقال بود! البته دست گل با چنگال! خدا رو شکر که داماد حداقل ظاهری عادی داشت. من فکر میکنم که پرتقال خانم آن چنگال ها را می خواست در چشم خواهرشوهر ها و جاری هایش بکند؛ شایدم می خواست بعد از عروسی آن ها را در چشم جلال بکند که چرا پایم را هنگام رقـ*ـص لگد کردی. بعد از رقصشان آنها تصمیم گرفتند که حرف بزنند. پرتقال گفت: «ممنون که اومدید. جلل خالق جونم می خواد براتون دلیل این تزیینات رو بگه.»
    جلل خالق؟ خلاقیتش در حلقش! یعنی اسم و فامیلی شوهرش را ترکیب کرده؟ اگر کسی این کار را با من میکرد، یکی از این چنگال های سقف را می کندم و در کمرش فرو می کردم. جلل خالق گفت: « پرتقال اسم قبلیش بلقیس بوده ولی چون عاشق پرتقال بوده اسمشو گذاشته پرتقال. اون همیشه هر غذایی رو با چنگال میخوره و علاقه ی زیادی به چنگال داره پس تصمیم گرفتیم که اینجا رو با چنگال دیزاین کنیم. این شن ها هم، بخاطر فامیلی قشنگشه! امیدوارم از این عروسی لـ*ـذت بـرده باشید و برای شام هم پوست پرتقال پلو داریم. ممنون که اومدید.»

    نویسنده: ملیکا سلطان زاده (~PINK~)
    :aiwan_light_bdslum::aiwan_light_bdslum::aiwan_light_bdslum:
    پرتقال می خواین؟🍊🍊🍊
    عکس لورفته از عروسی:
    c9xr_پل.jpg
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    یکی از مریدان شیخ الرییس ابر باد راسو نشان، اصخر خان قورباغه خور نقل میکند که...
    روزی شیخ و مریدانش سر در جیب مراقبت فرو بـرده و در بحر مکاشقت عرق شده بودند و از برای معامله راهی بازار شدند.
    برخی از مریدان چنان با دیدن قیمت ها دیوانه گشتند که تنبانشان از دست برفت و عرعر کنان بازار را لبیک گفته و پیتکو پیتکو کنان به سوی خانه دویدند
    اما شیخ همچنان در سکوت در بازار قدم میزد که...
    یکی از مریدان چای شیرین طور ایشان پرسید: ای شیخ، حکمت این سکوت چیست؟
    شیخ بگفت:

    ای کفتر خر، عشق ز بوزینه بیاموز
    کان سیاه سوخته را جان شد و اواز نیامد
    این مریدان در طلبش بی خبران اند
    کان را خبر شد، خبری باز نیامد

    این مرید پس از شنیدن این جواب خشتک به خشتک افرین تسلیم کرده و دراز به دراز وسط بازار درگذشت [خدایش بیامرزد]

    ناگهان در راه پیرزنی به شیخ رسید و گفت: مسئلکم یا شیخنا...دستم به شلوار زاپ دار مد روزت و ان عبای گل گلی مامان دوزت به فریادم برس...
    شیخ در حالی که در تلاش بود تا باد معده خویشتن را از بند بنداره انتهای مری ازاد سازد پرسید: مادر جان چه شده؟ عهههه دست از شلوار من بکش..ابرویمان اندر خشتکمان کردی....
    پیرزن گریان گفت: از دار دنیا پسری دارم
    jlvj_6f56hcy5z4ygs5qh4ulr.gif
    که چند صباحیست همسر عتیقه ای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اختیار کرده... شیخ چ برایت بگویم.... همسر عتیقه که خوب است والله این عروس دیوانه است...پسرم را ایضا دیوانه کرده...ابرویمان را بـرده و سرمان را اندر خشتکمان کرده... وسط مهمانی پوست پرتیخال در گوش های پسرم کرده و به او میگوید عجیجم شرک پرتیخالی کی بودی؟ گوش نارنجی کی بودی؟ سپس با شور و هیاهو خود را به دیوار کوبیده و بلند میخندد...
    پسرم نیز از او دیوانه تر... بعد از ازدواج نادانی اش اوج گرفته... از خوشحالی وسط مهمانی قر ریزان بلند شده و شروع به بندری رقصیدن کرده و میخواند:

    تو تازه عروس منی
    امنه ی لوس منی
    دلبر شرک دوس منی
    شب و روز کابوس منی
    :aiwan_light_party2:
    ناگهان جملگی دور شیخ حلقه زده و بشکن زنان گفتند: آمنه؟؟؟ هووووو
    rh2z_akhmakh_tombak.gif

    آمنه چشم تو جام شـــــــــــــــــراب منه
    آمنه شورت ننت پای منه
    پشمام ز دستت اتیش گرفته
    اما مهرت از دل بیرون نرفته

    شیخ درحالی که از خنده خشتک وی نشتی یافته بید دیسیپلین خود را حفظ کرده و از پیر زن پرسید: دانی که ازدواج به چه ماند؟
    پیرزن: به زنبور بی عسل؟
    شیخ: خیر!
    مرید 1: به عروس بی جهاز؟
    شیخ: خیر!
    مرید 2: به کباب بی پیاز؟
    شیخ: خیر! به سان مستراح است... ان شخصی که بیرون است مشتاق وصال است و ان شخصی که درون است مشتاق جدایی
    جملگی مریدان: شیخ اذن بده خشتک بدریم و گیسو افشان سر به بیابان بگذاریم.
    شیخ: فی الحال زود است.. و الله مع الصابرین فرزندانم... خب مادر جان حال میخواهی چ کنی؟
    پیرزن: میخواهم پسرم را از دست او نیجات داده و همسر دیگری برایش اختیار کنم
    شیخ گوزخندی زده و گفت: بی فایده است...پسر تو با هر زن دیگری نیز ازدواج کند... حالات سبک مغزانه همسر اولی وی به همسر و یا شاید همسران بعدی اش سرایت کرده و قیمه ها اندر ماستا میشود.. چرا که کرم در پسر توست.
    در هر انسانی کرم هایی از شیطنت و حرکات سبک محفوظ است این همراهان ما هستند که تعیین میکنند کدام کرم فعال شود ... پسر تو هر زنی که اختیار کند همچنان احمق می ماند .. نکته در این است که این احمقیت باید ریشه یابی شود و علل درونی و برونی ان مشخص گردد.
    زن نالان گفت: حال چ کنم شیخ؟
    شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و گفت: مرغی زنده بخر و با چنگال پرپرش کن و در مسیر بازگشت به خانه هر پر را به وری بینداز و مجددا نزد من به مکتب خانه آی.
    سپس یکی از مریدانش را صدا بزد و بگفت: هاااااااااای قزمیت .... کارت مکتب خانه را به مادر تقدیم کرده و سفارش کن حتما قبل از مراجعه با منشی هماهنگ کند...خداسعدی مادر...
    فردای ان روز شیخ به پیرزن گفت که تمام پرها را جمع کرده و نزد او ببرد.
    ساعاتی بعد پیرزن با عصبانیت بر در مکتب خانه کوبید و وارد شد....و رو به شیخ نعره زد: ای باد در تو افتد شیخ... کو پرها؟ مرا مسخره کرده ای...سپس
    عصای موسی خویش را بالا بـرده و در دماغ شیخ فرو کرد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    لحظه ای نفس شیخ حبس شده و یهو انچنان باد معده او از بنداره انتها و ابتدای مری ازاد شد که پیرزن را به جزیره ترقوزاباد انداخت...و تمام مریدان با فرض بر اینکه انتقام سخت شیخ رخ داده....با شعار مرگ بر امریکا به مستراح مکتب خانه پناه بردند.
    شیخ برای اینکه نزد مریدانش ضایع و تباه نشود انان را به نزد خویش فراخواند و دری از مراتب سیر و سلوک را به روی انان گشود.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    شیخ: جلل خالق.. دیدید فرزندانم؟ احمقیت ریشه یابی شد... از چنین زنی چونان پسر احمقی بعید نیست.... ما هر چرت و پرتی که از خودمان در بِکردیم این زن به راستی انجام داد.... در سر عقل باید عروس دیفونه داشتن عار نیست...
    مریدان پس از دیدن و شنیدن این حکمت مانند زنان جیغ کشیدند و خشتک ها بدریدند و نعره زنان و جامه دران سر به بیابان گذاشتند.
    شیخ رو به یکی از مریدان خشتک ندریده اش کرد و گفت: تو چرا خشتک خویشتن ندریدی؟ براساس داستان تو باید میدریدی!
    مرید: اذن نداده ای که شیخ!
    شیخ: طیب طیب الله احسنت باریکلا...دگر این خود شیرین بازیا را به وری بینداز و خشتک بدر و سر به بیابان بگذار.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    مرید سکته ای کرد و خشتک درید و به سوی باقی همکلاسی هایش شتافتندی.
    شیخ نیز شلوارهایشان را جمع کرد و برای پوشاندن انها به دنبالشان پیتکو پیتکو رفت.
    و فریاد زد:
    مریدی که نداند و بداند که نداند
    همان به که خشتک خویش بدراند

    مریدی که نداند و خر فرض کند که بداند
    شیخ شخصا دهانش سرویس نماند

    مریدی که نداند و نخواهد که بداند
    حیف است که چنین خری زنده بماند...

    ای خرا حداقل قبل از خشتک دریدن شورت ننه امنه را پس میدادید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دگر خبر دقیقی از شیخ و مریدانش نیست.
    انچه در دست است بقایایی از خشتک های پاره پاره است که در بیابان برجای مانده است...
    حقا که کان را خبر شد خبری باز نیامد

    اثری از سمی نویس اعظم...کوکی :aiwan_ligsdht_blum:
    این تمرینی برای سمی نویسی خواهد بود :aiwan_lightsds_blum:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    843
    بالا