دلنوشته کاربران عاشقانه‌های نویسنده‌ی جوان | مهدی کاشانی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

mahdikashani73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/20
ارسالی ها
61
امتیاز واکنش
1,598
امتیاز
456
سن
30
محل سکونت
قم
نگاهت را به ساعت بسپار.
به عقربه های خاک گرفته.
به تار های تنیده در پود زمان.
سکوت ثانیه ها این دروغ را فاش کرد.
که زمان هیچ چیز را عوض نمی کند.
نگاهت را به ساعت بسپار.
به سرخی ساعت شش.
این رنگ را به خاطر داری؟
و آن نقشی را که در قلبم نگاشتی؟
لحظه ای که بی رحمانه به بوم سفید من افتادی؟
لحظه ای که گفتی....
نگاهت را به ساعت نسپار.
نه...دیگر نسپار.
من نیز نگاهم را دور می کنم.
زیرا منِ تنها،تنها همین همنشین را دارم.
گرد و غبار هایش را دوست دارم حتی اگر شبیه تو باشد.
نمی خواهم او را هم از دست بدهم.
زیرا هنوز آخرین نگاه را به خاطر دارم.
 
  • پیشنهادات
  • mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    آخرین نگاه را به خاطر دارم.
    چشمان آبی ات تنها یک خورشید کم داشت تا گرمایم بخشد.
    می کشیدم آن را اگر نقاش ماهری بودم.
    نه مانند طرحی که تو در قلبم نگاشتی.
    آخرین نگاه را به خاطر دارم.
    و کسوفی که طره های سیاهت ساخته بود.
    چشمانم را می زد اما مرا تشنه تر می ساخت.
    حتی غرق شدن در لبخند زیبایت هم مرا سیراب نمی کرد.
    من پادشاه سوار بر اسب سفید نبودم.
    سرباز ساده ای بودم کوله بار بر دوش.
    سیاه روی و سفید دل.
    بومی در دست،که دستان تو را می خواست.
    تا با نقش هایت طراحی کنی.
    که با طرح هایت نقاشی کنی.
    من به عشق تو مات شدم.
    مسخ مثل کافکا.
    تا خریدار لبخند و زلف تو باشم.
    تا در چشمانت به پرواز در آیم.
    فارغ از کوه ها و تپه ها
    و حتی از خود نپرسم در خوابم یا در رویا.

    پ ن:
    تمام متن هایی که قرار می دم چه انشا باشند چه شعر زاییده ی ذهن حقیر است.
    لطفا با ذکر منبع کپی کنین :)
     
    آخرین ویرایش:

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    سوار قطاری شده ام. آرام و کسل کننده، در مسیری طولانی که انتهایش مشخص نیست. تنها دلخوشی ام نشستن در کوپه ای است که هنوز بوی تو را می دهد و خاطراتی که مرورش تنها دلیل زنده بودن من است. دوست دارم پنجره را باز کنم و سرم را از پنجره بیرون بگیرم. به یاد آن روز ها...
    کاش در این جهنم تو نسیمی می شدی از جنس طراوت؛ می وزیدی و نوازشم می کردی. در آن دم که عطر وجودت سرمستم می کرد چشمانم را می بستم و رقـ*ـص تو را در میان شاخ و برگ های درختان نظاره می کردم. تنها، به صدای نفس کشیدن هایت گوش می دادم و صدای قلبی که بی قراری می کند. نه هیاهوی مسافرانی که هر کدام چشم انتظاری دارند.
    ای کاش تو هم چشم انتظار من بودی... نگاه سردت را در یک دستت می گذاشتی و لبخند تلخت را در دست دیگرت؛ و به استقبالم می آمدی. مرا بعد از سفری طولانی مهمان قلب سنگی ات می کردی، درون همان قوری گُل گُلی که به رنگ لب هایت بود طعنه ای دم می کردی و سُخره ای پهن که ناهارِ گرمِ بعدش باشد.
    غمی نیست؛ من حاضرم بار دیگر نیش و کنایه هایت به جان بخرم به بهای یک نظر تو را دوباره دیدن...
    رویای شیرین من در این عذاب ثانیه ها که نه تقویمی برای خط زدن دارم نه مویی برای سفید کردن تو تنها آرزوی این دلی. ثابت کن دست نیافتی نیستی. وگرنه آنقدر در این حصار خواهم ماند تا با استخوان هایم بر در و دیوارش هک کنم هیچ وقت پنجره ی دلتان را باز نکنید. زیرا دلبستگی ارزش دلشکستگی بعدش را ندارد.
     

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    چشم آلویی و لب نارنجیِ من
    در این کوچه ی خاکی
    و دلتنگِ صدایت
    گذر کن.
    لحظه ها
    چمدان بسته
    سوار بر باد
    رقصان می ریزند.
    و طعنه هایِ
    نگاه هایِ سرمازده
    هراسان می گریزند.
    تنها منمُ و انتظارُ سنگِ پله ها
    رویِ غبارش فصلِ بعدِ خیال را می کشم
    با تو بهاران
    بی تو زمستان
     

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    می زد آرام
    لحظه های قاب شده یِ اتاق
    بر شانه یِ بیقرارِ سکوت
    که برخیز
    و خود را بشکن.
    نغمه می خواند در گوش
    خورشید با چایِ عطرِ بهار نارنج
    ماه با هزار و یک شب هایِ هر شب
    که برخیز
    و خود را بشکن
    اما سکوت؛
    سکوت کرد
    تا جای،خالی ماند
    فنجان شکست
    و اشک ها ماسید.
    سکوت دل داشت
    آرزو
    رویایِ ما شدن در سر
    اما آنقدر ساکت ماند
    که من شد...
     

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    قسم نباید خورد
    نه بر پاهای نیمه جان
    و نه بر گلویِ خسته از فریادِ بی ثمر
    وقتی که مخاطبانشان تو هستی
    وقتی که می دانم رسم بی وفایی را
    حتی به کوه ها هم آموخته ای...
    من ایستاده ام در انتظار
    و انگار هزار زمستان است که ایستاده ام
    اما هنوز در پس هر فریاد
    و در میان زوزه های شبانه
    طعنه های تو را می شنوم.
    کاش نظامی و بافقی ها بودند و می دیدند
    که دیگر نه تو آن شیرینی و نه این کوه
    که سختی و سنگی اش به تو ماند؛
    شبیهِ کوه فرهاد است.
     

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    به خودم قول دادم دیگر هیچ وقت تنهایش نگذارم.همیشه هوای او را داشته باشم و او نیز هوای مرا.قول دادم از این به بعد هر جایی رفتیم و هر کاری کردیم با هم باشیم مثل دو روح در یک بدن.نه این که نتواند از خودش مراقبت کند؛نه.مطمئنم می تواند.حتی یک بار به یاد دارم به شوخی به من گفت:"حالم خوب بشه خیلیا رو زخمی می کنم".نفهمیدم وقتی بغض های پنهانی از گلویش پایین می رفت و این حرف را می زد می خواست حال مرا خوب کند یا حال خودش را.فقط یادم است از آن روز و از آن بغض به بعد دستش را محکم تر گرفتم و هیچ زمان رهایش نکردم.چون نمی خواستم مانند آن روز با کسی درگیر شود.درگیر که نه؛چه بگویم که در خور این معنی باشد؟نامرد از پشت به او ضربه زد.زخمی اش کرد،خوردش کرد.لحظه ی دردناکی بود.انگار من جای او خورد شده بودم.نه من طاقت دیدن زخم های او را داشتم و نه او تاب دیدن اشک های مرا.

    از اولین بار که او را دیدم تا آن روز نحس؛هر بار که مرا می دید سـ*ـینه اش را جلو می انداخت و طوری خنده وار می گفت: "به من می گن بچه زرنگ تهرون؛کلاغه که سهله آدمم جای قناری رنگ می کنم" که واقعا باورم شده بود.نمی دانستم قرار است کمال همنشین در او اثر بکند و سادگی کار دستش بدهد.

    اما به هر حال هر چه بود دیگر گذشت و تمام شد.نمی خواهم با مرور خاطراتی که انگار هر روز برایمان زنده می شوند داغ آن لحظات را بیشتر از این در سـ*ـینه هایمان هک کنم.به علاوه که دوستم برای بیرون رفتن انتظار مرا می کشد تا با هم گشتی در خیابان ها بزنیم.البته دیگر نه در آن کوچه و نشانی...

    راستی به شما گفتم نام دوستم چیست؟مردم زمانی به او می گفتند غرور؛اما گمان نکنم دیگر این غرور،آن غرور سابق شود.
     

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    بهار را از یاد بـرده ام.
    تفال حافظ دستچین پسر دستفروش؛
    نامه های پنهانی و
    انتظار دیدن چشمانی که
    کم ندارند ز آلوهای یک نوبرانه فروش.
    تمام این خاطرات را از یاد بـرده ام.
    چو رویایی پوشالی به دست باد سپرده ام.
    خزان گشتم؛
    هزار فصل اما تک رنگ
    می ریزم آرام و هر بار
    چو برگی ام که صدای خش خشش در آمده است.
    قلبم نغمه ها می خواند
    با اشعاری که چشمانت می سرود.
    صد حیف که اکنون سازش ساز و
    کیفش کوک نیست.
    افسوس که دیگر ریتم قلبم را به دست عمر سپرده ام.
    سرد و بی روح گشته ام.
    بعد از آن نامهربانی ها
    شدم مردی که زنده است و می داند
    صدای کلنگ گورش در آمده است.
     
    آخرین ویرایش:

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    به این ماهی ها نظاره کن؛
    که چطور شادمانه می رقصند!!
    عاشقند و سرخوش
    به موج دوار کوچکی که می سازم؛
    در پس هر اذان...
    تو نیز مثل آنان عاشق باش.
    حتی اگر دنیایت
    به کوچکی حوض حیاط خانه ام باشد
     

    mahdikashani73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/20
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,598
    امتیاز
    456
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    سر به زیر افکنده و در جستجوی خانه ای
    خسته و درمانده گشته لیک راه را نیمه ای
    خانه ات آنجاست بی وفا راه، بی راه می روی
    خانه ات قلبی ست که روزی از آن دل کنده ای
     
    بالا