بهارِ من نیامد شرمِ بسیار
دریده نیکو جامه عادتِ یار
رسیده نزد من اخبارِ حالش
چو گشته نقل محفل های ادوار
که بسته خاطراتش را شبانه
درون سـ*ـینه ای مملوِ اسرار
زِ هر دشت و دمن خبر رسیده
شده مهمان هوای عطرش انگار
بهارِ من چه داند حال زارم
پریشان، مفلس و بی تاب و بیمار
پَر و بال مرا آتش دمیده
به سان بلبلی در شوق دیدار
بهار من چه داند کز فراقش
خزانِ عمر من گشته پدیدار
دریده نیکو جامه عادتِ یار
رسیده نزد من اخبارِ حالش
چو گشته نقل محفل های ادوار
که بسته خاطراتش را شبانه
درون سـ*ـینه ای مملوِ اسرار
زِ هر دشت و دمن خبر رسیده
شده مهمان هوای عطرش انگار
بهارِ من چه داند حال زارم
پریشان، مفلس و بی تاب و بیمار
پَر و بال مرا آتش دمیده
به سان بلبلی در شوق دیدار
بهار من چه داند کز فراقش
خزانِ عمر من گشته پدیدار