داستان عروسک شادی، عروسک نازنین

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 155
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
به نام خدا

این داستان را به بزرگترهایی تقدیم می کنم که روزی کودک بودند و آرزوهای آنها هم کودکانه بود.

شادی دختر کوچولوی خوشبختی بود.او در یک خانه ی بزرگ و قشنگ در کنار پدر و مادرش زندگی می کرد.پدر و مادر خوشمزه ترین خوراکی ها را به شادی می دادند.شادی همه ی غذاها را دوست نداشت برای همین آنها از یک آشپز ماهرخواسته بودند تا بیاید و غذاهای مورد علاقه ی شادی را برایش بپزد.پدر و مادرمی خواستند که شادی خوب بخورد و خوب رشد کند و بزرگ شود. شادی توی اتاقش آن قدر اسباب بازی داشت که نمی دانست با کدامشان بازی کند.پدرش هر شب که به خانه می آمد چیزی به او هدیه می داد.مادرش هم هروقت با شادی برای خرید می رفتند، چیزی برای او می خرید.هرکدام از دوستان و آشنایان هم که به دیدن آنها می آمدند، برای شادی هدیه ای می آوردند.شادی عروسک هایش را در قفسه های کمد شیشه ای اتاقش کنار هم چیده بود.هروقت چشمش به آنها می افتاد،احساس می کرد عروسک ها می گویند:« با ما بازی کن!باما بازی کن!»ولی شادی اسباب بازیهای دیگری هم داشت.انواع خرس های عروسکی،ماشین های کوکی و کنترلی، باغ وحشی از حیوانات مختلف، توپ،آدم آهنی، وسایل آشپزخانه ی عروسکی، چرخ خیاطی عروسکی و ده ها اسباب بازی دیگر که با هرکدام از آنها فقط یکی دوبار بازی کرده بود.او دوست نداشت هیچ کس به اسباب بازی هایش دست بزند.وقتی زن خدمتکار به خانه شان می آمد تا به مادرش در نظافت و کارهای خانه کمک کند، دختر کوچکش را که هم سن و سال شادی بود با خود می آورد.اسم دخترکوچولو نازنین بود.او خیلی دلش می خواست با شادی بازی کند اما شادی او را دوست نداشت و با او بازی نمی کرد.نازنین هم گوشه ای می نشست و چندتا مدادرنگی و یک دفتر نقاشی جلویش می گذاشت و نقاشی می کشید.هر وقت شادی نقاشی او را نگاه می کرد می دید که عکس خانه و عروسک و کوه و خورشید کشیده است.شادی یک معلم نقاشی داشت که به او یاد می داد چطور از روی مدل نقاشی کند.مادر شادی هم نقاشی های او را قاب می کرد و روی دیوار اتاق نشیمن آویزان می کرد.چندتا از نقاشیهای قشنگتررا هم در سالن پذیرایی گذاشته بود تا مهمان ها ببینند و به شادی آفرین بگویند.نازنین هر هفته همراه مادرش به خانه آنها می آمد و هربار آرزو می کرد شادی نگاهی به او بیندازد و او را به اتاقش ببرد و یکی از آن عروسک های خوشگل قدبلند را که لباسهای رنگارنگ و موهای طلایی دارند به او بدهد تا او چند دقیقه ای با آن بازی کند ولی هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افتاد. روز ۱۶ مهرماه وقتی شادی که تازه کلاس اولی شده بود،همراه راننده شان به خانه برگشت، دید که هدیه ای در اتاقش روی تخت گذاشته اند. نوشته ای هم روی بسته بود ولی شادی تازه به مدرسه رفته بود و هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت و نفهمید که روی بسته چه نوشته اند.او با عجله بسته را بازکرد.یک عروسک دیگر داخل بسته قرار داشت.عروسک لباس سفید عروسی پوشیده بود و وقتی شادی کمی او را فشار داد شروع کرد به خواندن یک شعر بچگانه.شادی چند دقیقه ای با آن سرگرم شد.بعد همانجا روی تخت رهایش کرد و به اتاق نشیمن رفت و از مادرش پرسید:« این عروسک از کجا برایم رسیده؟» مادر او را بغـ*ـل کرد و بوسید و گفت:«روزت مبارک عزیزم.امروز روز جهانی بچه هاست.من و پدرت دیروز این عروسک را برایت خریدیم تا این روز را به تو تبریک بگوییم.»شادی نفهمید روزجهانی کودک یعنی چه.او خیال می کرد که همه ی بچه ها مثل او زندگی راحتی دارند و همیشه هدیه می گیرند و هر روز هم روز آنهاست.عصر آن روز نازنین و مادرش به خانه ی آنها آمدند. نازنین کیف و کتابش را آورده بود و می خواست با شادی درس بخواند اما شادی به اتاقش رفت و نگاهی هم به نازنین نکرد. نازنین پشت پنجره ی اتاق شادی ایستاد و به اسباب بازی های او نگاه کرد.بعد به سراغ کیفش رفت.عروسک کوچولویی را که مادرش برای او دوخته بود بغـ*ـل کرد و با خودش پشت دراتاق شادی آورد و همانجا نشست و آهسته در گوش عروسک گفت:«من تو را به شادی می دهم حالا که اجازه نمی دهد با او بازی کنم تو اینجا بمان و با اسباب بازی های او بازی کن و به او بگو که من هم آرزو دارم مثل او همه چیز داشته باشم.اتاق قشنگ،خانه ی بزرگ،ماشین و راننده،غذاهای خوشمزه، تختخواب،میز و صندلی و چراغ مطالعه و اسباب بازی.اما پدر و مادرمن فقیرند.به او بگو گاهی با من بازی کند.بگو که من اسباب بازی هایش را خراب نمی کنم.من هم مثل او یک دختر کوچولو هستم.» وقتی شادی از اتاقش بیرون رفت، نازنین عروسک را زیر تخت او گذاشت. آن شب شادی خواب عجیبی دید.خواب دید که دختر کوچولویی که خیلی شبیه عروسک نازنین بود دست او را گرفت و گفت:«بیا با هم به دیدن بچه ها برویم.بیا تا ببینی در روز جهانی کودک بچه های مردم چه می کنند.»شادی نمی خواست با او برود ولی دخترک دست او را گرفت و در یک چشم به هم زدن آنها به خانه ی کوچکی وارد شدند.در آن خانه چندتا بچه ی قد و نیم قد دور سفره ای نشسته بودند و مادرشان که خیلی شبیه مادر نازنین بود، تکه هایی نان خالی را بین آنها تقسیم می کرد.توی سفره جز نان خالی چیز دیگری نبود.شادی از دخترک پرسید:«این ها کی هستند؟چرا نان خالی می خورند؟مگرغذای دیگری ندارند؟» دخترک جوابی نداد و دست او را گرفت وبه خانه ی دیگری برد.آنجا مرد لاغر و ژنده پوشی که سیگاری لای انگشتانش دود می کرد،داشت پسرکی را کتک می زد.کمربندش را بلند می کرد و با آن به بدن پسرک ضربه می زد و حرفهای زشتی به زبان می آورد.پسرک جیغ می کشید ولی نمی توانست از دست مرد فرار کند.تا شادی آمد بپرسد چرا این پسر کتک می خورد، دخترک او را با خود به یک خیابان شلوغ برد.چندتا دختر و پسرکوچولو با لباسهای کثیف و موهای ژولیده داشتند آدامس و بادکنک و چسب زخم می فروختند.شادی دید که یکی از پسرها دستش را در جیب عقب شلوارمردی که داشت با موبایلش حرف می زد فرو کرد و کیف او را برداشت و با سرعت به میان مردم دوید و فرار کرد.مرد نفهمید که کیفش چطور از جیبش درآمده و گم شده است.شادی می خواست بگوید دزدی کار زشتی است و آن پسر نباید کیف آن مرد را بی اجازه برمی داشت اما دختر او را به خانه ای برد که دخترکوچولویی داشت توی حیاط قدیمی و کثیف آن با خاک های کنار باغچه بازی می کرد.شادی خواست بگوید خاک کثیف است،میکروب دارد و آدم را بیمار می کند اما دخترک او را به پارک بزرگی برد که بچه های زیادی داشتند می دویدند و بازی می کردند.شادی پسر کوچولویی را دید که با رنگ پریده و بدن لاغر روی نیمکتی نشسته بود و مادرش با مهربانی به سر بی موی او دست می کشید و او را می بوسید و می گفت:«پسرم انشاالله تو هم یک روز خوب می شوی و با بچه ها بازی می کنی.آرزو می کنم سلامتیت را به دست بیاوری.»شادی فهمید که بچه هایی هم هستند که بیمارند و نمی توانند بدوند و بازی کنند و مادرهایشان آرزو می کنند آنهاهم مثل بقیه ی بچه ها سالم و سرحال شوند.دختر می خواست شادی را با خودش جاهای دیگری ببرد اما شادی خسته بود.سردش شده بود و می خواست به خانه برگردد.دختر گفت:« به شرطی تو را به خانه ات برمی گردانم که وقتی نازنین به خانه تان آمد با او دوست شوی و بگذاری با تو بازی کند.»شادی قول داد که با نازنین دوست شود.دختر او را به خانه اش برگرداند.وقتی شادی بیدار شد،از خوابش فقط آن قسمتی یادش بود که به دختر قول داده بود با نازنین دوست شود.او منتظر بود تا نازنین و مادرش به خانه ی آنها بیایند اما آخر هفته مادر نازنین تنها آمد. شادی از او پرسید:«نازی کجاست؟» مادر نازنین جواب داد:« حالش خوب نبود.سرما خورده بود و سرفه می کرد.گفتم شاید اگر با من بیاید،حالش بدترشود.او را پیش مادربزرگش گذاشتم و آمدم.» شادی به اتاقش برگشت.داشت با توپ کوچولویش بازی می کرد که توپش قل خورد و زیر تخت افتاد.شادی زیر تخت را نگاه کرد.توپش را برداشت و عروسک نازنین را دید.آن را هم برداشت و خوب نگاهش کرد.این عروسک شبیه آن دختری بود که توی خواب دیده بود.کمی هم شبیه نازنین بود.شادی فکرکرد که عروسک چطور به اتاق او آمده و با خودش گفت:«شاید نازنین هم خواسته به من هدیه ای بدهد.خوب من هم به او یک هدیه می دهم.»به سراغ اسباب بازی هایش رفت.عروسک ها راخوب نگاه کرد.از بین آنها عروسکی را که لباس عروسی پوشیده بود و شعر می خواند و موهای طلایی داشت برداشت.او را بوسید و به اوگفت:«من خیلی دوستت دارم .برو پیش نازنین و با او دوست باش.به او بگو که دفعه ی بعد که بیاید من هم با او بازی می کنم.» شادی عروسک را به مادر نازنین داد،مادرنازنین با تعجب گفت:«چرا این عروسک را به من می دهی؟»شادی گفت:«نازی عروسکش را به من هدیه کرده من هم عروسکم را به او هدیه می کنم.به خاطر روز جهانی کودک.ما بچه ها باید با هم دوست باشیم و همدیگر را دوست داشته باشیم.» مادرشادی هم با تعجب به او نگاه می کرد.او هم دلش می خواست که دخترش دوستان زیادی داشته باشد و حالا می دید که شادی دارد اولین دوستش را انتخاب می کند.مادرنازنین از او و مادرش تشکر کرد و عروسک را برای نازنین به خانه برد.نازنین آن قدر خوشحال شد که حالش فوراً خوب شد و با خوشحالی با عروسک بازی کرد.او اسم عروسکش را شادی گذاشت و مطمئن بود که شادی هم عروسک او را نازنین صدا خواهد کرد. پایان
 

برخی موضوعات مشابه

بالا