داستانک کاربران غبار خاطره

ZAHRA SHOJA.V.V.T

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/02/07
ارسالی ها
303
امتیاز واکنش
4,600
امتیاز
441
محل سکونت
ساوه
سلام دوستان خوبم.

این داستان براساس زندگی نامه ی تنها مرد زندگیمه، تماماً واقعیته هر کی دوست داشت می تونه بیاد نظرشو بزاره برام ولی خواهشاً بی احترامی نشه ممنونتون میشم.
من تموم تلاشمو برای چاپش کردم اما متاسفانه کسانی بودن که نخواستن و نزاشتن نوشته ام چاپ بشه مهم نیس مهم اینه من میخوام نوشته هام توسط بقیه خونده بشه و درک بشه پس چه اینجا چه جای دیگه فرق نداره.
آخره داستان عکس جلدشو که خودم طراحی کردم براتون می گذارم.
...............................................................................................................................................................................


"غبار خاطره "

به قلم: زهرا شجاع


به نام خالق هفت آسمان


با یاده
روح پاکِ او که صورتش یادگار جنگ بود پدرم، جانباز شهید مصطفی شجاع
و
تقدیم به روح پاک شهدای هشت سال دفاع مقدس
و
تمامی همسران و خانواده های شهدای این مرز و خاک
و
مادره عزیزم اسطوره ی معرفت و بردباری


مقدمه:
من زهراشجاع یدونه دختر و فرزند سوم مصطفی شجاع با عنایت پروردگارم برای به قلم کشیدن هرچند اندک روزهای سخت و دشواری که بر پدرم گذشت.دست به قلم برداشته ام و میخواهم در کنار گفتن داستان که نه زندگی نامه ی کوتاه پدرم از این مردان دلیر جانباز،شهید،آزاده تقدیر کنم.


( یاد )
یادم آور روزگارانی که جان
هدیه می شد بهر مولای زمان
بوی عشق و بوی باروت وفشنگ
غرش خمپاره و توپ وتفنگ
یادم آور کربلای جبهه را
یاد آن یاران در خون خفته را
یاد کن ز آنان که چون شمع سوختند
شمع نه ،پروانه بودند سوختند
عشق از آنان تجلی می گرفت
وز نداشان کوه لرزی می گرفت
خفته اند در خون و خاکستر شدند
ذکر عباس گفته و پرپر شدند
یادم آور زان حسینی مکتبان
هدیه کردند جان ودل از بهر آن
زآن خلوص و نیت بی انتها
کرده اند این وزرق وبرق از خود جدا
رفته اند دنبال عشق وعاشقی
داده اند هر دم ندای یا علی(ع)
اینک آنان در جوار ایزدی
مملو عشقند والطاف جلی
بر تو ای جا مانده از آن غافله
روز جانبازت مبارک برهمه
 
  • پیشنهادات
  • ZAHRA SHOJA.V.V.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/07
    ارسالی ها
    303
    امتیاز واکنش
    4,600
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    ساوه
    (گام اول)

    همه چیز برام وارونه شده انگار از اون چهارشنبه ی لعنتی صد سال می گذره،انگار دارم تو خواب قدم بر میدارم وقتی به عین واقعیت می رسم که خودمو وسط قبرستون خلوت و وسیعی می بینم که گرمای سوزنده ی آفتابش مستقیم به سرم می خوره و احساس تهو بهم دست میده.قدم هام ناخوداگاه تند می شن اما وقتی به گلزار شهدا می رسم قدم هام اونقدر آهسته ونامتوازن می شن که هرآن ممکنه نقش زمین بشم.هیچکی این احساس دردآورمو درک نمی کنه هیچکس مگر اونکه خودش این دردو کشیده باشه... یکی مثل من!!!
    چشمام روی قسمتی از زمین که کمی فرو رفته اس خشک می شه و مسخ شده به طرفش گام برمیدارم، سرمای قبرستون تو گرمای خرداد ماه بدجوری خودشو به رخُم می کشه،حالا درست جایی رسیدم که ای کاش بازم خواب بودم ولی نیستم چشمامو برای چندمین بار روی هم فشار میدم تا بلکه از این خواب لعنتی بیدار بشم ولی حیف...حیف که خواب نیست و تمومش واقعیته، واقعیتی تلخ و کشنده هم برای من هم خانواده ام،زانوهام می لرزن و روی زمین کناره قبر بابام زانو می زنم.
    -آخه چرا یکدفعه اینجوری شد؟؟؟ وقتی همه چیز خوب بود؟البته از نظر من! بابا که همیشه ساکت بود واز دردهاش برامون نمی گفت چقدر صبور بود چقدر.
    صدای هق هق گریه ام فضای سوت و کور قبرستون رو پُر می کنه،امروز درست دو هفته از شهادت بابا می گذره،امروزم چهارشنبه اس 29/3/92 حالا که این جام بازم به این باور رسیدم که نیست و برای همیشه تکیه گاه امنی مثه پدر رو از دست دادم،تکیه گاهی محکم که تا وقتی بود با افتخار سرمو بلند می کردمو می گفتم این مرد بابامه ولی حالا سرم خم شده و شونه هام از شدت این ضربه افتاده،اما وقتی نگاهم به کاغذی که روش با خط خوش نوشته «جانباز شهید مصطفی شجاع»تو دلم به اینکه دختره همچین مردی هستم دختره کسی که تو جبهه ها جنگیده و جانباز شده و حالا به درجه شهادت رسیده افتخار میکنم و می تونم سرمو با غرورو افتخار بالا بگیرم.زیر نقاب خونسردی دل خونینمو پنهان کنم.دست می برمو اشک هامو از روی صورت پاک می کنم،نگاهمو به طرف مامانم کسی که بیست وهشت سال با پدرم زندگی کرده سوق میدم،چادرشو کشیده رو صورتش تا متوجه اشک هاش نشیم اما تکون خوردن آروم شونه هاش نشون از هق هق بیصدای گریه اشه خیلی سخته سخت تر از چیزی که فکرشو بکنی،هیچ وقت تو خیالمم همچین روزی نمی گجید ولی حالا... چیزی نمی تونم بگم جز اینکه به خدام بگم راضیم به رضای تو. روی قبر نیم خیز می شمو سه بار پشت سره هم قبر بابارو که پرچم ایران زینت بخشش شده می بوسم و از جام بلند می شم.نگاهمو به طرف نوشته ی اسم بابا می اندازمو یاده خوابم میوفتم...خوابی که زندگیمو زیر و ر رو کرد،خواب مرگ بابا خوابی که تموم این اتفاقات رو توش دیدم و خیلی راحت تعبیر شد.همیشه فکر میکردم خواب مرگ کسیو دیدن یعنی عمرش زیاد شده اما وقتی بابا تو خواب مرده بود و تو واقعیت اتفاق افتاد به این تعبیر شک کردم؛بغض میکنمو زیر لب زمزمه می کنم:
    -بابا جونم خداحافظ.
    *** *** ***​
    -اِ...بابا جدی پرسیدم بگو دیگه.
    لبخند مهربونی نشست روی لبهای بابام:
    -دارم می گم،بابا بزرگت خدابیامرز بهم گفت یا درس یا خدمت منم که اون موقع دلم میخواست بهشون نشون بدم بزرگ شدم ،خدمتو انتخاب کردمو دفترچه گرفتم یه مدت بعد هم راهی اهواز شدم.
    سوالی رو که به ذهنم رسیده بود وسط حرفای بابا پرسیدم:
    -بابا اونموقع چند سالت بود؟
    حس کردم نگاهش تیره شد. انگار داشت اون روزها رو به یاد میاورد، نفسشو با صدا بیرون فرستاد و با صدایی که از نظرم کمی خش دار شده بود گفت:
    -هیجده.
    حس کردم یه چیزی ته قلبم فرو ریخت،بغض نشست تو گلوم سعی کردم جلوی ریزش اشکهامو بگیرم تا بیشتر از این بابامو ناراحت نکنم.اما نمی تونستم سکوتی که بینمون حاکم شده بود بشکنم،بابام از من چندسال کوچیکتر بوده که رفته جنگ و مجروح شده،چقدر واسه یه پسره جوون دردناکه که تو اوج جوونی و سرخوشی چهارتا ترکش باعث شه صورتش، زیبایشو از دست بده.چیزیکه جوون های الان خیلی بهش اهمیت می دن و بیشتر پولشونو صرف صورت و موهاشون می کنن و من حالا می فهمم بابا چقدر در این مورد صبور بود.
    صدای مامان منو به خودم آورد،تند تند اشکهامو پاک کردمو سعی کردم خودمو جمع وجور کنم.گوشه ی آشپزخونه کز کرده بودمو به اون روزی که بابا درست روبروی همون جایی که الان نشستم نشسته بود و برام از جنگ می گفت چقدر اونروز با شوخی و خنده سر به سرم گذاشته بود و آخر سرهم نتونستم چیزه زیادی ازش در مورده جنگ بپرسمو قرار گذاشته بودم یه روز که بابا حسابی سره حال شد و حوصله ی تعریف کردن داشت ازش بپرسم ولی حالا خودمو لعنت می کنم که چرا همون روز ازش نخواستم که برام همه رو مو به مو بگه چقدر فرصت لحظه ها و خوشی ها کوتاهه چقدر...
    هرچند افسوس خوردن الان هم سودی نداره؟تموم تلاشمو میکنم تا بتونم بابامو بهتر بشناسم...
    *** *** ***
    هیچ جور نمی تونم دلتنگیمو از بین ببرم حتی حس و حال نوشتن ندارم البته تا دیشب که یه چیزایی از زبون عمو مرتضی (برادر کوچیک بابا مصطفی) شنیدم. حس کردم الان دیگه وقتشه که جدی تر باشم،دارم به حرفای دیشب عمو فکر می کنم صداش هنوز تو گوشمه... ... ...
    بحث در مورده بابا طبق هر شب بالا گرفته بود.هر کدوم یه چیزی می گفتیمو یادش میکردیم.مامان در حال گریه کردن بود.برگشتمو به عمومرتضی نگاه کردم مثه بقیه ریش گذاشته بود و هنوز مشکی تنش بود.این چند وقته تصمیم گرفته بودم از عمو مرتضی،مجتبی و عمو ی بزرگم محسن در مورده بابام اطلاعات بگیرم حس میکنم هنوز بابامو درست نمیشناسم هرکی میاد یه چیزه تازه از اون موقع ها بهم می گـه که باعث تعجبم میشه.
    عمو با بغضی که تو صداش کاملا مشهوده از بابا میگه ومن تازه خیلی از چیزا رو می شنوم که تا به حال بابا بهش اشاره نکرده بود.شاید دلش نمی خواست با گفتن و یادآوری کردنش ماها رو ناراحت کنه.
    مرتضی- مصطفی خدابیامرز 15 ماه از خدمتش می گذشت که مجروح شد.عملیات بُستان...تو یکی از عملیات ها فرمانده از یکی از سربازهاش میخواد بره نفربره مهماتو بیاره,که از بین اون همه سرباز مصطفی و یکی از هم رزم هاش داوطلب می شه.وقتی داخل نفربر میشن صدای موشک های عراقی رو می شنون و بعدش ترکش بوده که به سمتشون میومده و مصطفی هم که سرش از نفر بر بیرون بوده ترکش به صورتش میخوره اینجور که خودش تعریف می کرد همون لحظه تموم دندوناش خُرد میشه و میریزه بیرون.متوجه هم رزمش نمیشه ولی اونهم جادرجا تموم می کنه.مصطفی خودشو به زور به بقیه می رسونه در حالیکه صورتشو با چفیه ای که دوره گردنش داشته بسته بوده تا فکش که با ترکشی که خورده بود از صورتش جدا نشه؛وقتی بهشون می رسه همه فکر میکنن سرباز عراقی اما وقتی از داخل جیبش کارت و عکسهاشو بیرون میریزه همون جا میوفته زمین و بیهوش میشه.
    و اینجاست شروع زندگی جوانیکه شاید این اتفاق برایش زود بود خیلی زود...خیلی زود.
    اگر حس همدردی دارید برای لحظه ای چند خودتان را بجای همچین جوانی بگذارید و ببینید آیا تحمل می کنید؟؟؟؟
    جوابتون پیشه منه: تو یک کلمه نه،زندگی و سرگذشت پدره جانبازه من شاید یه درصد از غمی هست که برای جوان های هشت سال دفاع مقدس اتفاق افتاد،پیشنهاد میکنم اگه کسی دوست داره از اون زمان ها بیشتر بدونه بره گلزار شهدا و مادر و پدرا...همسر و فرزندای شهیدا رو ببینه و باهاشون چند کلمه ای حرف بزنه؛یا میتونه به آسایشگاه های معلولین سر بزنه با قطع نخایی ها دیدار کنه.کسایی که واسه این خاک و ناموس جنگیدن.
    ***​












     

    ZAHRA SHOJA.V.V.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/07
    ارسالی ها
    303
    امتیاز واکنش
    4,600
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    ساوه
    ( گام دوم )

    اینجا رو خودم تا جاییکه خبر دارمو در جریان قرار گرفتم تعریف می کنم:
    در تاریخ: 1360/9/8

    وقتی مصطفی چشم از هم می گشاید با دیدی تار خود را درون اتاقی سفید و روشن می بیند وبرای لحظه ای حس اینکه شاید شهید شده باشد وجودش را پُر می کند؛ اما درست زمانی به خودش می آید که پرستاری سفیدپوش بالای سرش ایستاد و او قبل از آنکه بخواهد زبان برای حرف زدن باز کند عمق فاجعه را درک می کند.صورتش دورتا درو باند پیچی شده و سرش سنگین بود.بطوریکه حس میکرد سرش همانند کوهی عظیم سنگین شده است،چیزی یادش نمی آمد؛بدنش بی رمق و کوفته شده بود.انگاری از یک بلندی به زمین پرتاب شده است.با باندی که دوره صورت و قسمت دهان وفکش پیچیده شده بوده امکان حرف زدن نداشت تازه متوجه شد زیرگلویش درست خِرخِره اش شکافته شده و لوله ای برای نفس کشیدن درش ایجاد شده ؛تصورش هم سخت است چه رسد به تجربه کردنش.مصطفی در بیمارستان اهواز چند روزی بستری و سپس به بیمارستانی در تهران به نام (امیراعلم)منتقل و بستری می شود.
    تشخیص پزشکان قبل از جراحی وی گستگی فک داده شد و درتاریخ :1360 بعد از انجام شیش عمل جراحی بروی قسمت فَک و صورت توسط پروفسورهزارخانی بعد از چندین ماه از بیمارستان مرخص میشود.بعد از گذشت مدتی جراحی هفتم نیز روی قسمت لب بالایی انجام شد و با برداشتن گوشت و پوست از فرق سرش لبش را پیوند کردن و سپس قسمت سر را با پیوند پوستی از پشت ساق پا انجام دادند.جراحی هشتمی هم در راه بود که مصطفی بدلیل نداشتن قوای روحی عقب می کشد و این جراحی را به بعد ملکلول میکند،جراحی که هیچ گاه صورت نگرفت حتی بعد از گذشت بیست و چند سال و ماینه شدن توسط تیم پزشکی و تشخیص جراحی برای در آوردن ترکشی که در خطرناک ترین قسمت بدن وی قرار داشت،درست بغـ*ـل شاهرگ گردن.
    به گزارش پزشکی که تازه تونستم از داخل پرونده بابام پیدا کنم؛اشاره میکنم با سختی زیاد به این نکته اشاره می کنم:
    -دهان کاملا باز نمی شود، لثه ها کاملاً از بین رفته است و در نتیجه غذا خوردن بیمار دچار اشگال گردیده است و لازم است مصطفی شجاع به مدت یکسال استراحت نموده و...
    دهانی که گزارش پزشکی بهش اشاره کرد تنها به اندازه ی یک قاشق چای خوری باز می شد؛تنها دو یا سه دندان درون دهانش باقی مانده بود،که بدها بدلیل عفونت کشیده شد.لثه هایی وجود نداشت تا دندان مصنوعی روی آنها قرار گیرد.چرا مگر آنکه جراحی این پلنز که اطلاعاتی درمورده ش ندارم صورت می گرفت و باز هم ناراحتی اعصاب ایشان اجازه ی زیر تیغ جراحی رفتن را به ایشان نداد.بعد از سالها که پدرم با درصد جانبازی 35% توسط همین پزشکی که بهش اشاره کردم ماینه و تعیین درصد شد.چندین سال بعد یک تیم پزشکی برای ماینه تمامی جانبازان تشکیل شد،بعد از ماینه شدن توسط چندین پزشک مجرب درصد از 35% به 70% ارتقاء یافت...و لازم به ذکر است که تشیخصی که بعداً داده شد؛طبق مطالعات پرونده پدرم به شرح ذیل است :
    درسال3/10/87 ماینه ای توسط متخصصین:چشم ، پوست ، داخلی ریه ، جراح مغز و اعصاب ، جراح عمومی و ... صورت گرفته و ضایعه ای به شرح زیر داده شد:
    تراکئوستومی موقت، از دست دادن تمام دندان ها،صدمه به لب بدون کنترل اسفنکترو از بین رفتن کمتر از یک سوم زبان ، ترکش صورت و گردن و افت شنوایی ، فلج تنه ی تحتانی عصب فاسیال و شکستگی استخوان بینی ، بدجوش خوردن استخوان مندیبل و ماگزیلا ، اعصاب و روان...درصد اعصاب و روان 10% میباشد.
    تمام توضیح این قسمت برای گفتن اتفاقاتی بود که باعث مخلل شدن زندگی پدرم شد،سالهایی رو به سختی بخاطر دارم که بدلیل ناراحتی شدید اعصاب خیلی شب ها به بیمارستان منتقل می شدن و من شاهد دستگاه هایی می شدم که به بدنشون وصل می شد؛الان که فکر اون روزا رو می کنم می بینم مادرم چقدر صبور بود و پروانه وار دوره پدرم می چرخید.چقدر طول کشید تا این درد ها تسکین که نمی شه گفت تنها می شه گفت کهنه شوند.جا داره اینجا تقدیر کنم از تمام پدرو مادرای جانبازان و به خصوص همسرانشان که جدای از وظایف همسری پرستاری مهربان برای این انسانهای آسمانی هستند.تا بلکم ذره ای از دردشان را با محبت و عطوفشان تسلی دهند.
    ***​

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ZAHRA SHOJA.V.V.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/07
    ارسالی ها
    303
    امتیاز واکنش
    4,600
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    ساوه
    (گام سوم)
    تاریخ و نوع حادثه، مکان، زمان:

    مصطفی شجاع متولد 23/11/1340
    درخانواده ای هشت نفره چشم به جهان گشود،وی فرزند سوم حاج مسیب شجاع رئیس مخابراب بود.او نیز همانند کودکان آن دوران کودکی شیطون وبازی گوش بود،مدرسه را تا دوران سوم راهنمایی به پایان رساند با رسیدن به سن هفده سالگی درتاریخ 19/7/1359 به جبهه اعزام شد.عضویت وظیفه،عضو نیروی زمینی(نزاجا)،جمعی لشگر 92 زرهی اهواز،سرباز تکاور و بعد از گذشت 15 ماه از خدمتش درعملیات کربلای بستان در تاریخ 9/9/1360 زمانیکه به فتح در لحظات اتمام جنگ نزدیک بودند.براثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی لب و دهان و صورت مجروح گردیده و به بیمارستان منتقل می شود.علت مجروحیت وی تک دشمن،گواهی مجروحیت در تاریخ 30/7/81 صادر شده و ایشان بازنشسته ی ارتش اعلام می شوند. پدرم بعد از حدود 32 سال تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت و آسیب های دوران هشت سال دفاع مقدس همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم(ع) به خیل عظیم شهدا پیوست.
    روزها و ماه ها می گذره و من هر روز صبح رو با دیدن جای خالی بابا شب می کنم.صبح هایی که برام یادآور یه روز تلخه یه روز تلخ...
    صبح روز 15خرداد سال 92 درست یه روز مونده به امتحان زبان دانشگاهم چهارشنبه هشت صبح با صدای جیغ و فریاد مامان از خواب بیدار شدم و خودمو سراسیمه به طرف جاییکه بابا خوابیده بود می رسونم.گیجم و سرگردون نمیدونم باید چیکار کنم حمید(برادرم)ماتش بـرده و فقط بابا بابا می کنه ،برای لحظه ای به خودم اومدمو جسم بی جونه بابامو به سختی به طرف خودم برگردوندم.لبهای بخیه خورده اش کبود شده بود و قلبش خیلی خیلی ضعیف می زد تو اون اوضاع و احوال نتونستم بفهمم نبض باباس می زنه یا نبض خودمه .محمدرضا برادره بزرگم سراسیمه از طبقه بالا اومد پایین...تو اون لحظه نفهمیدم چطور یه مانتو کشیدم تنم و روسری سرم کردم.عمو مجتبی اینا از طبقه ی پایین اومدن بالا...تو اوضاع مامانو پیدا نمی کردم.اما صدای جیغاش روی مغزم بود.رضا،حمید،مجید و سعید(پسرعموهام)بابامو لای پتویی که همیشه روش می کشید پیچیدن و از پله ها آوردنش پایین مثل مرده ی متحرک شدم نفهمیدم کی تو کوچه رفتم.مامان روی زمین نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد همسایه ها دوره خونه مون جمع شده بودن وهرکس یه چیزی می گفت اما چیزی حالیم نمی شد.اونقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم گریه کنم.وقتی بابامو پتو پیچ شده دیدم که رضا گذاشتش تو ماشین حمید،زانوهام لرزید و محکم افتادم زمین اما میدونستم الان جای غش و ضعف نیس باید می رفتم بیمارستان و از خدا می خواستم بابام طوریش نشه.دسته مامانو گرفتم و روی پاهام ایستادم سواره ماشین عموم شدیمو با پسرعمو و زن عموم خودمونو به بیمارستان رسوندیم. پشت دره مراقبتهای ویژه رضا و حمیدو دیدم که نشستن و گریه می کنن.از مامان جداشدمو تکیه دادم به دیوار...فکر می کردم خوابم هنوز اما بدبختانه بیداره بیدار بودم.بابا شب قبل حالش خوب خوب بود کلی واسه طاها (پسره رضا)که شیش ماهش بود شعر خوند وباهاش بازی کرد.برای یه لحظه صداهای دیشب بابا تو گوشم پیچید:
    -خدا از عمر من کم کنه بده به تو طاهای بابا.
    نفسم سنگین شد حتی نتونستم مثل همیشه که حال بابا بد میشد وازم میخواست واسش آیت الکرسی بخونم.
    با بیرون اومدن یه مرد سفید پوش از مراقبت های ویژه همه به طرفش یورش بردیم اما اون با بی رحمی تمام رو کرد به صورتهای رنگ پریده مونو فقط یه کلمه گفت:
    -خدا بهتون صبر بده...تسلیت می گم.
    صدای مردک مثل ناقوس مرگ تو گوشام تکرار شد.تکیه دادم به دیوار اما نتونستم خودمو نگهدارم افتادم زمین و تازه اون موقع اشکام راه خودشونو پیدا کردن.صدای جیغ های مامان کل بیمارستانو برداشته بود.چشم چرخوندمو دیدمش تو بغـ*ـل رضا بود.اما یکدفعه از حال رفتو پخش زمین شد.خودمو تا نزدیکی مامان رسوندم اما بدن بی حالم جونی واسه ی کمک به مامان نداشت.زن دادشم دستمو گرفت و از بیمارستان برد بیرون داخل محوطه کناره میله ها نشستم زمین و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن.
    بهتره دیگه چیزی از اون روزهای درد آور ننویسم فقط می گم که مراسم خاکسپاری بابا خیلی باشکوه برگزار شد و من هنوزم دستم از تماس لحظه ی آخرییکه صورت بابامو لمس کرد سرده سرده...سرماشو از درون حس می کنم.
    سوم و هفت بابا به بهترین شکل ممکن انجام شد.برادرام از هیچ چیز دریغ نکردن و به بهترین نحو از مهمونهای مراسم بابا پذیرایی کردن. فردای فوت بابا روز پنج شنبه جسم پاک بابا مصطفی مو امام زاده سید علی اصغر قسمت گلزار شهدا خاکسپاری کردن.علت فوت بابام با توجه به چیزی که در پرونده اش ثبت شده بود و من مطالعه اش کردم.عارضه ی قلبی و تنفسی اعلام شد.یعنی همون ترکشی که همه ازش می ترسیدیم و تو زمستون ها عفونت می کرد و گلوی بابام ورم می کرد باعث مرگش شد.ترکشی که بابا بخاطره بچه هاش از زیر عمل شونه خالی کرد...بخاطره کوچیک بودن بچه هایی که آرزوی بزرگ شدنشون رو داشت و همینم شد.با اینکه به سن ربطی نداره و آدما تو هر سن و سالی که باشن نیازه به حامی همچون پدر و مادر دارن اما پدرم تحمل کرد تا بزرگ بشیم از آب و گل دربیاییم،دست به ترکشی نزد که میدونست باعث مرگش میشه.
    *** *** ***
    الان از اون روز نزدیک دوساله که میگذره ولی هرپنج شنبه که سره مزارش میرم برام مثه روزه اول دردش تازه است.اما وقتی مادر و پدرهای شهیدیو می بینم که تو اون حوالی با چه عشقی میان سره مزار فرزنداشون و قبرشونو با گلاب میشورن به خودم میگم منم باید محکم باشم .اشک هاشون جیگرمو آتیش میزنه من هیچ وقت به این آدما توجه نکرده بودم اما الان عمق دردشونو می فهمم و حس میکنم.یه روز دلم نیومد و با یکیشون حرف زدم مادری که پسره سربازشو از دست داده بود،شنیدن چطور شهید شدنش قلبمو به درد آورد،کردهای عراقی با سیم گلوشو بریده بودن،جزئیات زیادی ازش نمیدونم ولی دلم خواست به یکیش اشاره کنم.
    ***​

     

    ZAHRA SHOJA.V.V.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/07
    ارسالی ها
    303
    امتیاز واکنش
    4,600
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    ساوه
    و در گام آخر...
    از خداوند متعال آرزوی صبر برای تموم مادر و پدرای شهید و خانواده هاشون دارم...بالخص کسانیکه همسر و فرزند دارن،و دو تا شعرم رو تقدیم روح پاک تکیه گاهم می کنم...روحت شاد باباجونم.

    باران...!
    و تو ای باران صبحگاهی بر من ببار
    ببار بر دل غم زده و تنهایم
    ببار و پاک کن اندوه را از غبار نگاهم
    جاده ها نمناکن
    کسی رگبار چشمان بارانیم را زیر شُرشُر بی وقفه ات نمی بیند
    همه رفته اند ... فقط من مانده ام و قبرستانی وسیع
    تنهای تنهای
    میان سنگ هایی سرد از قبر
    زانوهایم را به دست سنگ فرش می سپارم
    اینجا پایان من است
    جای مخفی کردن بغض لحظه هایم نیس
    اینجا جایی است که
    باید بشکنم .... برای باری چند .... دفعه ای دوباره
    و حال من می شکنم
    هق هق ناله هایم گوش آسمان را پُر می کند اما به جایی از زمین نخواهد رسید
    من مرد شکستن در خودم نه در چشم عُموم
    چنگ می زنم به سیاهی سنگ
    چگونه شد؟ چه بر من گذشت؟ چرا نفس می کشم؟
    ساعتها گذشت ....

    اما ، به جای آرام گرفتن، نگاهم بیشتر پُر می شود از درد
    پدرم ، عشقی ابدی، چگونه در باورم نبودت را بگنجانم؟؟؟
    افسوس می خورم اکنون
    از لحظه هایی که گذشت و من پی به بودنت نبردم
    بودنی در کنارم
    بودنی که ای کاش همیشگی بود و اما نبود
    سخت است !!! دردناک است!!! اما چه گویم؟؟؟
    که مُهرسکوت و نقاب سرد خوشحالی برمن تحمیل شده است
    دوستت دارم پدرم ، ای مرد بزرگ
    شهید راه خدا
    جانباز سرافراز میهنم
    مصطفی شجاع
    تقدیم به روح پاک بابا مصطفی


    لحظه های سخت
    لحظه ها میگذره و من نمی تونم جلوی گذشتنشون رو بگیرم
    دیروز گذشت و امروز اومد امروز می گذره و فردا میاد فردا می گذره و... و... و...
    این روزا میره
    میشه یه سال
    میشه دو سال
    میشه چند سال
    اما دل مگه روز هفته ماه سال می فهمه چیه؟
    وقتی صدای زنگ در میاد میتونه واس لحظه ی اول فکرشو سمته دیگه ای سوق بده ؟
    نه نمیشه!!!
    وقتی گوشی تلفن زنگ میخوره و یه صدای آشنا که فقط شبیه صدای توا
    مگه میشه جلوی ریزش یکباره قلبو گرفت؟؟؟
    مگه میشه به قاب عکست زل نزد و بغض نکرد؟
    نه نمیشه!!!
    وقتی فقط یه لحظه صدای ضبط شده ات تو خونه می پیچه
    در و دیوار خونه از هیبت آه درونم به صدا در میان
    میگن بشکن این بغضو...
    ولی نمیشه....نمیشه.
    این بغض مگه به این حرفا می شکنه ؟
    مگه این درد حالا حالا تسکین پیدا میکنه؟
    نه !
    این روزها رو نمیشه تغییر داد

    نمیشه جای خالیتو پر کرد
    فقط میشه بیصدا ایستاد و تظاهر به لبخند کرد.


    و حال ما مانده ایم یه دنیای بی رحم و دلی که هر روز برای دیدن بابا پَرپَر می زنه؛هر روز چهارشنبه برامون یادآور یه روزه تلخه ....

    پایان
     
    بالا