داستان غرش روفوس!

ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
3,080
امتیاز واکنش
4,193
امتیاز
688
روفوس یک هیولا بود. یک هیولای خیلی خیلی بزرگ. او بزرگ‌تر از یک خانه بود و خیلی بزرگ‌تر از تو و من.

Rufus-1.jpg


روفوس یکی از بهترین هیولاهای آن‌طرف‌ها بود. اما به چشم همه بدجنس و سنگدل به نظر می‌رسید.

صورتش همیشه اخمو بود. او سعی کرد، سعی کرد، و بازهم سعی کرد اما نتوانست اخمی که روی صورتش بود به لبخند تبدیل کند.

روفوس خیلی هم باادب بود. او همیشه چیزهایی مثل «سلام» یا «خیلی ممنونم» می‌گفت. اما همه آدم‌ها، چیزهایی که او می‌گفت را به شکل «غرش» می‌شنیدند.

نیاز به گفتن نیست که روفوس یک هیولای غمگین و تنها بود.

یک روز روفوس خیلی گرسنه بود. اطرافش را نگاه کرد و یک بستنی قیفی بزرگ دید. روفوس گفت: «دهنم آب افتاد!» اما به نظر آمد که غرش می‌کند!

روفوس با نهایت سرعت به‌طرف بستنی قیفی دوید. اما هر بار که روفوس دوید بازوها، پاها و دمش به چیزهایی که سر راهش بودند خورد. روفوس گفت: «ببخشید!»

اما به نظر رسید که غرش می‌کند!

Rufus-6.jpg


غرش!

غرش!

درست وقتی‌که می‌خواست بستنی را بخورد متوجه شد که زیادی سروصدا راه انداخته است. مردم داشتند جیغ می‌زدند، ماشین‌ها بوق می‌زدند و آژیرها به صدا در آمده بودند.

روفوس گروهی از مردم را در نزدیکی‌اش دید و پرسید: «ببخشید، چه خبر شده؟» اما وقتی این را گفت به نظر رسید که غرش می‌کند! به همین خاطر مردم جیغ زدند و فرار کردند.

ناگهان یک دسته پلیس روفوس را محاصره کردند. آن‌ها داد زدند: «از جات تکون نخور. بستنی قیفی رو بنداز و دست‌ها و پنجه‌ها تو ببر بالا! روفوس واقعاً ترسیده بود. بستنی را انداخت و دست‌هایش را بالا برد. او گفت: «ببخشید. نمی‌خواستم کار بدی بکنم.» اما این بار هم پلیس‌ها فکر کردند که غرش می‌کند!

پلیس‌ها داد زدند: «بگیریدش!» روفوس آن‌قدر ترسید که با نهایت سرعت شروع به دویدن کرد. پلیس‌ها ماشین‌ها، و بالگردهایشان را سوار شدند و شروع به تعقیب روفوس کردند.

Rufus-12.jpg


روفوس در یک پارک گوشه‌ای ساکت پیدا کرد. آنجا نشست و با خود فکر کرد که چرا هیچ‌کس نمی‌خواهد نزدیک او باشد و چرا پلیس آن‌قدر از دست او عصبانی است. احساس کرد واقعاً غمگین و تنهاست.

و هنوز هم خیلی گرسنه بود. ناگهان صدای نحیفی از پائین شنید. «سلام». کنار روفوس یک دختر کوچولو ایستاده بود. دخترک گفت: «به نظرم تو گرسنته. صدای قاروقور شکمتو می‌شنوم.» آنجا آن‌قدر ساکت و آرام بود که روفوس هم می‌توانست صدای قاروقور شکمش را بشنود. دخترک دستش را به‌طرف روفوس دراز کرد. «بیا. اگه بخای می تونی یه کمی از بستنی قیفی من بخوری.» روفوس کمی به دخترک نگاه کرد و کمی مکث کرد. دخترک گفت: «نترس. من گاز نمی‌گیرم.»

روفوس آرام بستنی را از دخترک گرفت. با دندان‌های خیلی خیلی بزرگش کوچک‌ترین گازی را که می‌توانست از بستنی گرفت. بستنی خیلی خیلی خوب بود! دخترک پرسید: «الآن حالت بهتره؟» روفوس سرش را تکان داد و همین‌که می‌خواست بگوید «خیلی ممنون» ناگهان پلیس‌ها با همهمه و سر صدای زیادی سررسیدند.

پلیس به دخترک گفت: «مراقب باش. تو کنار یک هیولای بدجنس و سنگدل وایسادی!» دخترک به پلیس گفت: «اون بدجنس و سنگدل نیست. فقط خیلی گرسنشه. صدای قاروقور شکمشو نمی شنوین؟» پلیس گوش کرد. آنجا آن‌قدر ساکت و آرام شده بود که آن‌ها هم توانستند صدای قاروقور شکم روفوس را بشنوند. بعد پلیس فهمید چه اتفاقی افتاده است. آن‌ها اخم روفوس را دیده و فکر کرده بودند که بدجنس است. آن‌ها صدای غرش او را شنیده و فکر کرده بودند که سنگدل است. اما روفوس اصلاً بدجنس و سنگدل نبود. همه‌ی این‌ها یک سوءتفاهم بزرگ بود.

پلیس‌ها احساس شرمندگی می‌کردند. آن‌ها گفتند: «معذرت می‌خایم. ما اشتباه کردیم که تو رو تعقیب کردیم. میشه ما رو ببخشی؟» روفوس سرش را تکان داد گفت «آره عیبی نداره.» اما این بار هم به نظر آمد که غرش می‌کند!

Rufus-21.jpg


دخترک و پلیس‌ها خندید و بازهم خندیدند. در آن لحظه بود که روفوس از هر وقت دیگری خوشحال‌تر بود و دیگر احساس غم و تنهایی نکرد و ناگهان اخم روی صورت روفوس به لبخند بزرگ و زیبایی تبدیل شد.
 
بالا