داستان فاطمه کمی هول می شود.

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

فاطمه کمی هول می شود.


فاطمه به اتاق می رود. چادر نماز را از توی کمد بر می دارد. سجاده مادر هم روی تاقچه است.
2431232071023611892842131123744619121170.jpg


بعد پیش پدر و مادر بزرگ می آید و سجاده را روی زیلو پهن می کند. فاطمه می پرسد: مادر بزرگ شروع کنیم؟

مادربزرگ گفت: خواب، قبل از هر چیز باید چی کار کنیم؟

فاطمه دست هایش را کنار گوش هایش می برد و می گوید: الله اکبر می گوییم.

مادرش می خندد و می گوید: ولی تو که به طرف قبله نایستادی.

فاطمه آهی می کشد و می گوید: وای ... یادم رفت.

بعد سجاده را رو به قبله می اندازد. قبله به طرف گل های سرخ باغچه است. فاطمه نماز را شروع می کند. اول از همه تَکْبیرَةُ الْإحْرام می گوید. بعد سوره حمد را می خواند و بعد از آن هم سوره توحید را.

اما قبل از این که بایستد سریع به سجده می رود. فاطمه دوباره سجده می کند و بلند می شود. باز سوره حمد و سوره توحید را می خواند. بعد دست هایش را جلوی صورتش را می گیرد و صلوات می فرستد.

به رکوع می رود و مثل رکعت اول نمی ایستد و با عجله به سجده می رود. بعد تشهد را می خواند و در آخر هم سلام نماز را می گوید.

نماز فاطمه تمام می شود. اشک خوس حالی در چشم های پدر می درخشد. مادر بزرگ می گوید: آفرین فاطمه جان.

بعد دست هایش را باز می کند و با مهربانی می زند. فاطمه به طرف مادر بزگ می رود و بغـ*ـل او می نشیند. مادر بزرگ
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
صورت فاطمه را می بوسد. فاطمه می گوید: خوب بود مادر بزگ؟

مادر بزرگ می گوید: از پدرت بپرس.

فاطمه به صورت پدر نگاه می کند، پدر می گوید: خیلی خوب بود.

مادر بزگ می گوید: ولی کمی هول شده بودی.

فاطمه بلند می شود و سجاده را جمع می کند. پدر می گوید: فقط یادت باشد، وقتی به رکوع رفتی، بایست و بعد برو سجده.

گربه قشنگی با چشم های سبز از روی دیوار به آن ها نگاه می کند، فاطمه گربه را به پدر و مادر بزرگ نشان می دهد و بعد همگی می خندند.
 
تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا