داستانک کاربران فریادها/ الهه_خ وفایزه

  • شروع کننده موضوع Redemption.H
  • بازدیدها 336
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

Redemption.H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/25
ارسالی ها
239
امتیاز واکنش
5,038
امتیاز
416
سلام بر کاربران عزیز نگاه !
من و لیدی جوان یا الهه جان این تاپیک و زدیم , تا از دردها بگیم ازیک سری معضلات جامعه، باشد که رستگار شویم!:campe45on2:
خب سبک من و لیدی یه ذره باهم فرق می کنه که موقع خوندن متوجه میشید شاید کلاممون براتون تند به نظر بیاد:aiwan_liddddddght_blum: شاید تلخ:aiwan_light_cray: اگر درمورد شغلی یا قشری حرف میزنیم اصلا قصدمون تو هین به اون شغل یا قشر خاص نیست :aiwany_light_blum: ودراخر ممنون میشم حمایتمون کنیدو پگیری موضوع دربالای صفحه رو بزنید تا ازپست های جدید اگاه بشید.سپاسگذار شما رستگار!
پ.ن:فایزه ملقب به رستگار:aiwan_light_biggrin:
پ.ن:لینک رو در امضایتان قرار دهید برای ترویج تاپیک باشد که رستگار شوید:aiwan_light_biggrin:
پ.ن:اسپم هم ارسال نکنید فقط من و لیدی جوان دراین تاپیک پست میگذاریم با تشکر:aiwan_light_biggrin:
پ.ن:دوستان عزیز مطالب رو کپی نکنید هرگونه کپی از مطالب ازطرف نویسندگان ممنوع:aiwan_light_feminist:
پ.ن:تشکر بزنید! اون پایین یه دکمه ای هست به نام تشکر!خشک خشک نیاید مهمونی تاپیک ما تشکر بزنید وگرنه مجبور میشیم تشکر زوری بگیریم!:aiwan_light_diablo:
پ.ن:باشد که تاپیک توسط مدیران عزیز بسته نگردد:aiwan_light_hang1: :aiwan_light_biggrin:
پ.ن:الهه ملقب به لیدی جوان:aiwan_light_biggrin:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Elahe Khajeali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    202
    امتیاز واکنش
    3,271
    امتیاز
    426
    "به نام او"

    #پست_اول
    ویرایش شده - برگرفته از رمان "عاشقان بی دل"

    پدر آن روز عجیب مهربان شده بود. از آن مهربانی های نادری که مانندش را فقط می شد برای دلجویی، آن هم پس از کتک خوردن من و مادر دید... اما آن روز دلیلش برایم مجهول مانده بود؛ و این چندان برایم خوش آیند نبود...
    پدر نزدیک شد. لبخندی به لب نشاند. دلم لرزید. دستش بالا آمد. ترسیدم...
    نکند این بار هم قرار است تنم اسیر قدرت دستانش شود...؟!
    نمی دانستم... آخر می دانی؟! آن روز انگار، جور دیگری مهربان بود...! و نگاهش لبخند تلخ تحویلم می داد... یعنی ممکن است تغییر کرده باشد؟!
    آرام نوازشم کرد... باور نکردم!
    ناگفته هایم درد شد. دردِ دلم اشک شد. اشکم نوازشگر گونه شد. گونه ام گرم شد.
    اما...
    نه دلم گرم شد! نه اشکم قطع شد! و نه ترسم کم شد...!
    صدای شکسته شدن کمر پدر را شنیدم. پدری که شاید تا آن لحظه هرگز برایم پدری نکرده بود. حلقه ی اشک در چشمانش درخشید. صدای نفس های نامرتبش را می شنیدم. پرسید:
    - می ترسی دخترم؟
    هیچ نگفتم. سیل اشک هایم شدت گرفت. نباید می ترسیدم؟!
    مگر چند خاطره ی خوش با این دست برایم ساخته بودی پدر؟! تلخی خاطرات گذشته و صدای گریه های مادر... صدای کمربند تو و صدای جیغ های مادری که سپر بلای من می شد... همگی هنوز در خاطرم هست...
    هیچ نگفتم... باز هم سکوت کردم... اصلا چه باید می گفتم؟ کار را به ناگفته ها سپردم. خودش حرف نگاه لرزانم را خواند.
    صدای او هم می لرزید. شانه هایش خم بود و غمش هویدا.
    - نترس دخترم... می خوام نوازشت کنم...
    باز دستش را به پیش آورد. هنوز دلم قرص نشده بود. نوازش می شدم اما؛ هیچ چیز باور کردنی نبود...!
    پدر؟
    می خواستی جبران کنی...؟ اما ندانستی که بعضی چیز ها جبران شدنی نیستند؛ و بعضی زخم ها مرحم ندارند... چگونه می خواهی کودکی تباه شده ام را به من بازگردانی و خاطرات تلخ حکاکی شده بر کتیبه ی ذهنم را بزدایی؟
    پس از آن... تو باز هم تلاش کردی؛ برای جبران روز های گذشته... و من باز هم بی اعتماد بودم...
    و امان از آن اعتمادی که بر باد رود...
    هر بار که دستت به من برخورد می کند، حتی اگر نوازشگونه باشد، بدنم درد می گیرد...!
    هنوز نقش و نگار زخم های دوران اعتیادت بر بدنم هست...
    و زخمی بی پایان بر روی دلم...
    و خاطرات تلخ گذشته بر صفحه ی افکارم...
    آن زمان که باید پناهم می شدی؛ مرا تنها گذاشتی پدر... حالا چگونه می خواهی جبران کنی؟
    باز هم می گویم! بعضی درد ها، هرگز جبران شدنی نیستند...

    نویسنده: الهه_خ

    1396/3/11
     

    Redemption.H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    239
    امتیاز واکنش
    5,038
    امتیاز
    416
    چراغ قرمز!
    روی صندلی اتومبلیت نشسته ای به زمین و زمان فحش میدهی از معده خالیت گرفته تا راننده بیچاره اتومبیل جلویی! خلاصه کسی اززبانت در امان نیست. صدایی می آید .از چراق قرمز لعنتی چشم میگیری ، چشمت به یک چشم قهوه ای رنگ و گونه های خاکی یک پسر بچه می افتد.دوباره باهمان انگشتان کوچک روی شیشه اتومبیلت می کوبد .تو مردد هستی که شیشه راپایین بدهی یانه ؟ آخر گرم است،نمی خواهی گرما وارد فضای اتومبیل شود ویا سرمای کولر هدررود درنتیجه نگاه میگری.چراغ سبز می شود .آفتاب تیز میتابد. توبه فکر هندوانه در یخچال هستی.پاروی پدال گاز می گذاری، بی توجه به پسر بچه ای که به اتومبلیت چسبیده باسرعت شروع به راندن می کنی.
    پسر کمی تعادلش بهم میخورد ، بسته ی آدامس های موزیش روی زمین می ریزد وصدای بوق اتومبیل ها بلند می شود.
    هوا گرم است .هندوانه منتظر توست.آفتاب تیز می تابد .پسر وسط خیابان نشسته و آدامس هایش را جمع می کند.چه کند؟اگر بسته خالی را باز گرداند پول آدامس های ناپدید شده را طلب می کنند و وای اگر پولی درکار نباشد! حالافرق نمی کند پولش را یک دزد زده یا آدامس هایش در یک ظهر شلوغ زیر لاستیک های داغ له شده باشند!تنبیه که منطق حالیش نمی شود. .پسر عرقش را پاک می کند .ازخیابان رد می شودو منتظر چراق قرمز بعدی می ماند.تو هنداونه قرمز ،خنک و شیرینت را در دهان می گذاری و پسر کنار چراق راهنمایی ایستادت و بازبانش لبهای کوچک و خشکش را تر می کند.
    تو آخرین تکه ی هندوانه ات را میخوری و چراغ دوباره قرمز می شود.دراز می کشی و اصلا یادی ازیک جفت چشم قهوه ای رنگ با گونه های خاکی در خاطرت نمانده .سرمای کولر لبخندی به لبهایت می آورد .ماشین ها می ایستند.کودک اینبار بسته ی آدامسش را محکم دردست می گیرد.به خودش قول داده این دفعه نگذارد که روی زمین بریزند .پدرش می گوید او دست و پا چلفتی است معنیش را نمی داندفقط هر وقت کاری را درست انجام نمی دهد پدرش با پس گردنی این حرف را به او می گوید اما دوست دارد دست و پا چلفتی نباشد.به خودش قول داده اگر سرش داد زدند ،اگر دلش راشکستند،اگر مثل یک دمل چرکین نگاهش کردند گریه نکند بخاطر این که مادرش می گوید او مردزندگی مادرش است ،مرد که گریه نمی کند!حتی معنی دمل چرکین را هم نمی داند فقط حس نگاه کردن مردم یک جوریست! یعنی میدانید یک جور بد! انگار که به یک تکه زباله که چهره شهررا زشت کرده می نگرند.به خودش قول داده تا چراق قرمز بعدی بسته آدامسش تمام شود!
    #فایزه
     
    بالا