داستان فينگيلي و جينگيلي

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

فینگیلی و جینگیلی


20101109161842882_awummer1s.jpg

در ده قشنگی دو برادر زندگی می كردند. اسم یكی از آن ها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.

فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت می كرد و هیچ كس از دست او راضی نبود.

اما برادرش كه اسمش جینگیلی بود، پسر باادب و مرتبی بود، هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم كمک می كرد.

یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های آن جا شروع به بازی كردند. بازی الک و دولک، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یك لگد محكم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون آمد. این طرف و آن طرف را نگاه كرد. اما كسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و كنار حوض نشست. از آن طرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی كردند. ننه قلی یواش یواش در را باز كرد و صدا زد آی فینگیلی، آی جینگیلی، آی بچه ها، كی بود كه زد به شیشه؟

114719613721819914996233691861662723511156.jpg
جینگیلی گفت: من نبودم.

فینگیلی گفت: من نبودم.

ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس كی بوده؟

فینگیلی كه ترسیده بود به دروغ گفت: كار قلیبوده.

قلی با ترس جلو آمد و گفت كه كار او نبوده.

یكی از بچه ها گفت: اگه كسی كه این كارو كرده راستشو نگه، دیگه اونو بازی نمی دیم.

جینگیلی گفت: راست بگو همیشه، دروغگو چیزی نمیشه.

فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد. جلو رفت و گفت: ننه جان شیشه رو من شكستم. بیا بزن به دستم.

ننه قلی مهربون گفت: فینگیلی عزیزم حالا كه متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم.
 
بالا