مطالب طنز ***مجله ی پاره طنز***

  • شروع کننده موضوع S_roshandel
  • بازدیدها 728
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

S_roshandel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
1,196
امتیاز
378
سن
34
به نام گرداننده ی این چرخ بلند
و درود بر درود که آغازگر هر قصه ایی است.
*پست بعدی پست چهارم است.*

مقدمه:چه شد که طناز شدم؟
سال ها پیش بود که احساس کردم نیازی اساسی به نوشتن دارم.آخر بدون نوشتن چگونه می توانستم درد های نهفته در سـ*ـینه ام را به گوش جهانیان برسانم،چگونه می توانستم از مشکلات جامعه،بی ثباتی عشق،جدال عقل و دل و حقیقت زندگی سخن بگویم.
من تفکری بودم که نیاز به دیده شدن داشت،یک عقل،یک ثبات،یک برهان!من نمونه ی انسان متمدنی بودم که در میان انبوهی از آشفتگی های بشر به دام بود و شوق پرواز در بند بند وجودش غوغا می کرد.
با قلمم در آن روز ها در پیشگاه خداوند سوگند یاد کردم که برای آگاهی و بیداری بشر تمام توان و تلاشم را بکنم.
و چه تلاشی....!
اولین نوشته هایم را در کاغذ های باطله ی A3 می نوشتم.یک روز زمانی که از دبیرستان به خانه آمدم هر چه گشتم نوشته ها را نیافتم،تا اینکه دیدم فردی ناشناس تمام کاغذ ها را به درب اتاقم چسبانده و در آخر هم زیرش نوشته است:فرزند نگارنده ام،ای خوش قلم،ای با استعداد،درست را بخوان،در آینده ایی نچندان دور این کاغذ ها برایت نان و آب نمی شود....پول منم نریز تو چاه مستراح!
دریافتم که این کار کار پدر است.زیرا او به روش تربیت غیر مستقیم اعتقادی ژرف و عمیقی داشت.
آن روز کاغذ ها را کندم و بی توجه از نو مشغول نوشتن شدم.پدر دید که روش تربیت غیر مستقیم در من اثری ندارد و سرانجام به شیوه ی مستقیم مرا ادب نمود.
از آن روز به بعد دیگر به سمت نوشتن نرفتم و من هم مانند تمام هم سن و سال هایم به الواتی و خوش گذرانی های جوانی پرداختم!هر چند که از سراجبار برای رفع تکلیف درسی هم می خواندم.
در حدود هشت الی ده سال بعد،از طریق یکی از دوستانم دوباره به نوشتن روی آوردم.اما چه سود که دیگر نه وقت گذشته را داشتم و نه ذوق و انگیزه ی سابق را.
اینبار هم سعی داشتم از مشکلات اجتماع بنویسم.دیگر بدون آنکه کسی مرا ملامت کند می نوشتم تا اینکه تصمیم گرفتم حداقل نوشته هایم را درجایی نشر دهم.
نوشته هایم شامل داستان های کوتاه آموزنده بود که متاسفانه پس از نشر آن در یکی از سایت های اینترنتی با استقبال چندانی روبه رو نشد.همین امر مرا دلسرد کرد و آه و حسرتی برایم به بار آورد.با خود می اندیشیدم که اگر از همان پانزده،شانزده سالگی،جدی به کارم ادامه می دادم،چه بسا الان به جای آنکه منتظر استقبال خوانندگان باشم جشن امضایی راه می انداختم.
در این سال ها با تمام علاقه ام به نویسندگی هیچ کدام از کتاب هایم چاپ نشد.خود نیز هیچکدامشان را در فضای مجازی نشر ندادم و اکنون فقط دفترهای کاهی و کهنه ایی در اختیار دارم که شامل تمام ذوق نویسندگی ام است.دفترهایی که پدرم به آن ها می گوید دفترخاطره!
زمانی که یکی از دوستانم به طور کاملا ناگهانی یکی از نوشته هایم را خواند بعد از آنکه کلی مرا بابت وقت هدر کردن به سخره گرفت و بیان کرد که رفتارم دخترانه و ننرانه است،گفت بهتر است بی خیال این کارها و این داستان های آموزنده ی سنگین و سرد شوم.
نه تنها او بلکه خیلی از آشنایان دیگر نیز با حرف وی هم سو بودند و مرا از نوشتن های بی مورد باز داشتند.
در خیالم ملامتشان می کردم...و می پنداشتم که آن ها با حقیقت زندگی آشنا نیستند...اما بعد از کمی تفکر با خود گفتم که واقعا حقیقت زندگی چیست؟...آیا حقیقت زندگی همین زندگی روزمره ی ما آدم هاست؟
علت و معلول های این جهان مادی چه بودند؟اما جالب آنجا بود که خودم هم نمی دانستم حقیقت زندگی چیست!
ذره ذره به تفکر جان گی رسیدم...تمام علت و معلول های این دنیا،اصل و حقیقت زندگی،من،تو،خانواده،دوستان،آشنایان و...همه همه یک شوخی هستیم...آری زندگی یک شوخی است...در آن روز این گونه فکر می کردم اما الان مطمعن هستم.
پس جه جای نوشته های سنگین و سرد و تلخ است درحالی که اصل زندگی ما ماجرایی بس طنز و کمدی است.باور نمی کنید؟
کمی فکر کنید...آما طلاق این روزها به شدت بالاست،تمام رسانه های عمومی،اعم از تلوزیون و سینما،روزنامه ها و مجلات،سایت ها ی اینترنتی و...دست به دست هم داده اند تا درباره ی این معضل اجتماعی سخن بگویند.فیلم های سینمایی چند ساعته می سازند و درباره ی علتی پیچیده ی یک طلاق صحبت می کنند(مثل جدایی نادر از سیمین)اما آیا نمی دانند که علت طلاق دو زوج پزشک دعوا بر سر یک بسته پفک بوده؟آیا نمی دانند زوجی به دلیل اختلاف بر سر رنگ پرده ها کارشان به جدایی کشیده است؟
از این مورد ها زیاد اند و هم چنین از این مشکلات اجتماعی...
من در این روز ها می بینم مردم پیرامونم زندگی را برای خود پیچیده می کنند،نویسنده ها پیچیده می نویسند،خواننده ها پیچیده می خوانند،فیلمسازان پیچیده می سازند و ما همه سعی داریم بر خود سخت بگیریم و وقتی هشتاد ساله شدیم و بر بالین مرگ افتادیم درحالی که به فرزندان خود می نگریم با صدایی خسته و پر بغض بگوییم:زندگی مثل یک خواب بود...!
در آن زمان فهمیدم بهتر است کسی را بیدار نکنم،اصلا نمی شود این کار را کرد زیرا زندگی حقیقتا یک خواب است!
پس بهتر است این خو اب را شیرین کنیم و با آن خوش باشیم،من هم می خواهم دیگر پیچیده ننویسم...دوست دارم تمام جهان را به شوخی و خنده بگیرم،دوست دارم کلاف های در هم پیچیده ی مشکلات جامعه را باز کنم و نشان دهم که"بنگرید!زندگی چقد بی خود و مزخرف است...به آن بخندید و بخندید و بخندید!"
گر که دیدی همسرت بس بی وفاست
در خیالش گوشه ایی از کبریاست
گر دلار هم باشدش ده بیس هزار
پول ما در جیب آقازاده هاست
آدمی گر شد به قیمت های روز
آنکه بنزی زیر پا دارد خداست
گر که روحانی کلیدش گم بشد
گر که هم بازی ما اسپانیاست
پاره طنزی شو جهان را خنده کن
خنده بر هر درد بی درمان دواست

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    ادامه داستان...
    یعنیا، اگر طرف پولدار نباشه، سادیسم نداشته باشه، چش و چراق دختره رو در نیاره، دختره زبون درازی نکنه، شیطونی نکنه، پسره کتک مفصل بهش نزنه، اون رمان که رمان نیس! شلغمه!
    بعد یه مورد دگ اینکه:
    همه شرکت دار! کارخونه دار! یعنیا اگر ما تو واقعیت این همه کارخونه داشتیم، الان همگی خفه شده بودیم مرده بودیم! (منظورمو متوجهید دگ؟ دود و دم و اینا)
    خداوکیلی این همه چش رنگی از کجا در اومدن؟ من هرکجا رو نگاه میکنم طرف چشماش قهوه ایه؟ مگه اینکه طرف اصالتا تبریزی باشه که کلا خشگلن (یاشاسین آذربایجان خودمم اهل سرابم از طرف مامانم)
    همه پوستاشون سفید و لاغر و ورزشکاری این همه ام زغال اخته با هیکل هندونه میبینید منما همش منم فقط من چقدر من!
    چرا همه تو شمال ویلا دارن؟ اینجوری که پیش میره من میترسم کم کم اینا شمالیا رو بیرون کنن برن تو خونه هاشون ساکن شن :/ والا بخدا!

    این داستان ادامه دارد...
     

    S_roshandel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    1,196
    امتیاز
    378
    سن
    34
    با پاره طنزی ها آشنا می شویم
    در اول ماجرا علت اینکه چرا نام این اراجیف من درآوردی را پاره طنز گذاشته ایم باز گو می کنم.
    راستش را بخواهید به چند دلیل این اسم را مناسب مجله ی طنز خود دیدیم.یکجورهایی ایهامی بامزه را در آن گنجانده ایم.
    دلیل اول:پاره طنز یعنی کمی تا قسمتی طنز،از آنجا که عده ایی از خواننده گان به ما لطف دارند پس از اینکه نوشته ها را مطالعه می کنند نظرشان را اینگونه بیان می کنند:ما که نخندیدم!
    از این رو بر آن داشتیم که در همین ابتدا اتمام حجت کنیم قرار نیست با نوشته های ما طنزپردازان دو روزه به اندازه ی سی سال بخندید.

    دلیل دوم:پاره طنز یعنی نوشته ایی طنز و پاره پاره که شامل شعر طنز،داستان های طنز،شوخی ها و لطایفی است و در کل همانند شلواری پاره پاره است که هر گوشه اش به یک سو رفته و نمی شود فهمید کجا کمرش است و کجا پاچه اش!

    دلیل سوم:پاره طنز یعنی با این طنزی که ما می نویسیم،طنز های قبل از ما را دچار سو تفاهم می کنیم.به طوری که خوانندگان شایسته می دانند طنز های سابق را پاره کرده و دل سطل بیاندازند.

    دلیل چهارم:دلیل خوبی نیست...بهتر است درباره ی آن صحبتی نشود

    گذشته از نام مجله،هر نوشته ایی یک نویسنده دارد.و به نویسندگان طنز،طناز می گویند.
    طنازان ما:
    سامان(S_roshandel):وی زاده ی مشهد،بزرگ شده ی تهران و اکنون ساکن تبریز است.آرشیتکتی بس بی سلیقه و بی استعداد است اما تا دلتان بخواهد در خوردن پیتزا،قورمه سبزی،کشک بادمجان،سیب زمینی سرخ شده،استعداد و نبوغ خاصی دارد.
    زیاد می نویسد اما مزخرف!

    فرزین:وی زادگاهش هنوز مشخص نیست،روزی در اسفراین به دنیا آمده،روز بعدش شیرازی شده و فردایش ادعا می کند اصلا ایرانی نیست و فقط به زبان فارسی علاقه دارد.کار و بارش هم معلوم نیست.نامش هم به یقین فرزین نیست...اصلا او به مرد مرموز معروف است.
    نویسنده ای است بی قلم!با لب تاپ و موبایل هر وقت حالش را داشت یک چرتی می نگارد!

    پیچک:پیچک اصلا اسم نیست!باز خدا خیر فرزین را بدهد که نامی را سر هم کرده و به ما داده!فعلا اطلاعات کاملی از پیچک در اختیار نداریم.
    وی پس از پانزده شکست عشقی تصمیم گرفت دور هر داستان عاشقانه و شعرهای رمانتیک است را خط بکشد و تمام آن ها را به سخره بگیرد.

    محمدرضا:محمدرضا بچه ی با معرفتی است.تنها عیبی که دارد این است که اصلا نیست!
    درست پانزده شانزده روز پیش برای طنز پردازی با ما اعلام آمادگی کرد و از آن روز به بعد به کل ناپدید شد.

    *افراد دیگر در آینده معرفی می شوند.(فرزین،پیچک،محمدرضا،عضو این سایت نیستند)
    ***
    چند نکته:
    1_معمولا هر پست شامل یک پاره است که هر پاره در رابـ ـطه با موضوعی خاص بحث می کند.

    2_تمام این موضوعات شوخی هستند و امیدوارم به فردی،قومی،شهری،کشوری،حیوانی...بر نخورد!

    3_تمام این نوشته ها شخصی است و از جایی کپی برداری نشده،در صورت استفاده از کتاب و یا مقاله ایی خاص نام آن را درج می کنیم.پس اگر در شبکه های اجتماعی گوشه ایی از نوشته ها و شعرهای این مجله را دیدید گمان بد نکنید.زیرا ما در خارج از این سایت هم فعالیت داریم.

    4_تعداد نویسنده ها کم است.ما به دنبال نویسندگانی خوش قلم،با استعداد،با ذوق و طناز هستیم.هر عزیزی که دوست داشت با ما همکاری داشته باشد به من پیام دهد.

    5_علاوه بر نویسنده به چند متفکر برای ایده پردازی و یافتن موضوعات روز نیاز داریم.
    بدون حقوق،بدون بیمه،بدون آینده!

    فعلا یا علی تا روز های آینده
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    12
    بازدیدها
    273
    پاسخ ها
    381
    بازدیدها
    7,718
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    478
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    207
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    233
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    197
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    223
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    177
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    156
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    576
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    176
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    164
    بالا