- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 84
- امتیاز واکنش
- 1,196
- امتیاز
- 378
- سن
- 34
به نام گرداننده ی این چرخ بلند
و درود بر درود که آغازگر هر قصه ایی است.
*پست بعدی پست چهارم است.*
مقدمه:چه شد که طناز شدم؟
سال ها پیش بود که احساس کردم نیازی اساسی به نوشتن دارم.آخر بدون نوشتن چگونه می توانستم درد های نهفته در سـ*ـینه ام را به گوش جهانیان برسانم،چگونه می توانستم از مشکلات جامعه،بی ثباتی عشق،جدال عقل و دل و حقیقت زندگی سخن بگویم.
من تفکری بودم که نیاز به دیده شدن داشت،یک عقل،یک ثبات،یک برهان!من نمونه ی انسان متمدنی بودم که در میان انبوهی از آشفتگی های بشر به دام بود و شوق پرواز در بند بند وجودش غوغا می کرد.
با قلمم در آن روز ها در پیشگاه خداوند سوگند یاد کردم که برای آگاهی و بیداری بشر تمام توان و تلاشم را بکنم.
و چه تلاشی....!
اولین نوشته هایم را در کاغذ های باطله ی A3 می نوشتم.یک روز زمانی که از دبیرستان به خانه آمدم هر چه گشتم نوشته ها را نیافتم،تا اینکه دیدم فردی ناشناس تمام کاغذ ها را به درب اتاقم چسبانده و در آخر هم زیرش نوشته است:فرزند نگارنده ام،ای خوش قلم،ای با استعداد،درست را بخوان،در آینده ایی نچندان دور این کاغذ ها برایت نان و آب نمی شود....پول منم نریز تو چاه مستراح!
دریافتم که این کار کار پدر است.زیرا او به روش تربیت غیر مستقیم اعتقادی ژرف و عمیقی داشت.
آن روز کاغذ ها را کندم و بی توجه از نو مشغول نوشتن شدم.پدر دید که روش تربیت غیر مستقیم در من اثری ندارد و سرانجام به شیوه ی مستقیم مرا ادب نمود.
از آن روز به بعد دیگر به سمت نوشتن نرفتم و من هم مانند تمام هم سن و سال هایم به الواتی و خوش گذرانی های جوانی پرداختم!هر چند که از سراجبار برای رفع تکلیف درسی هم می خواندم.
در حدود هشت الی ده سال بعد،از طریق یکی از دوستانم دوباره به نوشتن روی آوردم.اما چه سود که دیگر نه وقت گذشته را داشتم و نه ذوق و انگیزه ی سابق را.
اینبار هم سعی داشتم از مشکلات اجتماع بنویسم.دیگر بدون آنکه کسی مرا ملامت کند می نوشتم تا اینکه تصمیم گرفتم حداقل نوشته هایم را درجایی نشر دهم.
نوشته هایم شامل داستان های کوتاه آموزنده بود که متاسفانه پس از نشر آن در یکی از سایت های اینترنتی با استقبال چندانی روبه رو نشد.همین امر مرا دلسرد کرد و آه و حسرتی برایم به بار آورد.با خود می اندیشیدم که اگر از همان پانزده،شانزده سالگی،جدی به کارم ادامه می دادم،چه بسا الان به جای آنکه منتظر استقبال خوانندگان باشم جشن امضایی راه می انداختم.
در این سال ها با تمام علاقه ام به نویسندگی هیچ کدام از کتاب هایم چاپ نشد.خود نیز هیچکدامشان را در فضای مجازی نشر ندادم و اکنون فقط دفترهای کاهی و کهنه ایی در اختیار دارم که شامل تمام ذوق نویسندگی ام است.دفترهایی که پدرم به آن ها می گوید دفترخاطره!
زمانی که یکی از دوستانم به طور کاملا ناگهانی یکی از نوشته هایم را خواند بعد از آنکه کلی مرا بابت وقت هدر کردن به سخره گرفت و بیان کرد که رفتارم دخترانه و ننرانه است،گفت بهتر است بی خیال این کارها و این داستان های آموزنده ی سنگین و سرد شوم.
نه تنها او بلکه خیلی از آشنایان دیگر نیز با حرف وی هم سو بودند و مرا از نوشتن های بی مورد باز داشتند.
در خیالم ملامتشان می کردم...و می پنداشتم که آن ها با حقیقت زندگی آشنا نیستند...اما بعد از کمی تفکر با خود گفتم که واقعا حقیقت زندگی چیست؟...آیا حقیقت زندگی همین زندگی روزمره ی ما آدم هاست؟
علت و معلول های این جهان مادی چه بودند؟اما جالب آنجا بود که خودم هم نمی دانستم حقیقت زندگی چیست!
ذره ذره به تفکر جان گی رسیدم...تمام علت و معلول های این دنیا،اصل و حقیقت زندگی،من،تو،خانواده،دوستان،آشنایان و...همه همه یک شوخی هستیم...آری زندگی یک شوخی است...در آن روز این گونه فکر می کردم اما الان مطمعن هستم.
پس جه جای نوشته های سنگین و سرد و تلخ است درحالی که اصل زندگی ما ماجرایی بس طنز و کمدی است.باور نمی کنید؟
کمی فکر کنید...آما طلاق این روزها به شدت بالاست،تمام رسانه های عمومی،اعم از تلوزیون و سینما،روزنامه ها و مجلات،سایت ها ی اینترنتی و...دست به دست هم داده اند تا درباره ی این معضل اجتماعی سخن بگویند.فیلم های سینمایی چند ساعته می سازند و درباره ی علتی پیچیده ی یک طلاق صحبت می کنند(مثل جدایی نادر از سیمین)اما آیا نمی دانند که علت طلاق دو زوج پزشک دعوا بر سر یک بسته پفک بوده؟آیا نمی دانند زوجی به دلیل اختلاف بر سر رنگ پرده ها کارشان به جدایی کشیده است؟
از این مورد ها زیاد اند و هم چنین از این مشکلات اجتماعی...
من در این روز ها می بینم مردم پیرامونم زندگی را برای خود پیچیده می کنند،نویسنده ها پیچیده می نویسند،خواننده ها پیچیده می خوانند،فیلمسازان پیچیده می سازند و ما همه سعی داریم بر خود سخت بگیریم و وقتی هشتاد ساله شدیم و بر بالین مرگ افتادیم درحالی که به فرزندان خود می نگریم با صدایی خسته و پر بغض بگوییم:زندگی مثل یک خواب بود...!
در آن زمان فهمیدم بهتر است کسی را بیدار نکنم،اصلا نمی شود این کار را کرد زیرا زندگی حقیقتا یک خواب است!
پس بهتر است این خو اب را شیرین کنیم و با آن خوش باشیم،من هم می خواهم دیگر پیچیده ننویسم...دوست دارم تمام جهان را به شوخی و خنده بگیرم،دوست دارم کلاف های در هم پیچیده ی مشکلات جامعه را باز کنم و نشان دهم که"بنگرید!زندگی چقد بی خود و مزخرف است...به آن بخندید و بخندید و بخندید!"
گر که دیدی همسرت بس بی وفاست
در خیالش گوشه ایی از کبریاست
گر دلار هم باشدش ده بیس هزار
پول ما در جیب آقازاده هاست
آدمی گر شد به قیمت های روز
آنکه بنزی زیر پا دارد خداست
گر که روحانی کلیدش گم بشد
گر که هم بازی ما اسپانیاست
پاره طنزی شو جهان را خنده کن
خنده بر هر درد بی درمان دواست
و درود بر درود که آغازگر هر قصه ایی است.
*پست بعدی پست چهارم است.*
مقدمه:چه شد که طناز شدم؟
سال ها پیش بود که احساس کردم نیازی اساسی به نوشتن دارم.آخر بدون نوشتن چگونه می توانستم درد های نهفته در سـ*ـینه ام را به گوش جهانیان برسانم،چگونه می توانستم از مشکلات جامعه،بی ثباتی عشق،جدال عقل و دل و حقیقت زندگی سخن بگویم.
من تفکری بودم که نیاز به دیده شدن داشت،یک عقل،یک ثبات،یک برهان!من نمونه ی انسان متمدنی بودم که در میان انبوهی از آشفتگی های بشر به دام بود و شوق پرواز در بند بند وجودش غوغا می کرد.
با قلمم در آن روز ها در پیشگاه خداوند سوگند یاد کردم که برای آگاهی و بیداری بشر تمام توان و تلاشم را بکنم.
و چه تلاشی....!
اولین نوشته هایم را در کاغذ های باطله ی A3 می نوشتم.یک روز زمانی که از دبیرستان به خانه آمدم هر چه گشتم نوشته ها را نیافتم،تا اینکه دیدم فردی ناشناس تمام کاغذ ها را به درب اتاقم چسبانده و در آخر هم زیرش نوشته است:فرزند نگارنده ام،ای خوش قلم،ای با استعداد،درست را بخوان،در آینده ایی نچندان دور این کاغذ ها برایت نان و آب نمی شود....پول منم نریز تو چاه مستراح!
دریافتم که این کار کار پدر است.زیرا او به روش تربیت غیر مستقیم اعتقادی ژرف و عمیقی داشت.
آن روز کاغذ ها را کندم و بی توجه از نو مشغول نوشتن شدم.پدر دید که روش تربیت غیر مستقیم در من اثری ندارد و سرانجام به شیوه ی مستقیم مرا ادب نمود.
از آن روز به بعد دیگر به سمت نوشتن نرفتم و من هم مانند تمام هم سن و سال هایم به الواتی و خوش گذرانی های جوانی پرداختم!هر چند که از سراجبار برای رفع تکلیف درسی هم می خواندم.
در حدود هشت الی ده سال بعد،از طریق یکی از دوستانم دوباره به نوشتن روی آوردم.اما چه سود که دیگر نه وقت گذشته را داشتم و نه ذوق و انگیزه ی سابق را.
اینبار هم سعی داشتم از مشکلات اجتماع بنویسم.دیگر بدون آنکه کسی مرا ملامت کند می نوشتم تا اینکه تصمیم گرفتم حداقل نوشته هایم را درجایی نشر دهم.
نوشته هایم شامل داستان های کوتاه آموزنده بود که متاسفانه پس از نشر آن در یکی از سایت های اینترنتی با استقبال چندانی روبه رو نشد.همین امر مرا دلسرد کرد و آه و حسرتی برایم به بار آورد.با خود می اندیشیدم که اگر از همان پانزده،شانزده سالگی،جدی به کارم ادامه می دادم،چه بسا الان به جای آنکه منتظر استقبال خوانندگان باشم جشن امضایی راه می انداختم.
در این سال ها با تمام علاقه ام به نویسندگی هیچ کدام از کتاب هایم چاپ نشد.خود نیز هیچکدامشان را در فضای مجازی نشر ندادم و اکنون فقط دفترهای کاهی و کهنه ایی در اختیار دارم که شامل تمام ذوق نویسندگی ام است.دفترهایی که پدرم به آن ها می گوید دفترخاطره!
زمانی که یکی از دوستانم به طور کاملا ناگهانی یکی از نوشته هایم را خواند بعد از آنکه کلی مرا بابت وقت هدر کردن به سخره گرفت و بیان کرد که رفتارم دخترانه و ننرانه است،گفت بهتر است بی خیال این کارها و این داستان های آموزنده ی سنگین و سرد شوم.
نه تنها او بلکه خیلی از آشنایان دیگر نیز با حرف وی هم سو بودند و مرا از نوشتن های بی مورد باز داشتند.
در خیالم ملامتشان می کردم...و می پنداشتم که آن ها با حقیقت زندگی آشنا نیستند...اما بعد از کمی تفکر با خود گفتم که واقعا حقیقت زندگی چیست؟...آیا حقیقت زندگی همین زندگی روزمره ی ما آدم هاست؟
علت و معلول های این جهان مادی چه بودند؟اما جالب آنجا بود که خودم هم نمی دانستم حقیقت زندگی چیست!
ذره ذره به تفکر جان گی رسیدم...تمام علت و معلول های این دنیا،اصل و حقیقت زندگی،من،تو،خانواده،دوستان،آشنایان و...همه همه یک شوخی هستیم...آری زندگی یک شوخی است...در آن روز این گونه فکر می کردم اما الان مطمعن هستم.
پس جه جای نوشته های سنگین و سرد و تلخ است درحالی که اصل زندگی ما ماجرایی بس طنز و کمدی است.باور نمی کنید؟
کمی فکر کنید...آما طلاق این روزها به شدت بالاست،تمام رسانه های عمومی،اعم از تلوزیون و سینما،روزنامه ها و مجلات،سایت ها ی اینترنتی و...دست به دست هم داده اند تا درباره ی این معضل اجتماعی سخن بگویند.فیلم های سینمایی چند ساعته می سازند و درباره ی علتی پیچیده ی یک طلاق صحبت می کنند(مثل جدایی نادر از سیمین)اما آیا نمی دانند که علت طلاق دو زوج پزشک دعوا بر سر یک بسته پفک بوده؟آیا نمی دانند زوجی به دلیل اختلاف بر سر رنگ پرده ها کارشان به جدایی کشیده است؟
از این مورد ها زیاد اند و هم چنین از این مشکلات اجتماعی...
من در این روز ها می بینم مردم پیرامونم زندگی را برای خود پیچیده می کنند،نویسنده ها پیچیده می نویسند،خواننده ها پیچیده می خوانند،فیلمسازان پیچیده می سازند و ما همه سعی داریم بر خود سخت بگیریم و وقتی هشتاد ساله شدیم و بر بالین مرگ افتادیم درحالی که به فرزندان خود می نگریم با صدایی خسته و پر بغض بگوییم:زندگی مثل یک خواب بود...!
در آن زمان فهمیدم بهتر است کسی را بیدار نکنم،اصلا نمی شود این کار را کرد زیرا زندگی حقیقتا یک خواب است!
پس بهتر است این خو اب را شیرین کنیم و با آن خوش باشیم،من هم می خواهم دیگر پیچیده ننویسم...دوست دارم تمام جهان را به شوخی و خنده بگیرم،دوست دارم کلاف های در هم پیچیده ی مشکلات جامعه را باز کنم و نشان دهم که"بنگرید!زندگی چقد بی خود و مزخرف است...به آن بخندید و بخندید و بخندید!"
گر که دیدی همسرت بس بی وفاست
در خیالش گوشه ایی از کبریاست
گر دلار هم باشدش ده بیس هزار
پول ما در جیب آقازاده هاست
آدمی گر شد به قیمت های روز
آنکه بنزی زیر پا دارد خداست
گر که روحانی کلیدش گم بشد
گر که هم بازی ما اسپانیاست
پاره طنزی شو جهان را خنده کن
خنده بر هر درد بی درمان دواست
آخرین ویرایش: