مرگ به خاطر خربزه

  • شروع کننده موضوع _MATIN_
  • بازدیدها 121
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

_MATIN_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/08
ارسالی ها
731
امتیاز واکنش
3,560
امتیاز
481
سن
28
آقا محمدخان قاجار سرسلسله پادشاهان قجری است که زندگی‌اش با حوادث عجیب و جالبی گره خورده است.او که با بر انداختن سلسله زندیه به قدرت رسید، سرانجام در جریان لشگر کشی بیرون راندن سپاه روس ها از ایران کشته شد.
عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من که یکی از منابع مهم در مطالعه دوران قاجاریه محسوب می‌شود، دلیل به قتل رسدن او را این‌گونه شرح می‌دهد:« در ایام محاصره شوشا، مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یک دانه از آن‌ها را که یک ظرف می‌شود در سفره غذای او بگذارند. خربزه‌ها زودتر از حسابی که شاه داشته است تمام می‌شود. شاه تاریخ روز آوردن خربزه‌ها و این‌که چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقی باشد دقیقا تعیین می‌کند و از آبدار باقیمانده را مطالبه می‌نماید. آبدار هم نجات را در حقیقت‌گویی می‌پندارد و اعتراف می‌کند که با دو نفر از پیشخدمت‌ها آن‌ها را خورده‌اند. شاه برای همین جرم، امر به کشتن هر سه نفر می‌دهد. بعد از آن که به خاطر او می‌آورند که شب جمعه است، اعدام آن‌ها را به صبح شنبه محول می‌نماید و چون محکومین به تجربه می‌دانستند که حکم شاه استیناف‌پذیر نیست، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را می‌سازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار می‌کنند.»
یک شب پیش از مرگ آقا محمد خان اما اتفاق جالبی بین او و یک شاعر رخ می‌دهد.
این شاه قجری،یک شاعر کتابخوان همراه خود داشته که شب‌ها پیش از خواب برای او کتاب می‌خوانده. شب پیش از مرگ شاه، این شاعر کاری می‌کند که در دستگاه آقامحمدخان سزایش مرگ بوده‌است.
عبد‌الله مستوفی در مورد این ماجرا می‌نویسد: «میرزا اسماعیل مستوفی که در این سفر همراه بوده است می‌گوید: از موقع بیرون‌آمدن شاه مدتی گذشت. پیشخدمت‌ها و آبدار هم که معمولا طرف استعلام بودند دیده نشدند. بعضی رجال که پشت اتاق رفتند سر و صدایی نشنیدند. بالاخره بعضی جرات کردند و قدم در اتاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند و سران و سرکردگان را از قول شاه احضار کردند. همین که جمع شدیم مطلب افشا شد. برای حفظ اردو مشورت کردیم. رای بر این داده شد که چیزهای ذی‌قیمت بین اشخاص رشیدی از حضار که بتوانند آن را حفظ کنند، تقسیم شود و چیزهای سنگین وزن را جا بگذارند و هر کس به هر طریق که بتواند خود را به تبریز برساند. از جمله چیزهای قیمتی زر و سیمی بود که من تحویلدار آن بودم و چون شب جمعه حساب خود را علی‌الرسم با شاه گذرانده بودم و باقی آن معلوم و موجود بود، این باقی را بین حضار تقسیم کردم و رسید آن‌ها را پهلوی صورتحسابی که به امضای دو شب قبل از شاه داشتیم گذاشتم و متفرق شدیم.
 
  • پیشنهادات
  • _MATIN_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/08
    ارسالی ها
    731
    امتیاز واکنش
    3,560
    امتیاز
    481
    سن
    28
    وقتی که از مجلس بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانه‌وار در کنار حیاط قدم می‌زند و به این شعر که زاده افکار خودش است مترنم می‌باشد:
    بتر از شمر و یزید! سر نحست که برید؟
    با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد. نزدیک او رفتم دستی به شانه‌‌اش گذاشتم و پرسیدم: «شما را چه می‌شود؟» با اشاره به سمت اتاق شاه گفت:«دیشب کار من با این … به جای عجیبی منجر شد. رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمی‌داشتم و پهلوی رختخواب می‌نشستم. این قدر می‌خواندم تا شاه لحاف را که تا زیر چانه به روی خود کشیده بود به روی دماغ بکشد. این علامت مرخصی من بود. برمی‌خاستم کتاب را در جای خود می‌گذاشتم و خارج می‌شدم.
    دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد. من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمی‌کرد. به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت. من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم. شاه گفت: «مردکه! جای کتاب آن‌جا است؟» من نخواستم محاجه کنم که شب قبل هم همین جا بوده است. کتاب را برداشتم و در طاقچه‌ای که پهلوی بخاری بود گذاشتم. باز گفت:«... جای کتاب آن‌جا است؟» پیش خودم فکر کردم در اتاق یک طاقچه دیگر آن طرف بخاری بیش نیست، کتاب را به آن طاقچه می‌گذارم و جانم خلاص می‌شود. همین کار را کردم. باز گفت: «پدرسوخته! جای کتاب آن‌جا است؟» من از فرط خستگی از خود بی‌خبر شدم. مثل این‌که نمی‌دانم با چه کسی طرفم گفتم:‌«مردکه پدرسوخته...! پس جای کتاب کجاست؟ اتاق طاقچه دیگری ندارد که آن‌جا بگذارم.» شاه بلند شد میان رختخواب نشست، من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم چه گوری برای خود کنده‌ام. خود را به روی قدم‌های او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید.» شاه گفت: «برخیز» اطاعت کردم. سرپا جلویش ایستادم. گفت: «ببین در اتاق‌های مجاور کسی هست؟» رفتم دیدم در هر یک، یکی دو نفر خوابیده‌اند، برگشتم به عرض رساندم. گفت: «دو چیز میان جانت رسیده است. یکی حق‌به‌جانبی تو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم، دیگری بیدار نبودن کسی که حرف‌های تو را شنیده باشد. حالا هم به تو می‌گویم هر وقت کسی از آن‌چه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب!» ولی کجا به چشم خواب رفت؟ از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد.»
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا