متون ادبی کهن مناظره ی عقل و عشق (خواجه عبدالله انصاری)

🍭White choocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/11
ارسالی ها
586
امتیاز واکنش
7,245
امتیاز
641
محل سکونت
...
۲۰۱۹۰۹۰۹_۱۴۴۰۳۹.jpg

سپاس و ستایش،مر دارنده ی عالم را، وآفریننده ی بنی آدم را، که پادشاهی او را سِزاست ، و فرمانروایی او را رواست.
مُلک بَخش ، مَلِک بخشای، فضل گستر عدل فرمای. خدمت او بر پرستندگان، زیب و زیور. نام او در طالع بندگان، سعدِ و اکبر. نصرتِ او عَلَم ولایت را لشگر، عصمت او حَشَم حمایت را کشور. دلهای نورانی را از ذوق معرفت او شهپر، و جانهای روحانی را ، از شربت محبّت او افسر.
عَونِ او ضعیفان را لشگر آراسته، و غَوثِ او مفلسان را گنجی پُر خواسته.
حقیقت خداوندیش به زبان بیان نتوان کرد. و در معاملت خدمت او زیان نتوان کرد. بیگانه چون آشنا، خو کرده ی رحمت او است، و دشمن چون دوست، پرورده ی نعمت اوست.

روزی در عالم جوانی، چمدان که دانی، نشسته بودم در مدرسه، و در سر هزار وسوسه، مرا عجبی دریافت، و به غارت، نقد دل شتافت، و گفت: ای در طاعت خدا ، که عیشی داری مُهَنّا زهی بزرگ سعادتی، و چه بسیار طاعتی.
چون این بگفت، نَفس بر آشفت، او را دیدیم شادمان وعَیّوق کشیده بادبان. گفتم: دور از نظر ها، که در پیش داری خطر ها، خود را به گریه دادم و ، زاری کردم چون آدم، دل از عبودیت برداشتم و کرده، نا کرده انگاشتم، از خجالت آب شدم ، و در بیداری به خواب شدم، خود را دیدم بر اسبی ، در تجارت و کسب ، و به تازیانه ی قهری ، می تاختم به شهری، که گفتندش: هری ( هرات امروزی) .
باره ی او سِطَبر ، بروج او از صَبر ، کوتوال او از ذکاء ، خندق او از بکاء ، مِنارش از نور ، جامعش چون طور.

جامعی دارد ، که چشم اهل معنی در صفاش
کعبه ای صورت توان بستن ، ازو هر منظری
قُبَّه السلام و دارُالملکِ دین، تمکینِ شرع
روضهء فردوس و فردوس دوم ، شهر هَری

در آمدم در این بُلد، که شبیه است به خُلد، دیدم که خلق در عمارت، و دو شخص در طلب اِمارت، یکی عقل انکار پیشه، دوم ، عشق عیّار پیشه.

نگاه کردم تا که را رسد تخت، و کدام را یاری دهد بخت.
 
  • پیشنهادات
  • 🍭White choocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/11
    ارسالی ها
    586
    امتیاز واکنش
    7,245
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    ...
    شروع مناظره:

    عقل گفت: من سبب کمالاتم.

    عشق گفت: نه من دربند خیالاتم.

    عقل گفت: من مصر جامع معمورم.

    عشق گفت: من پروانه دیوانه مخمورم.

    عقل گفت:من بنشانم شعله غنا را.

    عشق گفت: من درکشم جرعه فنا را.

    عقل گفت: من مونسم بوستان سلامت را.

    عشق گفت: من یوسفم زندان ملامت را.

    عقل گفت: من سکندر آگاهم.

    عشق گفت: من قلندر درگاهم.

    عقل گفت: من صراف نقره خصالم.

    عشق گفت: من محرم حرم وصالم.

    عقل گفت:من تقوی به کار دارم.

    عشق گفت: من دعوی چه کار دارم.

    عقل گفت: من در شهر وجود مهترم.

    عشق گفت: من از بود و وجود بهترم.

    عقل گفت: مرا علم و بلاغت است.

    عشق گفت: مرا از هر دو عالم فراغت است.

    عقل گفت: من قاضی شریعتم.

    عشق گفت: من متقاضی ودیعتم.

    عقل گفت: من دبیر مکتب تعلیمم.

    عشق گفت: من عبیر نافه تسلیمم

    عقل گفت:من آیینه مشورت هر بالغم.

    عشق گفت: من از سود و زیان فارغم.

    عقل گفت:مرا لطایف غرایب یاد است.

    عشق گفت: جز دوست هر چه گویی باد است.

    عقل گفت:من کمر عبودیت بستم.

    عشق گفت: من بر عقبه الوهیت مستم.

    عقل گفت:مرا ظریفانند پرده پوش.

    عشق گفت: مرا حریفانند دردنوش.

    عقل گفت: من رقیب انسانم، نقیب احسانم، بسته تکلیفاتم، شایسته تشریفاتم، گشاینده در

    فهمم، زداینده زنگ و همم، گلزار خردمندانم، مستغفر هنرمندانم. ای عشق، تو را کی رسد که

    دهن باز کنی و زبان به طعن دراز کنی؟ تو کیستی؟ خرمن سوخته ای، و من مخلص لباس تقوی

    دوخته ای.

    عشق گفت: من دیوانه جرعه ذوقم، برآرنده شعله شوقم. زلف محبت را شانه ام، زرع مودت را

    دانه ام. منصب ایالتم عبودیت است، متکاء جلالتم حیرت است. ای عقل تو کیستی؟ تو مودب راه

    و من مقرب درگاه. آن روز که روز بار بود و نوروزی عشرت یار بود، من سخن از دوست گویم و مغز

    بی پوست جویم. نه از حجاب ترسم و نه از حجاب پرسم. مسـ*ـتانه در آیم و به شرف قرب حق بر آیم،

    تاج قبول نهم بر سر، و تو عقلی همچنان بر در.

     
    بالا