سپاس و ستایش،مر دارنده ی عالم را، وآفریننده ی بنی آدم را، که پادشاهی او را سِزاست ، و فرمانروایی او را رواست.
مُلک بَخش ، مَلِک بخشای، فضل گستر عدل فرمای. خدمت او بر پرستندگان، زیب و زیور. نام او در طالع بندگان، سعدِ و اکبر. نصرتِ او عَلَم ولایت را لشگر، عصمت او حَشَم حمایت را کشور. دلهای نورانی را از ذوق معرفت او شهپر، و جانهای روحانی را ، از شربت محبّت او افسر.
عَونِ او ضعیفان را لشگر آراسته، و غَوثِ او مفلسان را گنجی پُر خواسته.
حقیقت خداوندیش به زبان بیان نتوان کرد. و در معاملت خدمت او زیان نتوان کرد. بیگانه چون آشنا، خو کرده ی رحمت او است، و دشمن چون دوست، پرورده ی نعمت اوست.
روزی در عالم جوانی، چمدان که دانی، نشسته بودم در مدرسه، و در سر هزار وسوسه، مرا عجبی دریافت، و به غارت، نقد دل شتافت، و گفت: ای در طاعت خدا ، که عیشی داری مُهَنّا زهی بزرگ سعادتی، و چه بسیار طاعتی.
چون این بگفت، نَفس بر آشفت، او را دیدیم شادمان وعَیّوق کشیده بادبان. گفتم: دور از نظر ها، که در پیش داری خطر ها، خود را به گریه دادم و ، زاری کردم چون آدم، دل از عبودیت برداشتم و کرده، نا کرده انگاشتم، از خجالت آب شدم ، و در بیداری به خواب شدم، خود را دیدم بر اسبی ، در تجارت و کسب ، و به تازیانه ی قهری ، می تاختم به شهری، که گفتندش: هری ( هرات امروزی) .
باره ی او سِطَبر ، بروج او از صَبر ، کوتوال او از ذکاء ، خندق او از بکاء ، مِنارش از نور ، جامعش چون طور.
جامعی دارد ، که چشم اهل معنی در صفاش
کعبه ای صورت توان بستن ، ازو هر منظری
قُبَّه السلام و دارُالملکِ دین، تمکینِ شرع
روضهء فردوس و فردوس دوم ، شهر هَری
در آمدم در این بُلد، که شبیه است به خُلد، دیدم که خلق در عمارت، و دو شخص در طلب اِمارت، یکی عقل انکار پیشه، دوم ، عشق عیّار پیشه.
نگاه کردم تا که را رسد تخت، و کدام را یاری دهد بخت.