من دختر افسانه ایم|محدثه فارسی

dayana2018

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/04
ارسالی ها
2,554
امتیاز واکنش
15,991
امتیاز
789
سن
23
محل سکونت
زیر آسمون خدا
به نام خدایی که در این نزدیکی است...

نام رمان:من دختر افسانه ایم

نام نویسنده:mohadeseh.f ( محدثه فارسی )

ژانر:طنز، تخیلی، عاشقانه

خلاصه:
داستان اینبار ما راجب یه دختریه که با استفاده از نیروی فوق العاده ماوراییش، می تونه تمام موجودات خطرناکی که توی سیاره زمین هستند رو از بین ببره! داستان متفاوتیه مثل داستان میشا دختر خوناشام (2 جلد ) اگه نخونید از دستتون در رفته!

حرفی از نویسنده:
سلام دوستای گل و خوشگلم! خداروشکر انقدر از میشا استقبال شد که تصمیم گرفتم یه داستان متفاوت دیگه بنویسم، تجربه ثابت کرد که تخیلی و طنز نویسم واقعا خوبه و این و مدیون شمام، بازم تو این داستان قهرمان ما یه دختر ایرانیه، می تونم بگم ایرانیا همیشه قهرمانن، و من در این داستان غیر ممکن رو ممکن می کنم! چاکر همه، عاشقتونم به مولا.

مقدمه:

اینجا آخر دنیاست، جایی مثل جهنم!

جایی که قدم به قدمش تو رو بدرقه می کنه به سمت مرگ!

نه یه مرگ راحت، یه مرگ دردناک و زجر آور.

یه جایی که هرلحظه باید متنظر باشی تا وقتی به تنگا اومدی، خودت با یه گلوله کارت و بسازی!

برای همینه که همیشه میگم:

"من دختر افسانه ایم"!
 
  • پیشنهادات
  • dayana2018

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/04
    ارسالی ها
    2,554
    امتیاز واکنش
    15,991
    امتیاز
    789
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    mohadeseh.f ( محدثه فارسی ):

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]بسم الله...[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]با دو وارد ساختمون شدم کارتم و گرفتم جلوی سرباز، نگاهی بهش انداخت و با لحن سردی گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]سرباز _ این یعنی چی؟[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]در حالی که هول شده بودم کارتم رو برگردوندم و بهش نگاه انداختم، تف تو مخت دختره ی اوشگول![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]سعی کردم خودم و ضایع نکنم برای همین با لبخند کارت ملیم و گذاشتم توی کیفم و کارت ورود و در آوردم که نگاه بی تفاوتی انداخت و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]سرباز _ می تونی وارد شی[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]لبخند قدردانی زدم و گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ مرسی[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]سریع از بین اون دستگاه ها عبور کردم و دوربینم و از توی کیفم در آوردم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]لبخندی از روی شوق زدم و سریع سوار آسانسور شدم و دکمه ی 20 و فشردم؛ توی پوست خودم نمی گنجیدم! پاهام و از روی خوشحالی و استرس می کوبیدم به کف آسانسور! تو آیینه آسانسور خودم و نگاه کردم و موهام و با شالم درست کردم![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]چشمای آبی، پوست سفید و لبای صورتیم تضاد خوبی رو توی صورتم ایجاد کرده بود.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]موهای مشکی براق، ابروهای خوشگل و خوش فرم مشکی، من از خودم تعریف نکنم کی تعریف کنه؟[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]پوزخندی زدم و روم و از آیینه گرفتم که در آسانسور باز شد. سریع از آسانسور زدم بیرون و به جمعیتی که با شوق و ذوق به حرفای مرد راهنما گوش می‌کردن، نگاه کردم![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]ای وای نکنه دیر کردم؟ من برای این همایش کلی انتظار کشیدم![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]بی اهمیت به مردم به زور خودم و از وسط جمعیت کشیدم به ردیف اول![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]مرد میانسالی با روپوش سفید که خیلی خوشتیپ تر و خوش قیافه ترش می کرد رو به روی جمعیت وایساده بود و حرف می زد![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]لبخندش پررنگ تر شد و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]مرد _ اجناسی که توی این شیشه ها هستن، اجناسین که متعلق به هزاران سال قبله![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]و با دستش به ظرف شیشه ای مکعبی اشاره کرد... چشمم روی اون شیشه ثابت موند![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]چه قدر این سنگ خوشگله، سنگی ترکیب از رنگهای سورمه ای، آبی و بنفش؛ درست مثل یه کهکشان. با صدای یکی از بچه ها حواسم از سنگ پرت شد و بهش گوش سپردم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]_ ببخشید استاد چرا اونا رو توی آب نگه می دارید؟[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]استاد لبخند مهربونی زد و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]استاد _ این آب، یه آبه مخصوصیه که کمک می کنه تا اجناس قدیمی آسیب نبینن، خوب بهتره که به بقیه جاهای آزمایشگاه سر بزنیم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]انگار سریع تر دوست داشت بچه ها رو از اون جا دور کنه، همه راه افتادن که من با قدم های آروم به سمت اون شیشه رفتم و بهش زل زدم، واقعا حیرت آور بود! خدایا چیا آفریدی من قربونت برم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]سریع دوربینم و درآوردم و چند تا عکس ازش گرفتم، خیلی دلم می خواست لمسش کنم![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]به دور و برم نگاه کردم کسی حواسش نبود... دستم و یواشکی کردم توی شیشه که خیس شد و آروم آروم سنگ و لمس کردم که یهو انگار جریان برق بهم متصل شد! بدنم سنگینه سنگین شده بود و ولتاژ عظیمی بدن من و فرا گرفته بود. به سختی دستم و از آب بیرون آوردم و در حالی که نفس نفس می‌زدم، دستم و با لباسم پاک کردم! احساس سنگینی می‌کردم؛ به زور پاهام و جمع کردم و سریع به سمت بچه ها رفتم.[/BCOLOR]
     

    dayana2018

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/04
    ارسالی ها
    2,554
    امتیاز واکنش
    15,991
    امتیاز
    789
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    [HIDE-THANKS]
    mohadeseh.f ( محدثه فارسی ):
    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]استاد رو تار می دیدم... سرم رو تکون دادم و چشمام رو باز بسته کردم که دیدم بهتر شد.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]دوربین و بالا آوردم و یه چند تا عکس خفنه دیگه گرفتم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]حدوده یه ساعتی اونجا بودم و اطلاعات خیلی باحالی به دست آورده بودم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]همایش تقریبا تموم شده بود و بچه ها دور استاد رو گرفته بودن و ازش سوال می پرسیدن، به ساعت توی دستم نگاهی انداختم! نزدیکای 7 شب بود.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]باید سریع تر بر می گشتم...[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]لرزش توی بدنم کمتر شده بود و یکم راحت تر می‌تونستم راه برم، ولی سردرد و خستگی عجیبی من رو در برگرفته بود.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]به سمت آسانسور رفتم که چشمم دوباره به سنگ افتاد، نیروی عجیبی من و وادار می کرد که بهش نگاه کنم، حس کردم چشمام داره می سوزه برای همین سریع قدم برداشتم و به طرف آسانسور رفتم![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]در آسانسور که بسته شد تکیه دادم به میله و گردنم رو این ور اون ور کردم، خیلی خیلی خسته بودم، عرق سرد کرده بودم و چشمام دوتا می دید[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]در آسانسور که باز شد دستم رو گذاشتم روی درو بیرون رفتم، همه ی مردم و دوتا می دیدم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]به سختی از ساختمون زدم بیرون و دستم رو برای اولین تاکسی بلند کردم و سریع سوار شدم.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]آدرس رو به راننده گفتم و سرم تکیه دادم به پشتی صندلی
    یه صداهای عجیب و غریبی به گوشم می خورد، گردنم و به شدت تکون دادم که قولنجش شکست.
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]تمام بدنم عرق کرده بود و چشمام تار می دید، دلم می‌خواست هرچی زودتر برسم خونه و بخوابم[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وقتی رسیدیم راننده به من اطلاع داد. نفهمیدم چه قدر بهش کرایه دادم و پیاده شدم... اونم گازش رو گرفت رفت.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]زنگ خونه رو فشردم و دستم رو تکیه دادم به دیوار، در خونه باز شد و خودم رو مثل لشا کشوندم توی خونه[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله سارا سریع اومد و با خوشحالی گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ چطور بود عشقم؟[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]لبخندی از روی خستگی زدم و گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ عالی، خاله خیلی خستم میرم بخوابم[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وقتی دید خیلی آشفتم سرش رو تکون داد و من سریع از پله ها بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم و بعد از اینکه کولم رو پرت کردم یه گوشه ای از اتاق با همون لباسا رو تخت ولو شدم و چشمام سریع بسته شد.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]برای اولین بار تو عمرم، خواب عجیب و غریب می‌دیدم... سیاهی و سفیدی بود و گاهی توی خواب داد می زدم
    در تمام مدت توی خواب عرق می‌کردم و حس می کردم همزمان بیدار هم هستم، گردنم رو انقدر این ور اون ور کرده بودم دیگه نا نداشت
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]با صدای زنگ ساعت با عصبانیت چشمام رو باز کردم و سریع بلند شدم، ساعت و کوبیدم رو زمین. ساعت مثل آرد روی زمین شد، با تعجب بهش نگاه کردم! یعنی در این حد زورم زیاد بوده؟ تک خندی زدم و به ساعت توی دستم نگاه کردم که 8 صبح و نشون می داد.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]نفسم رو فرستادم بیرون لباسام و عوض کردم و با همون تاب و شلوارک رفتم از اتاق بیرون... چشمام نیمه باز بود... باید حتما حموم می رفتم... حموم و دستشویی توی راهرو بین اتاق من و خاله قرار داشت.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله هم در حالی که خوابالو بود و خمیازه می کشید اومد بیرون و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ سلام صبح بخیر![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]بی حال گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ سلام، صبح توام بخیر[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]اون رفت به سمت دستشویی و من حموم... درحموم و خواستم باز کنم که دستگیرش توی دستم شکست! خاله که از صدای دستگیره نصف و نیمه بود توی دستشویی و بیرون با تعجب نگاهم کرد که خودمم با تعجب گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ به خدا آروم بازش کردم![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]نگاه متعجبش رو گرفت و آروم گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ فدای سرت![/BCOLOR]

    [/HIDE-THANKS]
     

    dayana2018

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/04
    ارسالی ها
    2,554
    امتیاز واکنش
    15,991
    امتیاز
    789
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    mohadeseh.f ( محدثه فارسی ):
    و رفت تو دستشویی، با تعجب دستگیره رو انداختم روی زمین و وارد حموم شدم
    به سمت شیر آب رفتم و خواستم بازش کنم که کلا جدا شد.

    وا؟ خدایا چی شده؟ به زور جاش زدم و آروم بازش کردم و رفتم زیر دوش، آّب گرم که به پوستم برخورد کرد حس زندگی بهم دست داد و منم بهش دست دادم...

    یه نیم ساعتی دوش گرفتم و بعد از پوشیدن حوله از حموم اومدم بیرون، با همه چی آروم برخورد می‌کردم.

    از پله ها رفتم پایین که خاله سریع گفت:

    خاله _ بیا صبحونه بخور عزیزم، می‌خوام برم بیرون

    در حالی که با کلاه حوله موهای خیسم و خشک می‌کردم گفتم:

    من _ کجا می‌خوای بری؟

    خاله _ قراره وحید بیاد دنبالم بریم ناهار بیرون، اصرار کرد تو هم بیای

    نشستم پشت میز و گفتم:

    من _ اصلا خاله، فردا قراره نمره ی این پژوهش رو آماده کنم بفرستم اون وره آب!

    همراهم نشست و گفت:

    خاله _ اتفاقا منم بهش گفتم، خودت رو کشتی برای این کالج

    لقمه رو جوییدم و گفتم:

    من _ خاله اگه بدونی برم کالج چی میشه؟

    خندید و سرش و تکون داد، من با خالم زندگی می‌کردم، من 18 سالمه و چند سال به عشق کالج مثل سگ درس خوندم تا با نمره بالا برم کالج!

    با وضعیت روحی بدی که داشتم بازم خوندم، سعی کردم خودم و شاد نگه دارم، بعد از سالی که بابام مرد مامانم هم ازدواج کرد و رفت؛ منم خالم سرپرستیم رو به عهده گرفت.
    خاله سارا 25 سالشه و دوساله با مردی به نام وحید که خداروشکر خیلی پولداره و خیلی خوشتیپ، باحال و با نمکه نامزده.

    وحید خاله رو خیلی دوست داره و دوساله به پاشه، خاله نمی‌خواد تا وقتی که من نرفتم کالج عروسی بگیره و تنها بمونم، البته بگم که خیلیم مخالفه که برم کالج و توی کشور غریب، ولی من که این حرفا حالیم نیست.

    به صورت خوشگل خالم یه نگاهی انداختم، همیشه خندون بود مثل خودم، با اینکه دردامون مثل کوه بود، صورت سفید و چشای شکلاتیش و موهای شکلاتیش خیلی خوشگلش می‌کرد... دماغم و دهنم به خاله رفته بود.

    وقتی دید دارم عین بز نگاهش می‌کنم، لقمش و قورت داد و گفت:

    خاله _ هیلی چیزی شده؟
    لبخند پررنگی زدم و گفتم:

    من _ نه عشقم

    یه تای ابروش و شیطون انداخت بالا و گفت:

    خاله _ معلومه؛ خدا می‌دونه چه نقشه ای برام کشیدی

    سرم و تکون دادم و بعد از خوردن صبحونه از پشت میز بلند شدم و گفتم:

    من _ من میرم روی پژوهشم کار کنم، اگه رفتی سلام من و به وحید برسون.

    سرش و تکون داد و لبخند خوشگلی زد؛ به سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسم، موهام و پشت گوشم فرستادم و به سمت کولم که روی زمین افتاده بود رفتم! برش داشتم و نشستم روی تخت، درش و باز کردم و دوربینم رو در آوردم، همزمان با این که دوربین رو روشن می‌کردم، ل**ب تابم هم روشن کردم و تمام عکسایی که تو دوربین بود و ریختم تو ل**ب تاب

    [/HIDE-THANKS]
     

    dayana2018

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/04
    ارسالی ها
    2,554
    امتیاز واکنش
    15,991
    امتیاز
    789
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    mohadeseh.f ( محدثه فارسی ):
    با حیرت و ذوقی وصف نشدنی به عکسا نگاه می‌کردم که یهو صدای ویز ویزی باعث شد سریع سر بلند کنم و مگس و تو هوا بگیرم.

    خودم هم تعجب کرده بودم، مگس تو دستم تکون می‌خورد و من متعجب بودم از این همه دقت

    همینطور که زل زده بودم به مگس یهو با صدای تق در ولش کردم و با سرعت ازم دور شد.

    خاله رفته بود... دستم و کشیدم لای موهام و سعی کردم روی تحقیقم تمرکز کنم ، تحقیقی که برای من سرنوشت ساز بود.

    تمام عکسا رو با شوق و ذوق دید زدم که عکس آخری، باعث شد نگاه خیرم بمونه به صفحه ی ل**ب تاب!

    سرم و بردم نزدیک تر، این نور چیه روی این سنگه؟

    با موس روی زوم عکس زدم و بزرگ ترش کردم؛ یه نور آبی و سفید

    لوچام آویزون شد و با قیافه ی متفکری گفتم:

    من _ صد در صد از انعکاس نور دوربینه!

    اصلا چه ربطی داشت؟ بیخیال از این موضوع گذشتم و تمام وقتم رو گذاشتم برای این پژوهش، انقدر درگیر بودم که نفهمیدم 5 ساعت گذشته و گردنم داره می‌شکنه.

    یه صلوات زیر ل**ب فرستادم و روی دکمه ی سِند کلیک کردم و تمام پژوهش من در یه سال و نیم با خوشگلترین، کامل ترین و باحال ترین چیز ارسال شد برای اون ور آب! خدایا خودت کمکم کن.

    داشتم از استرس با تخت یکی می شدم، ل**ب تاب رو سریع خاموش کردم و از روی تخت پریدم پایین و سریع به سمت بیرون از اتاق پرواز کردم.

    خونه خلوته خلوت بود، پهن شدم روی مبل و کنترل تلویزیون رو برداشتم و کانالا رو بالا پایین کردم که رسیدم به یه فیلم سینمایی پلیسی خارجی، یه ده دقیقه از فیلم رو دیدم که خود به خود خوابم گرفت، دراز کشیدم روی مبل و خمیازه ی طولانی کشیدم، یکمی که گذشت بالاخره خوابم برد.

    _ بیایید، بیایید اینجاست.

    _ چی میگی؟

    _ من دارم می بینمش!

    به دور و بر نگاه کردم، همه جا تاریکی بود! پس این صداها متعلق به کی بود؟

    من _ اینجا کجاست؟ چرا تاریکه؟

    ولی هیچ جوابی دریافت نکردم، صدای بوق طولانی مثل بوقی که برای وضعیت قرمز می‌زدن توی فضا پیچید... دستام و کورکورانه می‌گردوندم تا راه نجاتی پیدا کنم، پاهام و حرکت دادم ولی زیر پاهام خیسی احساس می‌کردم.

    سرم و بلند کردم که یهو دستی روی دهنم نشست و سعی در خفه کردنم داشت که شروع کردم به دست و پا زدن. حس می‌کردم الانه که دستام و بذارم توی دستای مرگ!

    هیـــن؛ با نفس نفس نشستم و دستم و گذاشتم روی گلوم! این خواب بود، آره فقط خواب بود دختر.

    دستم و کشیدم روی پیشونیم که حسابی داغ شده بود، دستام انگار حرارت شعله رو بیشتر می کرد، دستام چرا انقدر داغه؟ شروع کردم به فوت کردن دستام که یهو سرد شد! لا اله الا الله؛ این چه مسخره بازی هستش؟

    به ساعت نگاه کردم که 3 ظهر رو نشون می‌داد.
    خوابی که دیدم در عرض پنج دقیقه هم نبود ولی الان 5 ساعت از خوابیدن من گذشته؟ به تلویزیون که هنوز روشن بود و داشت تبلیغات نشون می‌داد نگاه کردم و با کلافگی کنترل و برداشتم و سریع خاموشش کردم.

    صدای تیک تیک ساعت خیلی با اعصابم بازی می‌کرد و من رو مثل دیوونه ها کرده بود؛ بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا خودم رو با غذا درست کردن مشغول کنم، گوشیم و از تک جیب پیرهنم در آوردم و آهنگ گذاشتم، دوست داشتم ذهنم و از فکرای پوچ و بیهوده خالی کنم.

    شروع کردم به درست کردن لازانیا، خاله و وحید لازانیا خیلی دوست دارن و من حتما امشب وحید رو شام نگه می دارم.

    انقدر با آهنگ ها خوندم و خودم و مشغول غذا درست کردن کردم که بالاخره فکرم آزاد شد، نمی‌دونم ساعت چند بود که صدای زنگ خونه در اومد، نگاهی به لباسام انداختم، یه سارافون و یه شلوار راحتی نخی! رفتم بیرون از آشپزخونه و شالی که روی مبل بود رو انداختم روی سرم و به آیفون نگاه کردم، خاله اینا بودن، دکمه رو فشردم و دوباره برگشتم تو آشپزخونه، سه دقیقه گذشت که صدای در خونه رو شنیدم و بعد صدای بلند و با نمک وحید:

    وحید _ به به می بینم بعضیا کد بانو شدن.

    لبخندی زدم و از متقابلا داد زدم:

    من _ بله دیگه، خانومتون که از این هنرا ندارن

    تا حرفم تموم شد با مخ رفتم تو کابینت، ضربه شصتای خاله بود!

    خاله _ الاغ پس اون چیزایی که کوفت می کنی رو عمت درست می‌کنه؟

    دستم و گذاشتم روی پیشونیم و برزخی به وحید که بهم می‌خندید نگاه کردم ؛

    وحید یه پسری بود با موهای قهوه ای رنگ، هیکلی مناسب، چشم های مشکی و ابروهای قهوه ای! اصلا یه چیزی بود.

    قاشق و از روی کابینت برداشتم و با سرعت پرت کردم سمت وحید که زرت خورد تو شکمش و یهو از درد خم شد، شروع کردم به خندیدن که خاله چپ چپ نگاهم کرد، یهو دیدم وحید ولو شد و از درد قرمز شد، نیشم و بستم و با نگرانی رفتم سمتش و گفتم:

    من _ وحید؟ وحید چی‌شد؟

    با درد گفت:

    وحید _ بیشعور چرا انقدر محکم بود؟ جونم از یه جاییم زد بیرون.

    با تعجب گفتم:

    من _ به خدا محکم نزدم!

    خاله هم اومد نزدیک و دست وحید و گرفت بلندش کرد و گفت:

    خاله _ امروز هیلدا یه چیزیش میشه، کلا همه چیز و داره نابود می‌کنه!

    حق با اون بود، امروز واقعا یه چیزیم می‌شد، آب دهنم و قورت دادم و با ل**ب و لوچی آویزون رو به وحید که یکم رنگش برگشته بود گفتم:

    من _ ببخشید

    لبخند مهربونی زد و گفت:

    وحید _ فدای سرت جوجه

    لبخند مصنوعی زدم و با ذهنی مشغول درگیر درست کردن بقیه لازانیا شدم.

    *****


    [/HIDE-THANKS]
     

    dayana2018

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/04
    ارسالی ها
    2,554
    امتیاز واکنش
    15,991
    امتیاز
    789
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    mohadeseh.f ( محدثه فارسی ):
    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]صبح با صدای در خونه از خواب پریدم و با سرعت از پله ها رفتم پایین، خاله و وحید توی اتاق بودن و دلم نمی خواست که از خوابشون زده بشن، یه شال هول هولکی انداختم روی سرم و در رو باز کردم. کسی نبود، یهو صدای موتور اومد و نگاه کردم دیدم پستچی بوده، به پایین پاهام نگاه کردم که یه پاکت افتاده بود![/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]سریع دولا شدم و برش داشتم، روش به انگلیسی نوشته شده بود:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)](" For miss hilda fakoor " )[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]برای من بود، در و بستم و با چشمایی که مطمئنا از خواب پف کرده بود نشستم روی اولین مبل و سریع بازش کردم، قلبم داشت میومد توی دهنم، بالاش نوشته شده بود کالج و شروع کردم به خوندش! هرکلمه ای که می‌خوندم چشمام بیشتر گشاد می‌شد که یهو جیغ بنفشی کشیدم و از جام پریدم و شروع کردم به قر دادن، جیغ جیغ می‌کردم که خاله و وحید هراسون به سمت پایین اومدن، بالا پایین می پریدم و جیغ می‌کشیدم، خاله با هول گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ چیه؟ چیشده؟[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وایسادم و با جیغ گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ خاله، خاله باورت نمیشه، من کالج قبول شدم...[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید با خوشحالی داد زد و خاله جیغ بنفش کشید، باورم نمی‌شد، از خوشحالی بغض کردم و شروع کردم به گریه کردن، خاله بغلم کرد و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ بهت افتخار می‌کنم جوجه کوچولوی خودم[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]محکم فشارش دادم به خودم که یهو دیدم نفسش بند اومد، سریع جدا شدم ازش که شروع کرد به سرفه کردن، وحید زد پشتش و خاله رنگش از کبودی برگشت، با تعجب نگاهش کردم که عصبی گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ خیلی محکم فشارم دادی خره.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]نتونستم جملش و درک کنم برای همین دوباره زدم زیر خنده و گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ وای خاله باورم نمیشه.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]بعد نشستم روی مبل که وحید و خاله هم نشستن، وحید شروع کرد به خاروندن پاهاش و در همون حال گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید _ خیلی زود به نظرت جواب رو نفرستادن؟ تو کی پژوهشت و تحویل دادی.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]حق با وحید بود، اخمام رفت توی هم و گفتم:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]من _ دیروز[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله سریع گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ یعنی انقدر زود بررسیش کردن؟ تا بخوان کارات، نمراتت رو ببین و نامه بزنن به نظرم خیلی طول می کشه.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید نامه رو از دستم گرفت و من با استرس بهش خیره شدم، شروع کرد به خوندن، خداروشکر زبان بلد بود...[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید _ خانم هیلدا فَکور، تمامی سوابق شما مورد بررسی قرار گرفته و از این پس شما یکی از هنرآموزان کالج هستید، ما بی صبرانه منتظر شما خواهیم بود، موفق باشید.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]بعد نگاهی به پایین صفحه کرد و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید _ یه سری تاریخ هم زده که باید کی بری اونجا و مهر کالج هم خورده.[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله با خوشحالی گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]خاله _ پس واقعیه...[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید لبخندی زد و گفت:[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]وحید _ آره[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(250, 250, 250)]نفسم رو راحت فرستادم بیرون و خوشحال بهشون خیره شدم، ساعت 7 ونیم صبح بود و واقعا روزمون عالی شروع شده بود.[/BCOLOR]
    [/HIDE-THANKS]
     
    بالا