رمان دو سال خونین | Daniall

Angel of Fate

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/05
ارسالی ها
3,346
امتیاز واکنش
12,233
امتیاز
895
محل سکونت
My room
یا هو​
نام رمان: دو سال خونین
نام نویسنده: Daniall

ژانر:درام,تخیلی

خلاصه :
ما خون آشام هستیم.
اصیل و جاودانه ایم.
قدرتمندیم.
می‌تونیم بر دنیا حکومت کنیم.
ما قدرت داریم، چیزی که مردم بیشتر از هر چیز دیگری تشنه و نیازمندش هستن.
این‌ها خوبی‌های خون آشام بودن است.
اما بدی خون آشام بودن این است که کل طیبعت با ما دشمن اند.
 
  • پیشنهادات
  • Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    شاید فکر کنید که کینه باعث نابودی می‌شه.
    شاید فکر کنید که بدبیاری میاره.
    خیلیا نمی‌تونن کینه‌ی چندین و چند
    سالشون رو کنار بزارن و تا انتقام نگیرن؛
    کینه شون که از بین نمیره هیچ!
    روز به روز هم بیشتر می‌شه و کینه ای تر می‌شن.
    ولی در بعضی مواقع، در بعضی شرایط، در بعضی از داستان ها و قصه ها، کینه با ارزش ترین چیزیه که می‌تونه وجود داشته باشه!

    (شاهین)


    کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. خونه ی خودم، خونه ای که من بودم و من.
    تنها صدایی که توش شنیده می‌شد صدای قلبم بود. از این همه سکوت توی خونم لـ*ـذت می‌بردم. قبل از این‌که به خونه برسم، سردرد بدی داشتم که تنها دلیلش نفوذ ذهنی مامانم بود تا ببینه من کجام و چی کار می‌کنم ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم و تمام تمرکزم رو می‌ذاشتم روی ذهنم تا کسی بهش نفوذ نکنه.
    توی این 170 سال زندگیم کسی جز مامانم جرات نفوذ به ذهنم رونکرده که تا حالا چیزیم دستگیرش نشده.
    کساییم که می‌خواستن نفوذ کنن توی فرصت مناسب فرستادمشون قاطی حوریا. 170 سالم بود ولی تو فرم 22 سالگیم مونده بودم و هیچ تغییری نمی‌کردم فقط سنم زیاد می‌شد و ظاهرم همونه.
    توی همه‌ی طول زندگیم دخترای زیادی دورم بودن. مخصوصا الان که فقط منتظر یه نگاه گذرا هستن.
    تنها استفادم از دخترا کنترل ذهنشون و خوردن خونشون بود با اینکه خیلیم اهل استفاده از نفوذ ذهنی نبودم و دوست داشتم قربانی هام رو زجر کش کنم. ولی بعضیاشون خون بد‌‌مزه ای داشتن و معلوم نبود که قبلش چی کشیده بودن که منم بعد از کشتنشون تا 2 ساعت گیج می‌شدم.
    تو دانشگاهم زیاد دور و برم بودن که فکر کنم هفت هشت تایی رو با فرو کردن دندون نیشای تیز و سفیدم توی گردنشون که هر خون خواری ارزوی داشتنشون رو داشت، فرستادم اون دنیا که هر غلطی خواستن همونجا بکنن.
    بگذریم از اخلاقم که بد‌جور روی مخ دخترای دانشگاه بود.
    ***
    روی مبل لم داده بودم و تو فکر شام شبم بودم.
    هوف شام نداشتنم بد دردیه ولی اگه من شاهینم که شام امشبم رو توی سه سوت جور می‌کنم. پاشدم رفتم سمت تلفن خونه.
    زنگ زدم به پیتزا فروشی و یه پیتزا با مخلفاتش سفارش دادم که همیشه فقط مخلفات رو می‌خورم و به چیز دیگه ای توجه نمی‌کنم.
    لباسای بیرونم رو با یه شلوار ورزشی و تیشرت مشکی عوض کردم. منتظر شدم تا شام خوشمزم از راه برسه. بعد از 20 دقیقه صدای زنگ در توی خونه پیچید. با سرعت نور رفتم سراغ درو بازش کردم. یه پسر تقریبا 20 ساله بود.
    نه!خوشم اومد.
    جدیدا پیک موتوریا پسرای 20 ساله شدن!
    هفته ی پیش که یه مرد 40 ساله به تورم خورد و تازه سیگارم می‌کشید و حالم از بوی گند خون در به در شدش به هم خورد و فقط پیتزا رو گرفتم(البته به یکی از بچه ها سپردم تا خلاصش کنه)پیتزا رو از دست پسره گرفتم و گذاشتمش توی اشپزخونه که دیدم صدای پسره بلند شد:
    -اقا نمی‌خواین پولشو حساب کنین؟
    -بیا داخل تا برم پولت رو بیارم.
    پسره اومد داخل منم با سرعت نور رفتم پشت سرش و درو بستم و با یه لبخند شیطانی که بعضی وقتا مامانمم ازش میترسید چون میدونست چی تو سرمه نگاش کردم. قیافش عادی بود کاملا. ولی من میدونم که چی تو سرت میگذره خوشگل! آروم رفتم سمتش که باز صدای لعنتیش توی گوشم پیچید:
    -اقا من اومدم پیتزا تحویل بدم و برم. الانم لطفا پولش رو حساب کنین رییسم بفهمه دیر کردم از حقوقم کم می‌کنه!
    خب به من چه؟ غصه ی حقوق تو رو هم من باید بخورم؟! با همون سرعت همیشگیم سریع رفتم سمتش و تو چشای از کاسه دراومدش برای چند ثانیه نگاه کردم. تیزی دندونای نیشمو روی ل*با*م حس می‌کردم (خدایی مثه خوردن خون حس خیلی خوبی داشت)
    یه نگاه به گردنش کردم و دندونای تیز و خوشگلم رو توی شاهرگش فرو بردم و...
     
    آخرین ویرایش:

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (سکوت دامون)


    خب اینم از مخلفات پیتزا حالا با خودش چیکارکنم؟ می‌برمش خونه ی مامانم و سعی می‌کنم از زیر زبونش بکشم چرا دوباره امروز سرمو به درد اورد؟! ولی اولش باید از شر این جنازه‌ی خالی از خون خلاص بشم. تلفن رو برداشتم و شماره ی هیراد رو گرفتم.
    بعد از 2 تا بوق صداش تو گوشم پیچید:
    -الو جانم عشقم کاری داشتی؟
    -هیراد چند بار بگم...
    -باشه تو هم بیا و خوبی کن. جانم کاری داشتی؟
    -دارم میرم خونه ی مامانم بیا این تن لش رو از اینجا ببر.
    -باشه فقط ادرس پیتزا فروشی رو اس کن برم حداقل پولش رو حساب کنم.
    -دمت گرم.
    -هوایی نشو بعدا با هم حساب می‌کنیم!
    دیگه حوصله ی زراش رو نداشتم و سریع قطع کردم. هیراد یکی از اعضای گروهمون بود. تنها گروهی که تو دانشگاه یه عضو دختر داشت و بقیه پسر بودن. البته فقط دانشگاه نبود ما همه جا باهم می‌رفتیم و همیشه هوای هم رو داشتیم. اینم بگم که همه اصیل بودیم فقط دوسه نفرمون بودن که مادراشون تبدیل شده بودن.
    ***
    دامون ماشین رو دم در دانشگاه نگه داشت و منتظر موند تا همه پیاده شیم و ماشین رو برد توی پارکینگ. می‌دونستم می‌خواد دوباره واسه ی کار دیشبم سرزنشم کنه. اگر من دامون رو نشناسم باید تو قلبم میخ چوبی فرو کنم. هنوز ده دقیقه تا شروع کلاس وقت داشتیم اما بازم دامون هیچی نمی‌گفت و انرژیش رو واسه ی بعد از کلاس جمع می‌کرد تا به 12 تیکه تبدیلم کنه. سر کلاس حواسم تمام مدت به آریا بود. به درس گوش نمی‌داد و حواسش به دامون بود و داشت آرومش می‌کرد البته ذهنی. مثل این‌که دامون امروز اعصابش خیلی خورده و اینجور موقع ها فقط آریا تنها دختر گروهمونه که می‌تونه آرومش کنه.
    فقط 5 دقیقه تا آخر کلاس مونده بود که گوشی استاد زنگ خورد و رفت بیرون که انگار دنیا رو بم داده باشن!(کلا با رشتم میونه ی خوبی ندارم)سریع برگشتم سمت آریا تا ببینم دامون چشه!
    هیراد:بچه ها کلاس تعطیله. پاشین. پاشین...واسه ی 5 دقیقه نشستین!
    باز هیراد چشمه استاد رو دور دیده معرکه گرفته. خاطر خواهاشم که ماشالله تو کلاس زیاد بودن از من بیشتر نباشن کمترم نیستن(تعریف از خود نباشه خب جذابم دیگه)
    آزرا:هیراد بشین. استاد حذفت کرد خونت پای خودته بعد نیای بگی آزرا تو با استاد جوری مخش رو بزن گفته باشم.
    هیراد:خفه بیبی(BABY)
    صداش رو آروم تر کرد طوری که فقط خودمون 6 نفر خون آشام شنیدیم، گفت:
    -استاد با یه نفوذ ذهنی حله.
    همچنان به آریا نگاه می‌کردم تا ببینم دامون واقعا چشه!
    مثل اینکه خودم باید دست به کار شم...اینجوری فایده نداره باید تا فردا به آریا نگاه کنم تا تازه بهم بگه:
    -چته چی میگی؟!
    قبل از اینکه استاد بیاد تایم کلاس تموم شد و همه به سمت در هجوم بردن(خب مجبور بودین بیاین دانشگاه) ما چند نفر رفتیم روی یه میز توی محوطه ی دانشگاه نشستیم. هیچ کس جرات نداشت با دامون حرف بزنه. ولی من همیشه شروع می‌کردم تا ببینم چه مرگشه! نگاهی به بچه ها کردم آزرا داشت با my friend فکر کنم سی و چهارمی، تلفنی حرف میزد.هیراد می‌خواست دختر تور کنه. ایوان هم به قهوه ی توی دستش زل زده بود و تو فکر خواهر و برادر کوچیک‌تر از خودش بود.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (خون ممنوع)

    هیراد یه دختر تور کرد. خواست ببرتش تو پارکینگ دانشگاه و به حسابش برسه البته بعد از اینکه لذتش رو برد که با صدای دامون سر جاش میخ شد:
    -بشین.
    نگاهی به من کرد و ادامه داد:
    -همه تون دارین زیاده روی می‌کنین. دیشب خبر به گوشم رسیده، 12_13 نفر در اثر حمله ی یه حیوون وحشی و درنده جونشون رو از دست دادن.
    نگاهی به هیراد کرد و گفت:
    -که 5 تاشونم دخترای جوون بودن.
    موقع هایی که دامون مچمون رو می‌گرفت حتی ایوان هم که خیلی ساکت بود و به زور سر کلاس حرف می‌زد هم اعتراف می‌کرد. من همیشه از دامون حساب می‌بردم ولی هیچ وقت ازش نترسیدم که این ویژگی رو فقط من و دامون داشتیم. بقیه ی بچه ها مثل چی ازش می‌ترسیدن.
    -پیک موتوریه کار من بود.
    دامون:تو بابای این پیک موتوریا رو درآوردی.
    پیک موتوری شون رو می‌فرستن به آدرست و دیگه بر نمی‌گردن. نمیگی به آدرست شک میکنن؟
    -دامون من که همیشه آدرس خونم رو نمیدم. تا حالا آدرس صدتا جا رو دادم که خیلیاشونم حتی خاطرم نیست.
    ایوان:یکی از دخترا مال من بود. 4تای دیگه کار هیراده.
    هیراد:بفرما بچه تربیت کردم خیر سرم.
    آزرا:بقیه هم مال من و آریا بود.
    دامون هیچ وقت انتظار همچین کاری رو از آریا نداشت. به صندلیش تکیه داد و چند لحظه دست به سـ*ـینه نگامون کرد.
    دامون:فردا شب مهمونی که نه یه پارتیه مثل بقیه ی پارتیا.
    فردا هر غلطی خواستین می‌کنین ولی...(با مکث ادامه داد)
    -تا دو سه هفته اگر کشته داده باشین خودم قلب تک تکتونو از جاش میکنم.
    ***
    داشتیم توی ماشین به سمت کافی شاپ(...)می‌رفتیم تا یکم دامون آروم بشه. چون کلا خودش عادت داره دو سه هفته ای یبار یه آدم رو بکشه ولی اگه بخوادم بکشه خوب می‌دونه سراغ چه کسایی بره که تا 2 هفته نیازی به خون نداشته باشه. تو ماشین یهو دامون داد زد:
    -د لعنتیا حداقل نکشین شون. شاهین بفهمم یه بار دیگه تو این یه ماه جنازه تحویل دادی آتیشت می‌زنم. هیراد دخترارو بعد از کثافت کاریت می‌فرستی خونه.
    یهو هیراد پرید وسط:
    -یه جوری می‌گی کثافت کاری انگار من چی کار می‌کنم.
    دیگه همه ساکت شدن. منم تو فکر مهمونی فردا شب بودم که چند تا دختر تور کنم. حوصله ی پسرا رو نداشتم خون دخترا با این‌که خیلی ازشون خوشم نمیاد ولی خوشمزه تر بود. شب که رسیدم خونه زنگ زدم مامان ببینم از همه چی خبر دار شده که دیدم بله دامون خبر و به همه ی خون آشامای تهران داده بود.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (رگ خون آشامی)

    یه نگاه به خودم تو آینه انداختم. یه تیشرت سفید، شلوار خاکستری و کفشای همرنگش. کلا خیلی اهل پوشیدن لباسای رسمی نبودم. سر راه رفتم دنبال آریا شاید به جز خواهرم تنها دختری بود که باهاش مشکلی نداشتم چون روی اعصاب نبود و علاوه بر اون نمی‌چسبید. من و آریا همیشه توی پارتیا و مهمونیا باهم می‌رفتیم چون دوتامون با جنس مخالفمون مشکل داشتیم و اینجوری از شر خیلی از دخترا و پسرا خلاص بودیم. چون هم اون خوشگل بود هم من جذاب و گیرا بودم(تعریف از خود نباشه ولی خب جذابم دیگه)
    وارد مهمونی شدیم. هر شیش نفرمون باهم رسیدیم. من و دامون و آریا مثل همیشه رفتیم دور یه میز نشستیم. هیراد رفت سراغ دخترا، آزرا سعی داشت از دست دوست دختراش که هم زمان با هفت_هشت تاشون تو پارتی بودن فرار کنه و ایوان هم مشغول خوردن زهرماری بود. می‌گم زهرماری، فکر نکنین خودم نمی‌خورم اتفاقا من زهرماری خور قهارم. خسته شدم از نشستن بلند شدم و رفتم ببینم چیزی واسه خوردن پیدا می‌شه که بلند شدن من همانا و بلند شدن دخترا همانا. سه چهار تاشونم می‌شناختم.
    واسه‌ی تغذیم مجبور شدم پیشنهاد دوستشون رو قبول کنم(خبر مرگ تک تکتون رو واسم بیارن همین روزا) اصلا چه کاری خودم خبر مرگتون رو میارم.
    سایه:به به! آقا شاهین، چشممون به جمالتون روشن شد.
    -خب الان که چی؟ باید خوشحال باشم که از دیدنم مثلا ذوق زده شدی!
    از حرفم تعجب کرد چون همیشه فکر می‌کرد تنها دختریه که باهاشم و البته دیوانه وار هم دوسش دارم(عق)
    سایه:نباشم؟ بعد مدتی دیدمت دلم واست تنگ شده بود عزیزم.
    یکی دیگه از دخترا که اسمش مهرانا بود و با اونم دوست بودم چشاش از حرفای سایه اندازه کاسه سوپ شده بود.
    مهرانا:ببخشید سایه تسایه،و شاهین جان و می‌شناسی؟ (اوه اوه، شاهین جان) چون اینطور که به نظر می‌اد!
    مهسا:میشه توضیح بدین ببینم اینجا چه خبره؟
    همشون منتظر من رو نگاه میکردن.
    منم قصد فرار کردن مثل آزرا رو نداشتم ولی دلم می‌خواست از دست صدای لعنتیشون سر به بیابون بزارم.
    سایه:می‌بینی که شاهین همه ازت توضیح می‌خوان .
    -خب به درک. یعنی اصلا واضح نیست که همزمان من با همتون رابـ ـطه دارم! اگه هم نبود الان دیگه کاملا واضح و شفافه.
    یهو جیغ مهسا بالا رفت. صدای خودش کم بود جیغشم اضافه شد.
    -یعنی چی؟ چرا اینقدر نسبت به همه چیز بی تفاوتی؟ الان اگه منو با چندتا پسر می‌دیدی تیکه پارم می‌کردی شاهین.
    آمار مهسا رو داشتم به جز من با آزرا و یه پسر دیگه به اسم کیان که اونم هم دانشگاهی‌مونه رابـ ـطه داشت. البته نه رابـ ـطه ی اون‌جوری، رابـ ـطه ی همین‌جوری.
    -آزرا...آزرا کدوم گوری؟
    آزرا:جانم داداش چیزی شده؟
    چشمش که به مهسا افتاد دوتاشون مثل بز به هم زل زدن.
    -خب الان باید تیکه پارت کنم دیگه! البته جای کیان هم خیلی خالیه.
    مهسا:آ...آزرا تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    آزرا:همون کاری که تو می‌کنی. دارم لـ*ـذت می‌برم.
    آزرا حوصله ی سرو کله زدن نداشت و زود از جمعمون بیرون رفت. مهسا هم با مثلا گریه رفت توی حیاط. با کلافگی دستی توی موهام کشیدم و از دخترا فاصله گرفتم ولی براشون برنامه ها داشتم. وایسین اون رگ خون آشامیم بزنه بالا نشونتون می‌دم تیکه پاره کردن یعنی چی؟
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (خون کثیف)

    اوف، عجب طعمی داره.
    عجب خونی داره. اگه می‌دونستم این‌قدر خونش خوشمزه اس زودتر به سمتش می‌رفتم. البته قبلشم کلی خودشو بهم چسبوند. اه دختره‌ی کنه ولی بازم به خون خوشمزه اش می‌ارزید. مشغول خوش گذرونی بودم(نه اون خوش گذرونی. همین خوش گذرونیه خودمو می‌گم) بقیه بچه هام مشغول بودن که یهو صدای آژیر پلیس توی گوشمون پیچید. البته فقط ما 6 نفر چون خون آشام بودیم می‌شنیدیم. یه نگاهی به هم کردیم و شروع کردیم به داد زدن:
    -فرار کنین، فرار کنین، پلیس!
    همه شون تو هم بودن. مثه کرم می‌لولیدن و نمی‌دونستن که چیکار کنن. ما که مشکلی نداشتیم. بعد از پاک کردن آثار جرممون(کسایی که قربانی شده بودن) ما هم خیلی عادی و خونسرد از اونجا رفتیم.
    -آریا حالت خوبه؟
    آریا-آره...فقط یکم سرم گیج میره.
    ***
    بعد از دو ساعت که بهش از خون خودم دادم به‌هوش اومد. تو خونه ی مامانم بودیم. اون این موقع ها خوب می‌دونست چیکار کنه البته اگه خودمون نمی‌دونستیم می‌رفتیم پیش مامانم.
    ماما:حالت خوبه آریا جان؟
    آریا:چه اتفاقی افتاده...شاهین تو..
    -اره بازم من بت خون رسوندم.
    آریا:یه جوری می‌گی خون رسوندم انگار قحطی خونه. از ایوان می‌گرفتم.
    یهو ایوان پرید وسط بحثمون:
    -هوی منو الکی قاطی نکن. خونم رو که از سر راه نیاوردم.
    راستم می‌گفت یه بار که از خونش خوردم فهمیدم خوشمزه تر ازش تاحالا نخوردم. ایوان خوب می‌دونست کی،کجا و خون چه کسی رو بخوره. واسه همین همه ی خون آشام های تهران می‌خواستن خونشو بخورن. خون خیلی تمیز و فوق العاده سالمی داشت. ولی ایوان اون‌قدر حواسش جمع بود که فقط یه بار یه چاقو به سمتش پرتاب شد و خورد توی بازوش و دیگه هیچ اتفاقی واسش نیفتاد. اما در عوضش آزرا و آریا هر روز یه بساط داشتن.
    آریا:چه اتفاقی افتاده؟ طرف معتاد بوده؟ راستی هیراد کجاست؟
    دامون پوفی کرد و گفت:
    چی بگم؟ ولش کن آفتاب در نیومده پیداش می‌شه.
    مامان:آره...معتاد بوده(با مکث ادامه داد)
    -هم زمان چندتا مواد کشیده. که البته فکر کنم به زور بهش دادن چون کسی نم‌تونه هم زمان هم شیشه و هروئین و کلی مواد دیگه بکشه تازه الکلم خورده. صد در صد به خوردش دادن.
    مامان نگاهی بهم کرد. سکوت بدی توی خونه بود ولی من همیشه عاشق همین سکوت بودم. مامان سکوت رو با حرفای همیشگیش شکست:
    -شاهین تا کی می‌خوای به رفتن به اینجور مهمونیا ادامه بدی؟ صد بار بهت گفتم خوشم نمیاد، با همه تون هستم.
    از خوش شانسیم تلفنم زنگ خورد.
    -هیراده.
    دامون-گ:کدوم قبرستونی بوده؟
    دستم رو به نشونه ی ساکت گذاشتم روی لبم:
    -ساکت صدات رو بیار پایین تر، خودم حلش می‌کنم.
    -الو کدوم گوری هیراد؟ چرا همون موقع باهامون نزدی بیرون؟
    بچه ها تعجب کرده بودن. بهشون گفته بودم ساکت باشن خودم حلش می‌کنم اون‌وقت خودم داد می‌زنم.
    هیراد:هوی نفس بکش. دم، باز دم، دوباره دم باز دم. اخه شاهین عزیز من، تو که دیگه منو شناختی. خودم دو سه ساعت بعد از پارتی می‌زنم بیرون و میام خونه.
    -الان سه ساعت گذشته کدوم قبرستونی خاک شدی؟ بعدشم این دفعه پلیس اومده بود. فرق داشت هیراد. همشون یا فرار کردن یا دستگیر شدن. هیچ دختری حاضر نبود تو اون وضعیت با تو بیاد قبرستون.
    هیراد:شاهین جان عزیزم همه که مثل خودت نیستن مردم رو زجر کش می‌کنی. من مثل بچه آدم نه ببخشید مثل بچه خون آشام از نفوذ ذهنی استفاده می‌کنم، عشقم اینقدرم حرص نخور.
    -هیراد اعصاب منو خورد نکن چند بار بگم از این لوس بازیا بدم میاد. تا 2 دقیقه دیگه هم اینجایی.
    اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع تلفن رو قطع کردم.
    آزرا:داداش خودت که بدتری!
    دامون:هیس، هیچی نگید. همتون ساکت؛می‌شنوین؟ صداش خیلی نزدیکه!
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (زندگیه من)

    ایوان:آره. صدای کیه؟
    -من می‌دونم؛ صدای مهرانه! همسایه بغلی‌مون. هفته ی پیش به زنش حمله کردم.
    می‌دونستم چرا دامون گفته بود صدای کیه. به خاطر همین کار هفته ی پیش من. (خب یعنی چی، تشنم بود)
    همسایه:آره عزیزم داشتم می‌گفتم هفته ی پیش یه حیوون درنده و وحشی به زنم حمله کرده بود. ولی الان مهم اینه که تورو دارم خوشگلم و اجازه نمیدم حتی یه خراشم برداری.
    آریا:مرتیکه ی عوضی، دختره رو می‌شناسم اسمش رویاس 18 سالشه(با مکث ادامه داد)
    -حداقل می‌ذاشتی بعد از چهلم زنت، بی شعور .
    بعد از اون شب و داد و بی‌دادای دامون سر هیراد رفتم خونه و تخت گرفتم خوابیدم البته بعد از اینکه آریا رو رسوندم خونه.
    ***
    صبح روز جمعه بود و هیچ کدوممون دانشگاه نداشتیم و بعضی وقت هام می‌رفتیم بیرون. ولی امروز اصلا حوصله‌ی بیرون رو نداشتم. خواهرم دو روز دیگه میرسه و باید برم فرودگاه دنبالش و تا 2 هفته ای می‌مونه البته اگه مامان بتونه راضیش کنه چون هیچ وقت عادت نداشت بیشتر از 2 روز دور از خونه بمونه. با اینکه سکوت خونه رو دوس داشتم ولی گاهی هم آهنگ توی خونه پخش می‌شد. رفتم سراغ تلوزیون تا از توی فلش مموریم یه آهنگ بزارم.
    آهنگ Echoes از Eliza hull رو پخش کردم.
    Closer
    I feel it rising above
    Heartstrings, pull me back to you
    Backwards
    Yet closer to you

    I follow the map
    I follow the map to find you
    I follow the dots
    I follow the dots from the start
    I'm hearing your echoes
    I'm hearing your echoes
    Follow the map
    Follow the map to find you

    With eyes closed
    Which way do I go?
    I hear my name louder and louder
    It echoes
    Till I join the dots to you

    I follow the map
    I follow the map to find you
    I follow the dots
    I follow the dots from the start
    I'm hearing your echoes
    I'm hearing your echoes
    Follow the map
    Follow the map to find you

    Wonder catches up on me
    Like a ghost in the night
    Oh I know that it is time to take you home

    I follow the map
    I follow the map to find you
    I follow the dots
    I follow the dots from the start
    I'm hearing your echoes
    I'm hearing your echoes
    Follow the map
    Follow the map to find you
    (آهنگ قشنگیه توصیه میکنم دانلودش کنین)
    واقعا آهنگ آرامش بخشی بود و کلا منم خیلی آهنگای تند گوش نمی‌دادم. به اندازه ی کافی لبا لــ*ب از خشم هستم‌. آهنگ که تموم شد خواستم دوباره بزارمش که صدای آیفون بلند شد. رفتم سمتش، بچه ها بودن. این موقع از روز بیرون چی‌کار می‌کنن! چون ما کلا فقط به خاطر دانشگاه روزا می‌زدیم بیرون و بیشتر کارامون رو توی شب می‌کردیم. به خصوص من که روزای تعطیل، قبل از تاریکی هوا چشمام هم به در نمی‌خورد.
    هیراد مثله همیشه صداش رو انداخت روی سرش:
    -به به عشقم. دیدی بالاخره اومدم! نگرانم که نشدی؟(دلم می‌خواست یه بار این زیر دستم رو درست بشونم سر جاش)
    خواستم حسابش و برسم که به غلط کردن افتاد.
    هیراد:نه نه غلط کردم، ببخشید.
    -چیزی شده؟ این موقع روز زدین بیرون!
    آزرا:خب اومده بودیم تو رو ببینیم.
    آریا:راستش مامانت راجب یه بحثی باهامون صحبت کرد و گفت که بیایم باهات حرف بزنیم، شاید تو حرف مارو گوش بدی.
    می‌دونستم موضوع چیه ولی به روی خودم نیاوردم. آریا قهوه برای هممون درست کرد و نشست که شروع کنه:
    -ببین شاهین. تو الان 170 سالته که البته واسه یه خون خوار سن خوبیه.
    هیراد:مامانت...
    آریا:هیراد خفه شو.
    خب داشتم می‌گفتم.
    _این درخواستی که ازت داریم به خاطر خودته که حداقل یکم روحیت بهتر بشه.
    تمام مدتی که آریا حرف می‌زد هیراد هی تکون می‌خورد می‌خواست بپره وسط حرف آریا و خودش همه چیزو بگه که این کارم کرد:
    -الیزا می‌خواد که تو ازدواج کنی.
    دامون:ای نمیری.
    حدسم درست بود. بازم همون موضوع همیشگی.
    از حرفاشون تعجب نکردم. خیلیم برام عادی بود چون الیزا همیشه این حرفارو می‌زد و باعث می‌شد روز به روز بیشتر از دخترا بدم بیاد. از روی مبل بلند شدم و با خونسردی تمام گفتم:
    -نه
    آریا:چی؟(تقریبا داد زد)
    -نظرم رو خواستی منم گفتم نه. بعدشم زندگی من به هیچ کسی مربوط نیست.
    دامون:ولی شاهین الیزا مادرته.
    -برام فرقی نمی‌کنه مهم اینه که زندگیم به خودم مربوطه. من قصد ازدواج رو ندارم. حاضرم بمیرم ولی یه روز احساس اینکه وقتی برم خونه، یه نفر هست تا بهم بچسبه و لوس بازی دربیاره رو نداشته باشم.
    مکث کردم و خواستم ادامه بدم که دامون از جاش بلند شد:
    -شاهین داری شورش رو درمیاری. الیزا مادرته حق داره که خوشبختی تور و ببینه و این حق و به خاطر حماقت بی جات ازش نگیر.
    - من وقتی خوشبختم که سر خر توی زندگیم نداشته باشم(با کمی مکث ادامه دادم)
    -ببینم چرا اصلا گیر دادی به من؟ چرا به فکر خودت نیستی تو که این‌قدر برات مهمه؟
    دامون:من بعد از مرگش حتی به یه دخترم نگاه نکردم.
    اینو گفت و رفت ولی بقیه ی بچه ها هنوز همونجوری داشتن منو نگاه می‌کردن. آروم رفتم به سمت اتاقم و قبل از اینکه در اتاق رو باز کنم گفتم:
    -اگه بحثتون همین بود، خوش اومدین.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (باز گشت)

    شب که شد لباسام رو عوض کردم رفتم دنبال شادی(خواهرم و میگم فکر نکنین مخفیانه زن گرفتم) قرار بود یکشنبه بیاد ولی پرواز برای ایران فقط همین امروز و داشتن، بگذریم.
    توی فرودگاه کلی از اون حرفا زد که آره دلم برات تنگ شده بود و از این چیزا...توی ماشین فقط صدای آهنگ و بوق ماشینای توی خیابون شنیده می‌شد که شادی سکوت و شکست:
    -می‌گم شاهین؛ خیلی کم حرف شدی!
    -آره کلا دیگه حرفی واسه گفتن ندارم. بعدشم مگه قبلا نبودم؟
    -چرا داداشم. بودی. ولی خب...
    -ولی خب کم حرف‌تر شدم.
    -اوهوم.
    -بگذریم از کالیفرنیا برام بگو.(من کلا ارادت خاصی به کلمه ی بگذریم دارم)
    -برسیم خونه واسه هردوتون هم تو هم مامان همه چی‌ رو می‌گم.
    شادی فقط 3 سال از من کوچیکتر بود یعنی 167 سالش بود و به ظاهر 19.18 ساله. تا قبل از انقلاب و ماجرای اختلافات خانواده‌ی اصیل‌ها و یکی از خانواده‌ی غیر اصیل‌ها شادی توی ایران بود و پیش خودمون زندگی می‌کرد ولی بعد از اون همه ماجرا و نا امنی راضی نشدم توی ایران بمونه و فرستادمش آمریکا.
    به مامان نگفته بودم که شادی قراره بیاد کلی هم با شادی حرف زدم که روی ذهنش تمرکز داشته باشه تا مامان بهش نفوذ نکنه.
    خونه که رسیدیم من زود‌تر از شادی رفتم داخل.
    مامان:سلام، راه گم کردی؟
    -سلام. آره خوبم تو خوبی؟(شاید برای شما خنده دار باشه ولی من همین حرفای خنده دار و با کمال خونسردیم بیان می‌کنم )
    مامان:چیزی شده؟ سابقه نداشتی این‌جور موقع‌ها بیای اینجا!
    منظورشو فهمیدم. همیشه بعد از ماجرای ازدواج و بحثش تا حداکثر 3.2 هفته مامان رنگ من رو نمی‌دید.
    -راستش عرضم به خدمتتون که مهمون داریم.
    مامان:مهمون؟ حالا کی هست؟
    قبل از اینکه حرفی بزنم شادی با ساک توی دستش وارد خونه شد. مامان با سرعت نور رفت سمتشو محکم همدیگه رو بـ*غـل کردن. خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن، حداقل 40.30 سال یا شایدم بیشتر.
    مامان:الهی قربون دخترم برم. تو هم مثل این داداشه ذلیل شدتی. البته دور از جونت، راه گم کردی اینجا‌ها پیدات می‌شه.
    -دستم درد نکنه.
    شادی:شاهین! مامان راست میگه؟ تو نبود من پیشش نمی‌ای؟
    -آره راست می‌گـه، من دیگه اینجا زندگی نمی‌کنم. توی خونه‌ی خودمم.
    شادی با خوشحالی و صدایی که جیغ مانند بود گفت:
    -یعنی زن گرفتی؟ بگو ببینم خوشگله؟ اسمش چیه؟ چند سالشه؟ خون آشامه؟
    نه. نه. نه. اول مامان، بعدش بچه ها، حالا هم شادی! با صدایی که از همیشه سرد‌تر بود گفتم:
    -نخیر من توی یه خونه تنها زندگی می‌کنم.
    شادی از خشکی لحن صحبتم تعجب کرد، مثل این‌که فراموش کرده من از دخترا بیزارم.
    مامان:خب این بحثارو تمومش کنیم.(خون آشام نجاتم. یا به قول شما انسان ها فرشته‌ی نجاتم)
    شادی جان برو وسیله‌هات رو بزار توی اتاق و بیا و همه چیز و برامون تعریف کن.
    شادی رفت و به ثانیه نکشید برگشت.
    شادی:خب از کجا شروع کنم؟
    مامان درحالی که سینی قهوه رو روی میز گذاشت گفت:
    -از هر جاش که دوست داری. از اولش بگو.
    قهوه ی توی سینی رو برداشتم و منتظر به شادی نگاه کردم. (کلا اهل چایی و شربت نبودیم)
    شادی:سال اولی که رفتم ایالت کالیفرنیا، توی شهر بیکن هیلز(تپه های اتحاد) زندگیم رو شروع کردم. اوایلش یکم سخت بود تا بتونم خون آشام های کالیفرنیا رو پیدا کنم چون هیچ کدومشون توی اون شهر به دلیل تعداد زیاد گرگینه ها زندگی نمی‌کردن. 2 سالی طول کشید تا بتونم خون آشام‌های کالیفرنیا رو پیدا کنم. توی اون دو سال هم یه گروهی از ماورا الطبیعی بهم کمک کردن و راه و رسم زندگی رو توی آمریکا بهم یاد دادن. با اینکه لیدر گروهشون یه آلفا بود ولی با وجود من توی گروه خیلی راحت کنار اومد. همشون کنار اومدن. منم بهشون قول دادم که به آدمای اونجا آسیبی نرسونم و توی این چند سال فقط تعداد خیلی کمی رو قربانی کردم که البته زنده موندن و همیشه از خونه حیوانات یا کیسه‌های خون تغذیه می‌کردم.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (دیدار با استایلز)

    دامون:منم دامون رهبر گروهم. از دیدنت خوش حالم.
    شادی:منم همین‌طور.
    مامان:حالا چرا سر پا ایستادین؟ خب درست بشینین باهم حرف بزنین منم میرم کتاب بخونم مزاحم گپتون نمی‌شم.
    می‌دونین چیه همیشه حس می‌کردم مامانم خواهرمه شاید فقط 30 سالش بود. البته به ظاهر.
    ***
    داشتیم راجب دانشگاه نحس حرف می‌زدیم که تلفن شادی زنگ خورد:
    -الو...سلام خوبم تو خوبی...آره...راستی تو کی میای؟ آهان باشه پس فعلا.
    تمام مدت داشت انگلیسی حرف می‌زد. غلط نکنم که نمی‌کنم اون پسره بود.(نه خدایی تا حالا دیدین من اشتباهی کنم)
    شادی:بچه ها استایلز بود، داره می‌اد ایران گفت که تا سه شنبه میرسه.
    آریا با حالت شوخی گفت:
    -مگه می‌خواد با خر بیاد که 2 روز تو راهه؟
    شادی:نه دیوونه پروازش 3 شنبس. بعدشم داره سعی میکنه باباش رو راضی کنه که باهاش بیاد ولی به خاطر شغلش نمی‌تونه.
    دامون:مگه شغل پدرش چیه؟
    شادی:کلانتر، کلانتر شهره.
    هیراد:یوهو. عجب تیکه ای گیرت اومده.
    -ببند هیراد.
    هیراد:اه ما نمی‌تونیم مثل آدم یه روز ببینیمت.
    آزرا:بچه ها حوصلم سر رفت، قصد انجام کاری رو ندارین؟
    ایوان:ورق.
    آزرا:جان؟
    ایوان:ورق بیارین بازی کنیم.
    دامون:7 نفره؟
    ایوان:باشه بابا اصلا بشینین همو نگاه کنین بلکه فرجی شد از دیدن قیافه‌ی هم بالا بیاریم.
    با این حرفش خونه با خنده های هیراد و آزرا و شادی و آریا رفت رو هوا. ما 3 نفرم داشتیم خیلی خونسرد نگاشون می‌کردیم که یهو دامون هم خندید. راستش رو بخواین تنها من و ایوان اخلاقمون این‌جوری بود. حالا باز ایوان خیلی بهتر از من بود.
    ***
    2 روز زود گذشت و 7 نفرمون به اضافه ی مامان رفتیم فرودگاه دنبال استایلز. شادی و استایلز که چشمشون به هم خورد پریدن بـ*غـل هم.
    هیراد-اهم اهم.
    استایلز روش رو کرد طرف هیراد. پسر خوشگلی بود.مو:و چشم قهوه ای، پوست سفید، هیکل معمولی و خوشگل. به شادی حق می‌دادم. از همون لحظه‌ی اول آشناییمون از برخوردش خوشم اومد. شادی بهش فارسی یاد داده بود البته هنوز بعضی چیزا رو بلد نبود ولی می‌فهمید که چی میگیم.
    مامان که خیلی از برخورد استایلز خوشش اومد.
    ***
    وقتی رسیدیم خونه آریا و شادی رفتن تا قهوه بیارن ماهم نشستیم توی سالن. قهوه ها رو آوردن همه مشغول خوردن بودیم. استایلز به من نگاه کرد و چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد به فارسی گفت:
    -شما برادر شادی هستی!
    نمی‌دونم چرا ولی ناخود آگاه لبخندی زدم و گفتم:
    -آره.
    آریا:بچه ها نظرتون چیه به یه شام دعوتتون کنم به حساب خودم؟
    استایلز:به چه مناسبت؟
    آریا:لبخند روی ل**ب شاهین...عجیبه واقعا فکر کنم تاحالا ندیده بودمش لبخند بزنه.
    -مرض.
    هیراد:خب، خب، خب فکر کنم باید امشب رو اینجا بمونی آقا شاهین که این دوتا خون خوار عاشق رو بفرستیم خونت.
    شادی:مرض. من شب رو همین‌جا میمونم.
    مامان:بچه ها فعلا دعوا نکنین بعدا جاشون مشخص می‌شه.
    هیراد:جاشون؟ بفرما گفتم باید بفرستیم شون...
    استایلز:حالا مگه قراره چی بشه که اینجوری حرف می‌زنی. ما حتی کالیفرنیا هم که بودیم خونه ی خودمون می‌خوابیدیم. البته بعضی شب ها هم پیش هم میموندیم.
    آزرا:چقدر خوب فارسی رو حرف می‌زنی.
    شادی:دست و پنجم درد نکنه.
    هیراد:مگه درد می‌کنه؟
    دامون:وای هیراد بس کن دیگه. چقدر زر می‌زنی. پاشو خودتو جمع کن باید بری پیش آرزو.
    هیراد:هوف کی می‌شه زن بگیرم از شرتون خلاص شم. آرزو، تینا، مریم، شیوا، شیدا تازه این دوتا خواهر دوقلو هستن. برو تا آخر فکر کنم به جز الیزا و آریا و شادی همه‌ی دخترارو تور کردم.
    مامان:منظور؟
    هیراد:هیچی الیزا جان من دیگر بروم.
    ایوان:لطف کن صدای نحستم ببر بدجور روی مخمه.
    هیراد:ای به چشم همسرم.
    ایوان خواست بلند شه که هیراد با سرعت نور گورش رو گم کرد.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (تشنگی)

    خسته بودم.
    نمی‌دونم چرا؟
    چیزی به فکرم نرسید که چرا این‌جوری شدم.
    خون به مغزم نمی‌رسید. خون...خون...حالا یادم اومد.
    خون.
    تنها دغدغه‌ی من خون بود. 2 ماهی می‌شد که خون نخورده بودم. همه‌ی خون آشام ها این‌جوری بودن یا فقط من؟
    من به خون معتاد بودم. باید خودم رو تغذیه می‌کردم. ولی به دامون قول داده بودم. توی این مدت استایلز و شادی خونه ی الیزا(مامان) می‌موندن چون هردوشون دیگه می‌دونستن که من تنهایی رو حتی به کنار خانواده بودن هم ترجیح می‌دم. حالم داشت بد‌تر می‌شد. دستمو به زور به سمت تلفنم دراز کردم و برش داشتم. شماره ی آریا رو گرفتم.
    آریا-الو جانم شاهین؟
    -آ...آریا.
    آریا با نگرانی که تو صداش موج می‌زد گفت:
    -شاهین چی شده؟
    -آ... آریا من...
    -شاهین کجایی؟
    -خونه... آریا... حالم...
    -باشه باشه هیچی نگو الان خودم رو می‌رسونم.
    بعد از 2 دقیقه صدای بسته شدن درو شنیدم. آریا با ترس بهم نگاه می‌کرد. دور ل*با*م و روی ل*با*م ترک برداشته بود. مثل کسی شده بودم که مدتی ل*ب*ا*ش رنگ آب و ندیده.
    آریا-شاهین...چی شده؟ د لعنتی بگو چی شده چرا به این روز افتادی؟ تا دیشب که حالت خوب بود.
    -خ... خو... خون.
    محکم دستش رو به پیشونیش زد. مونده بود چی‌کار کنه. خواست زنگ بزنه به آزرا که جلوش رو گرفتم.
    آریا-شاهین می‌دونم که اصلا از این کار خوشت نمیاد ولی مجبورم برات کیسه ی خون بیارم.
    می‌خواستم اعتراض کنم که با دستاش جلوی دهنمو گرفت. بوی چیزی به دماغم خورد.بوی یه چیز خوشمزه. بوی خون. آریا دسشتو خونی کرده بود و گذاشته بود جلوی دماغم...
    آریا-بخور. بخور شاهین تا دیر نشده.
    اما من حتی نگاهمم به دستش ننداختم و فقط بو می‌کشیدم. من توی ایران تنها خون آشامی بودم که این‌قدر معتاد به خونه اما خب هر کس دیگه ای هم جای من بود بعد از 2 ماه رنگ خون رو ندیدن این‌جوری می‌شد.
    آریا-د بخور دیگه. شاهین. داره دیر میشه.
    -خون... خون ان... انسان.
    آریا-ای خدا بگم چی‌کارت نکنه.
    تلفنشو برداشت و شماره ی یکی از بچه ها رو گرفت.
    آریا-الو...آزرا هیچی نگو فقط از توی یخچال خونم هر چی کیسه ی خون هست رو بیار.
    نابود شدن رو توی وجودم حس می‌کردم. خیلی راحت می‌تونستم خودم رو با حیوون و کیسه های خون تغذیه کنم اما من کسی بودم که خون رو، تازه و گرم می‌خواست. خونی که خودم از بدن قربانی بکشم و بیرون و این لـ*ـذت رو تجربه کنم.
    آزرا-چی شده؟ چه بلایی سرش اومده؟
    آریا-فعلا هیچی نگو و کیسه ها رو بیار.
    سریع یکی از کیسه ها رو آورد سمتم و به زور به خوردم داد. دو تای دیگه هم خوردم ولی هنوز تشنم بود. روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بودم و آریا من رو به زور نگه داشته بود. یهو در سالن باز شد و دامون با سرعت اومد داخل. بقیه هم پشت سرش اومدن به جز الیزا. ولی فقط خودشون نبودن. یه نفر دیگه هم باشون بود. دامون اومد سمتم و دست اون فرد ناشناس و گرفت جلوم. نگاش کردم که سری از روی رضایت تکون داد.به دستش حمله ور شدم. بعد از 2 دقیقه چشمام رو که باز کردم احساس کردم حالم خیلی خوبه. چشمام قرمز بود و بر خلاف چند لحظه پیش که هیچ حسی نداشتم؛ تیزی دندونام و حس می‌کردم. وحشی شده بودم.
    بالاخره بعد از 2 ماه خوردن خون بایدم این‌جوری می‌شدم. دامون گفته بود که به کسی آسیب نزنیم. ولی من نمی‌تونستم. باید تا آخرین قطره ی خون قربانیمو می‌خوردم. دامون جلوم وایساد و توی چشمام نگاه کرد:
    دامون-آروم باش پسر. من که نگفته بودم تغذیه نکن. گفتم کسی رو نکش.
    هیراد-تو این رو نمی‌شناسی؟ تا لاشه ی آدما رو بی جون روی زمین نبینه تشنگیش برطرف نمی‌شه.
    نمی‌دونم چرا ولی هیراد از همیشه جدی تر بود. هیچ وقت این طوری ندیده بودمش.
    شادی-بچه ها...باید یه چیزی بهتون بگم.
    استایلز-نه. الان نه شادی. می‌بینی که حالش خوب نیست.
    شادی در حالی که صداش بغض داشت گفت:
    -یعنی چی استایلز؟ نمی‌تونم دیگه با این رفتارا کنار بیام. به زور داره خودش رو تحمل می‌کنه. چطور تو این مدت نفهمیدین؟ از حالتاش. از همه چیزش. چطور نفهمیدین که الیزا 2 ماهه که انسان شده؟
    با این حرفش چشمای بچه‌ها از حدقه زد بیرون.
    -من می‌دونستم.
     
    بالا