با تلفنم به مامان پيام دادم تا در رو باز کنه. دايي ماشين رو برد داخل حياط. پياده شديم و رفتيم توي خونه. ملاني و سينا هم اونجا بودن.
ملاني سريع اومد سمتمو بغلم کرد. اشک توي چشم هاش جمع شده بود و سعي داشت خودش رو کنترل کنه.
سينا-بهتري نفس؟
-ممنون. رامتين و بنيامين کجان؟
ملاني-مهد کودک.
-بايد مي آوردیشون دلم براشون يه ذره شده.
سينا-زياد شيطوني میکنن.
-خيله خب، من ميرم لباس هام رو عوض کنم.
در اتاقم رو باز کردم و مثل هميشه روی تختم نشستم. چشمم به گيتارم افتاد. از روي زمين برش داشتم و توي دستام گرفتم. آروم شروع به زدن نت هاي آهنگي کردم و دوباره توي گذشته غرق شدم.
در اتاق زده شد و مامان اومد داخل و کنارم روي تخت نشست و دستي به موهام کشيد.
مامان-مگه نمیخواستی لباس هات رو عوض کني؟
-چرا الان پا ميشم.
گيتار رو گذاشتم روي تخت و به سمت کمدم رفتم. مامان تمام مدت حرکاتم رو با دقت زير نظر داشت. بعد از عوض کردن لباسام رفتم دستشويي و آبي به دست و صورتم زدم.
توي سالن سينا و دايي مشغول صحبت بودن؛ ملاني و مامان هم توي آشپزخونه مشغول چيدن ميز. ياد همون روزي افتادم که سر ميز ناهار بودم و حالم بد شد.
-بابا کجاست؟
مامان-کار داشت بايد مي رفت بيمارستان.
-آهان.
مامان-نويان؟
دايي-هان؟
مامان-بياين ناهار.
دور ميز نشستيم و بعد از کشيدن مشغول غذا خوردن شديم.
ملاني-شنيدم قراره بري کلاس!
-چي؟
ملاني-خاله گفت قراره بري کلاس.
-من کلاسي قرار نيست برم.
مامان-نفس؟
-چيه؟ من هيچ کلاسي نمیرم.
مامان-به زور هم که شده، حداقل براي فراموش کردن اون روز ها بايد بري.
بيخيال غذام شدم و دست به سينه به مامان زل زدم.
-خب مثلا چه کلاسي؟ کلاس هاي ورزشي که نميتونم برم؛ کلاس هاي زبان خارجه هم مدرک زبان آمريکايي رو دارم. ديگه چي؟
در تمام مدت دايي، سينا و ملاني سکوت کرده بودن و به من و مامان نگاه مي کردن.
مامان-میتونی يه زبان ديگه ياد بگيري.
-علاقه اي ندارم.
ملاني سريع اومد سمتمو بغلم کرد. اشک توي چشم هاش جمع شده بود و سعي داشت خودش رو کنترل کنه.
سينا-بهتري نفس؟
-ممنون. رامتين و بنيامين کجان؟
ملاني-مهد کودک.
-بايد مي آوردیشون دلم براشون يه ذره شده.
سينا-زياد شيطوني میکنن.
-خيله خب، من ميرم لباس هام رو عوض کنم.
در اتاقم رو باز کردم و مثل هميشه روی تختم نشستم. چشمم به گيتارم افتاد. از روي زمين برش داشتم و توي دستام گرفتم. آروم شروع به زدن نت هاي آهنگي کردم و دوباره توي گذشته غرق شدم.
در اتاق زده شد و مامان اومد داخل و کنارم روي تخت نشست و دستي به موهام کشيد.
مامان-مگه نمیخواستی لباس هات رو عوض کني؟
-چرا الان پا ميشم.
گيتار رو گذاشتم روي تخت و به سمت کمدم رفتم. مامان تمام مدت حرکاتم رو با دقت زير نظر داشت. بعد از عوض کردن لباسام رفتم دستشويي و آبي به دست و صورتم زدم.
توي سالن سينا و دايي مشغول صحبت بودن؛ ملاني و مامان هم توي آشپزخونه مشغول چيدن ميز. ياد همون روزي افتادم که سر ميز ناهار بودم و حالم بد شد.
-بابا کجاست؟
مامان-کار داشت بايد مي رفت بيمارستان.
-آهان.
مامان-نويان؟
دايي-هان؟
مامان-بياين ناهار.
دور ميز نشستيم و بعد از کشيدن مشغول غذا خوردن شديم.
ملاني-شنيدم قراره بري کلاس!
-چي؟
ملاني-خاله گفت قراره بري کلاس.
-من کلاسي قرار نيست برم.
مامان-نفس؟
-چيه؟ من هيچ کلاسي نمیرم.
مامان-به زور هم که شده، حداقل براي فراموش کردن اون روز ها بايد بري.
بيخيال غذام شدم و دست به سينه به مامان زل زدم.
-خب مثلا چه کلاسي؟ کلاس هاي ورزشي که نميتونم برم؛ کلاس هاي زبان خارجه هم مدرک زبان آمريکايي رو دارم. ديگه چي؟
در تمام مدت دايي، سينا و ملاني سکوت کرده بودن و به من و مامان نگاه مي کردن.
مامان-میتونی يه زبان ديگه ياد بگيري.
-علاقه اي ندارم.