رمان نفسی برای نفس کشیدن | Daniall

Angel of Fate

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/05
ارسالی ها
3,346
امتیاز واکنش
12,233
امتیاز
895
محل سکونت
My room
با تلفنم به مامان پيام دادم تا در رو باز کنه. دايي ماشين رو برد داخل حياط. پياده شديم و رفتيم توي خونه. ملاني و سينا هم اونجا بودن.
ملاني سريع اومد سمتمو بغلم کرد. اشک توي چشم هاش جمع شده بود و سعي داشت خودش رو کنترل کنه.
سينا-بهتري نفس؟
-ممنون. رامتين و بنيامين کجان؟
ملاني-مهد کودک.
-بايد مي آوردیشون دلم براشون يه ذره شده.
سينا-زياد شيطوني می‌کنن.
-خيله خب، من ميرم لباس هام رو عوض کنم.
در اتاقم رو باز کردم و مثل هميشه روی تختم نشستم. چشمم به گيتارم افتاد. از روي زمين برش داشتم و توي دستام گرفتم. آروم شروع به زدن نت هاي آهنگي کردم و دوباره توي گذشته غرق شدم.
در اتاق زده شد و مامان اومد داخل و کنارم روي تخت نشست و دستي به موهام کشيد.
مامان-مگه نمی‌خواستی لباس هات رو عوض کني؟
-چرا الان پا مي‌شم.
گيتار رو گذاشتم روي تخت و به سمت کمدم رفتم. مامان تمام مدت حرکاتم رو با دقت زير نظر داشت. بعد از عوض کردن لباسام رفتم دستشويي و آبي به دست و صورتم زدم.
توي سالن سينا و دايي مشغول صحبت بودن؛ ملاني و مامان هم توي آشپزخونه مشغول چيدن ميز. ياد همون روزي افتادم که سر ميز ناهار بودم و حالم بد شد.
-بابا کجاست؟
مامان-کار داشت بايد مي رفت بيمارستان.
-آهان.
مامان-نويان؟
دايي-هان؟
مامان-بياين ناهار.
دور ميز نشستيم و بعد از کشيدن مشغول غذا خوردن شديم.
ملاني-شنيدم قراره بري کلاس!
-چي؟
ملاني-خاله گفت قراره بري کلاس.
-من کلاسي قرار نيست برم.
مامان-نفس؟
-چيه؟ من هيچ کلاسي نمیرم.
مامان-به زور هم که شده، حداقل براي فراموش کردن اون روز ها بايد بري.
بيخيال غذام شدم و دست به سينه به مامان زل زدم.
-خب مثلا چه کلاسي؟ کلاس هاي ورزشي که نميتونم برم؛ کلاس هاي زبان خارجه هم مدرک زبان آمريکايي رو دارم. ديگه چي؟
در تمام مدت دايي، سينا و ملاني سکوت کرده بودن و به من و مامان نگاه مي کردن.
مامان-می‌تونی يه زبان ديگه ياد بگيري.
-علاقه اي ندارم.
 
  • پیشنهادات
  • بالا