رمان دو سال خونین | Daniall

Angel of Fate

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/05
ارسالی ها
3,346
امتیاز واکنش
12,233
امتیاز
895
محل سکونت
My room
(گرگ و ميش)


جلوي خونه اي که لاوان و دلارام ايستاده بودن سرعتمون رو کم کرديم و هرکدوممون پشت درختايي که اطراف خونه بودن
خودمون رو پنهون کرديم.
آيدا به ساعتش نگاه کرد و با خوندن ذهنش فهميدم ساعت نزديکاي 3 صبحه و صد در صد افراد خونه خوابن.
دامون-اميدوارم خونشون تميز باشه.
دلارام-اين اطراف خونه زياد هست ولي افراد اين خونه خونشون تميز‌تره.
ايوان چشماش رو ريز کرد و با يه حالت مرموزي به دلارام نگاه کرد.
دلارام-چيه؟
ايوان-قابل اعتمادين.
دلارام با يه حالتي نگاهش کرد و دوباره به شکل گرگ در‌اومد و چند بار دور خودش چرخ زد و نشست روي زمين.
شاهين از روي پشت بام خونه پايين پرید و سريع پشت يه درخت خودش رو مخفي کرد.
ايوان-چي‌شد؟
شاهين-همشون خوابن.
ايوان-خب پس چرا نميگي؟ منتظر بودي برگه بهت بدن سوالي که پرسيدم رو توش نوشته باشن!
شاهين-آره دقيقا همين انتظار رو داشتم.
ايوان با تعجب به شاهين نگاه کرد و سرش رو سمت داموندامون برگردوند.
در حالي که انگشت اشارش هنوز هم سمت شاهين بود به دامون گفت:
ايوان-اين از وقتي رابطش با الينا خوب شده خيلي عوض شده.
-بس کنين ديگه مثل گرگ و ميش به هم میپرین.
ايوان-تو يکي ساکت باش که جديدا خيلي آدم شدي.
دامون-همتون خفه شيد... هيراد!
ديگه حرفي نزدم و سرم رو تکون دادم.
رفتم سمت خونه و درش رو زدم.کسي در رو باز نکرد و دوباره در رو محکم‌تر زدم.
يه مرد با موهاي تقريبا سفيد و درحالي که خميازه ميکشيد در رو باز کرد.
..-بفرماييد!
 
  • پیشنهادات
  • Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (گم شده)


    -ببخشيد مزاحم شدم، من تازه به ايران اومدم خيلي آدرس ها رو بلد نيستم.
    راستش مي‌خواستم برم خونه ي عموم ولي مثل اين‌که گم شدم.
    صداي خنده ي آريا رو از پشت درخت مي‌شنيدم.خدا لعنتت کنه دامون.
    ..-بيا داخل شايد بتونم کمکت کنم.
    -ممنون.
    رفتم داخل و قبل از اينکه در رو ببنده واسه بچه ها که از پشت درختا منو مي‌ديدن چشمک زدم و مرده در رو بست.
    ..-از اين طرف دنبالم بيا.
    از جام تکون نخوردم.
    ..-مگه نمي‌خواستي...
    سرش رو برگردوند سمت من و با ديدن دندوناي تيزم و چشماي قرمزم حرفش رو خورد و جملش رو ادامه نداد.ترس رو توي چشماش حس کردم و بدون اينکه وقت رو تلف کنم کلکش رو کندم.
    از خون خودم بهش دادم و انداختمش روي مبل.
    يهو در با صداي بدي باز که چه عرض کنم از جا کنده شد و بچه ها خيلي ريلکس اومدن داخل.
    همشون رفتن طبقه ي بالا و لاوان و دلارام موندن پايين پيش من.
    چند لحظه اي صداي جيغ توي خونه پيچيد و بعدش ساکت شد.
    دامون اول از همشون پايين بود و آخر از همه شاهين اومد.
    دامون نشست روي مبل و گفت:
    دامون-زندن؟
    شاهين به معنيه "آره" سرش رو تکون داد و کنار ايوان وايساد.
    دامون-آيدا؟
    آيدا-بله؟
    دامون-من يه عذرخواهي به تو بده‌کارم، مارينکا با شايعه اي که ساخت باعث شد نتونيم بهت اعتماد کينم ولي اين چند روز خودت رو بهمون ثابت کردي.
    آيدا-مهم نيست؛ اينم نتيجه ي اعتمادتون به مارينکا.
    ايوان-و آزرا.
    آيدا-نه، اشتباه نکن ازرا هميشه بهتون وفادار بود ولي مارينکا ذهنش رو کنترل مي‌کرد.
    آريا-چي؟
    آيدا-آزرا هيچ وقت به گروهتون خيانت نکرد، اين مارينکا بود که تمام مدت به ذهن آزرا نفوذ کرده بود و کنترلش مي‌کرد.
    شاهين-چطور تمام اين مدت نفهميديم؟
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (خون آشام هاي ماهر)


    آيدا-تمام مدتي که ماهين ذهنتون رو کنترل مي‌کرد و تعقيبتون مي‌کرد اصلا متوجه نمي‌شديد، اون خوناشام ماهريه و هرچيزي که بلد بوده رو مارينکا ازش ياد گرفته.
    آريا-ولي چطور ممکنه ذهنمون رو کنترل کنن و هم خودمون هم اطرافيانمون متوجهش نشيم؟
    آيدا-وقتي عضو گروه ريکاردو باشي کنترل ذهن خوناشام ها بدون دونستنش کار ساده ايه.
    با زدن اين حرفش به رومينا و رامين نگاه کرد.
    هرسه تاي اونا عضواي اصلي گروه ريکاردو بودن و ريکاردو از هرکسي بيشتر بهشون اعتماد داشت و حتي اعتمادش رو نسبت به آيدا با شايعه ي مارينکا از دست نداد.
    دلارام-بهتره برگرديم ويلا تا تصميم گيري کنيم.
    همه رفتيم بيرون و به سمت ويلا راه افتاديم.
    وقتي رسيديم الينا خوابش بـرده بود و حنرس هم برگشته بود آيس کسل.
    با بسته شدن در توسط دلارام که آخر همه اومد داخل الينا بيدار شد و نشست روي مبل.
    -تو چرا اصلا حرف نمي‌زني؟
    شاهين-زبونش بند اومده، اصلا نمي‌تونه حرف بزنه.
    توي ذهنم به شاهين گفتم نگران الينا نباشه، مدتي از مرگ لنا بگذره حالش بهتر ميشه و دوباره مي‌تونه صحبت کنه.
    شاهين هم جوابم رو توي ذهنم داد.
    شاهين_مي‌ترسم تا موقعه ي جنگ زبونش باز نشه، بانشي ها وقتي نزديک ترين فرد خانوادشون رو از دست بدن تا مدت طولاني نمي‌تونن حرف بزنن و با جيغ کشيدن از خودشون محافظت کنن.
    _نگران نباش شاهين..مي‌تونيم کمکش کنيم.
    ديگه چيزي نگفت و کنار الينا نشست.
    بازم همون سکوت هميشه.
    همه توي خودشون بودن که با صداي دامون سرمون رو برگردونديم سمتش و از افکارمون بيرون اومدیم.
    دامون-برمي‌گرديم تهران.
    آريا-جدي؟
    دامون-آره نمي‌تونيم تا ابد همين‌جا بمونيم.
    دلارام.کي ميخواين برين؟
    دامون-فردا شب.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (يک نخ سيگار)

    همه به جز من و رامين خواب بودن.
    توي آشپزخونه روي صندلي ميز ناهارخوري نشسته بوديم.
    رامين از توي جيبش يه جعبه سيگار دراورد و يه نخش رو روشن کرد.
    -نمي‌دونستم سيگار مي‌کشي.
    جعبه رو جلوم گرفت و سرم رو به معني "نه" تکون دادم.
    رامين-من خيلي سيگار نمي‌کشم..بيشتر رومينا ميکشه.
    -خونت!
    رامين-خونمون با هر بار رفع تشنگي تميز مي‌شه.
    به سرفه افتاده بود، سيگار رو ازش گرفتم و توی سينک ظرفشويي پرتش کردم.
    -ديگه دستت نبينمش.
    تک خنده اي کرد و جعبه رو گذاشت جلوم روي ميز.
    برشداشتم و با دستام خورد و خاک شيرش کردم.
    -مي‌توني از پشت کانتر بياي بيرون.
    آيدا تمام مدت پشت کانتر آشپزخونه بود و تمام سعيش رو کرده بود تا سر و صدا نکنه.
    -سعي کن کمتر سر و صدا کني.
    آيدا-رامين فکر مي‌کردم ترکش کردي!
    رامين-شروع نکن.
    آيدا-زهرمار و شروع نکن، خونت نسبت به همه ي خون آشام هايي که مي‌شناسم تميز تره، کثيفش نکن.
    -ايوان هم خون تميزي داره.
    آيدا-جدي؟
    -آره.فقط کافيه يه قطره از خونش رو بخوري، اون همه خوني که از مردم خوردي دربرابرش هيچن.
    آيدا-کاش مي‌شد خونش رو تست کنم.
    -توي خواب هم نمي‌توني چه برسه تو بيداري.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (پرتگاه)


    آيدا-هيراد؟
    -هوم؟
    ايدا-من خون ايوان رو مي‌خوام.
    -اوه نمي‌دونستم اين‌قدر وسوسه میشی!
    آيدا-از ديشب تاحالا چشم رو هم نذاشتم.
    با اين حرفش خندم گرفت.
    -نگران نباش، بهت اطمينان مي‌دم خونش خيلي خوشمزست.
    آيدا-مگه تو خوردي؟
    -اولين نفري که خونش رو خورد من بودم.
    ديگه حرفي نزد و روي تخت سنگي که وايساده بوديم نشست.
    به پايين نگاه کردم.
    ارتفاع جايي که وايساده بوديم خيلي زياد بود.
    آيدا-اگه ماهين پيداش بشه...
    ماهين-نگران نباش نهايتش يه آتيش سوزيه و خلاص.
    با سرعت برگشتيم و پشت سرمون رو نگاه کرديم.
    -ماهين؟
    ماهين-انتظار ديدنم رو نداشتن، مگه نه؟
    آيدا-توی هر موقعيتي انتظار ديدن تو رو داريم.
    پوزخند صدا داري زد و يک قدم نزديک‌تر اومد.
    ماهم يه قدم عقب‌تر رفتیم و به لبه ي پرتگاه رسيده بوديم.
    به پايين نگاه کردم.
    براي ما که خون آشام بوديم خيلي خطرناک نبود.
    آيدا بهم نگاه کرد و فکري که داشتم رو خونده بود.
    دستش رو گرفتم هردومون رو پرت کردم پايين.
    از ميون درختا رد می‌شديم و صورت و بدنمون زخم شده بود.
    روي زمين افتادیم و صداي آخ من بلند شد.
    آيدا-تبريک مي‌گم.
    -هيچي نگو آيدا.
    از روي زمين بلند شديم و لباسامون رو تکونديم.
    روي سينم خراش بزرگي برداشته بود و تيشرتم رو هم پاره کرده بود.
    آيدا-چيزيت نيست يکم بگذره خوب مي‌شي.
    لباسم رو از تنم دراوردم و خون روي سينم رو تمير کزدم و پردتش کردم سمت يه درخت.
    آيدا-گم شديم؟
    -نه بابا.
    آيدا-خب بريم خونه ديگه بايد به دامون بگيم.
    -بايد مطمئن شيم ماهين اين اطراف نيست.
    کلافه روي زمين نشست و منتظر نگام کرد.
    -چيه؟
    آيدا-چه‌قدر طول ميکشه تا مطمئن شيم؟
    -نميدونم، تو که نمي‌خواي دوباره از يه پرتگاه پرت شي و دستات اين شکلي بشه؟
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (حافظه)


    چند ساعتي رو همون‌جا گذرونديم.
    آيدا کلافه شده بود، بلند شد و شروع به بالا رفتن از درختا کرد و در عرض چند ثانيه رسيد به همون‌جاي اولي که بوديم.
    آيدا-نمياي؟
    -چرا، تو برو منم ميام.
    به اطراف نگاه کردم، مطمئنا ماهين همين دور و براست ولي تا ابد نمي‌تونستيم همين‌جا بمونيم.
    به ناچار رفتم بالاي پرتگاه و با سرعت به سمت ويلا شروع به دويدن کرديم.
    در ويلا رو با يه لگد باز کردم و رفتيم داخل.
    شاهين-چه بلايي سردتون اومده؟
    -ماهين.
    دامون-چي؟
    آيدا-منو هيراد لبه ي پرتگاه بوديم که سر و کله ي ماهين پيدا شد و مجبور شديم خودمون رو از پرتگاه پرت کنيم پايين.
    آريا-کاملا عاقلانه.
    -تقصير من بود.
    دامون-اين بحثارو تموم کنين، به احتمال زياد ماهين ويلا رو پيدا مي‌کنه.
    رومينا-پيدا کرده.
    دامون-چي؟
    -راست ميگه، ماهين صد در صد راه ويلا رو بلده.
    ايوان-از کجا مي‌دونين؟
    -مارينکا آدرس ويلا رو بلده.
    دامون-اين ويلا رو نه.
    شاهين-ولي هفته ي پيش باهم اومديم همين‌جا.
    دامون-توي شمال ويلا هاي زيادي هست که چند تاش هم مال منو ريکاردوعه و اين ويلا هم مال ريکاردو و افرادشه.
    ايوان-يعني ما تمام مدت توي ويلاي ريکاردو بوديم؟
    _نه تمام مدت، همه ي ويلا ها شبيه همن و بعد از هر شمال اومدنمون من حافظه ي همتون رو پاک مي‌کردم تا آدرس ويلا هاي قبلي رو بلد نباشين و اولين بار هم هست که اينجا هستيم.
    آريا-من گيج شدم، ما از کي اينجاييم؟
    دامون-همون روزي که من و ايوان رو بردين پيش حنرس.
    همه باتعجب به دامون نگاه مي‌کردن.
    لاوان-بيخيال، مهم اينه که نه ماهين و نه هيچ کس ديگه اي آدرس اينجا رو بلد نيست.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (حقيقت)


    همه مشغول حرف زدن بودن.
    نگاهم سمت شاهين رفت که بدجور توي فکر بود.
    کنترل تلوزيون رو که روي کانتر بود رو برداشتم و به سمتش پرتاب کردم.
    شاهين-چيه؟
    -خوبي؟
    شاهين-گيج شدم.
    -چطور؟
    رفتم و کنارش روي مبل نشستم و منتظر بهش خيره شدم.
    شاهين-وقتي مارينکا فهميد ماهين مارکو رو کشته به شدت عصباني شد.
    -خب برادرش بوده.
    شاهين-در صورتي که قصد جون من رو داشت.
    راست ميگفت.
    چطور ممکن بود نسبت به يکي از برادراش حساسيت نشون بده و قصد جون يکي ديگشون رو داشته باشه.
    دامون-شاهين؟
    شاهين-بله؟
    دامون-تو هيچ نسبتي با مارينکا نداري.
    شاهين-هان؟
    دامون-تو هيچ نسبتي نه با مارينکا و نه با مارکو داري.
    ايوان و شاهين با دهناي باز به دامون نگاه ميکردن.دامون ادامه داد:
    دامون-تو ماکسيميليان اهل روسيه هستي ولي هيچ نسبتي با اون خواهر و برادر نداري.
    خانواده ي تو از بزرگاي روسيه بودن همه ي خوناشام ها رو حرفشون حساب مي‌کردن.
    آيدا-در صورتي که مارينکا و مارکو اصلا اهل روسيه نيستن.
    -تو هم خبر داشتي؟
    آريا-اوهوم.
    شاهين-چطور تمام مدت همچين چيزي رو از من پنهون کردين؟ يا اصن چرا بهم دروغ گفتين؟
    سکوت بدي توي خونه بود که با حرف ايوان شکسته شد.
    ايوان-پس اون حسي که شاهين با هربار ديدن مارينکا و مارکو داشت چي؟اون همه خاطره!
    دامون-خاطرات رو خودم توي ذهن شاهين جا دادم و اون حس هم...
    شاهين-اون حس چي؟
    دامون-اون حس رو تو هميشه با ديدن مارينکا داشتي ولي با ديدن مارکو نه؛ چون تمام مدت سعي داشت ذهنت رو کنترل کنه و تو متوجهش مي‌شدي ولي بعد از اين‌که من حقيقت رو بهت گفتم به ذهن مارينکا نفوذ کردم و کاري کردم نتونه به ذهنت نفوذ کنه.
    آريا ادامه داد:
    آريا-تا وقتي که کنترل ذهن رو بدون دونستن از ماهين ياد گرفت.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (فریب)


    بعد از این همه حرف و سخنی که از همه ی ما پنهان شده بود شاهین به هیچ وجه حتی به الینا که از جنس خون آشام ها هم نبود اعتماد نداشت.
    همه سکوت کرده بودن و فقط صدای ضربان قلبمون بود که شنیده می‌شد.
    شاهین با سرعت نور از ویلا رفت بیرون و فرصت اعتراض رو به هیچ کس نداد.
    کلافه روی مبل، دست به سـ*ـینه کنار آیدا نشستم.
    آیدا-من که مغزم داره ارور میده، بهش حق میدم .
    -هممون از این جریانات بی خبر بودیم.
    به هم نوع خودمون هم نمی‌تونیم اعتماد کنیم.
    سعی داشتم خودم رو کنترل کنم.
    با این‌که این دروغ ها و حرفایی که شنیدم مربوط به من و زندگیه من نمی‌شد
    ولی حرف هایی بودن که من رو هم فریب دادن و منو شاهین همیشه از فریب خوردن متنفر بودیم.
    و به غیر از اعضای گروه هرکسی که فریبمون میداد رو نابود می‌کردیم.
    با شدت از روی مبل بلند شدم و به سمت دامون رفتم.با دو دستم یقه ی پیرهنش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.
    دامون-آروم باش هیراد، چته؟
    -چطور آروم باشم وقتی فریب خوردم!تحمل مرگ عزیزانم رو جلوی چشمام دارم ولی تحمل اینکه رئیسم، الگوی این چند سال زندگیم فریبم داده خیلی سخته.
    دامون مثل همیشه خونسرد بود و هیچ گاردی برای دعوا نگرفته بود و سعی داشت من رو آروم کنه.
    دامون-آروم باش هیراد، تو چه مرگت شده؟
    بدون توجه به حرفش و چشمایی که قرمز شده بودن با تمام قدرتی که داشتم پرتش کردم سمت دیوار و با برخورد به دیوار آریا به سمتم اومد که اون هم بی خبر از واکنشم
    بود بلندش کردم و به سمت دیگه ای از ویلا پرتش کردم.
    -همتون تو یه تیمین، این وسط منو شاهین و ایوان فریب خوردیم.
    تنها واکنش های من نسبت به دامون و آریا و حرفم درباره ی فریب خوردگی من، شاهین و ایوان کافی بود تا کدورتی بین منو دامون به وجود بیاد.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    (اعلام جنگ)

    می‌دونستم با این کاری که کردم به یکی از خون آشام های اصیل توهین کردم و از مجازاتی که براش در نظر گرفته بودن هم خبر داشتم.
    مجازات مورد علاقه ی من.
    شکنجه ای که برای من از هرچیزی آرامش بخش تر بود، نور خوردشید.
    ایوان تا این موقع سکوت کرده بود ولی از رنگ چشماش و دستاش که مشت شده بودن، معلوم بود بیشتر از من روی اعصابش کنترل داره.
    ایوان-توی رسم و رسومات ما خون آشام ها رئیس و رهبر گروه کسیه که سال ها برای آموزش افراد گروهش وقت میزاره، هویت یک رهبر رو زیر سوال بردی دامون.
    آریا-شما هیچی نمیفهمید، خودتون هم بودین همین کار رو می‌کردین.
    -یک دلیل فقط یک دلیل می‌خوام، که چرا دامون از همون اول به ما راستش رو نگفت؟
    دامون-صلاح نبود راستش رو بدونید اون طوری آسیب بیشتری می‌دیدیم.
    ایوان-حتی بیشتر از الان؟ بیشتر از الان که لنا و مارکو از بین ما رفتن و دو نفر از افرادت رو قربانیه دروغ و فریبات کردی!
    آریا-می‌دونید که نتیجه‌ی این رفتارتون چیه!
    ایوان-ما اصیل ها ندونسته کاری رو نمی‌کنیم، دیگه حتی شک دارم دامون یه خون آشامه اصیله یا نه؟
    دامون به سمت ایوان هجوم آورد و ایوان خیلی سریع گارد گرفت و به محض نزدیک شدن دامون جا خالی داد.
    همه ی این واکنش ها با اون سرعتی که خون آشام ها دارن، در عرض یه ثانیه گذشت.
    تا اون لحظه همه محو تماشای واکنش ها، حرف ها و قانون شکنی های منو ایوان بودن.
    این اولین باری بود که ایوان قانون رو زیر پاش می‌گذاشت رو به رهبر گروه توهین می‌کرد.کاری که کردیم تنها یک معنی داشت، اعلام جنگ!
    ما خودمون باعث شدیم تا یک جنگ بین ما و رهبرمون به وجود بیاد و قصد نداشتیم تمومش کنیم.
    رامین-تمومش کنید، بی احترامی و توهین تا این حد!اون هم به رهبر!
    ایوان-احترام گذاشتن و نزاشتنش رو ما تعیین نکردیم، این برخوردیه که باید می‌کردیم.
    ایوان در حالی که به سمت در ویلا می‌رفت با خودش زمزمه کرد:
    ایوان-از همون 100 ساله پیش باید وارد گروهه کارن می‌شدم.
    ایوان هم رفت و در رو بست.
    ولی من به این راحتی دست بردار نبودم و قصد داشتم این جنگ رو با رهبرم ادامه بدم
    حتی اگه به قیمت جونم تموم می‌شد.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    فعلا ویلا ساکت بود و همه تو شوک برخوردمون بودن.ایوان برگشته بود ولی شاهین همچنان بیرون بود و
    خبری هم ازش نداشتیم.هیچ کدوم از بچه ها جرعت نزدیک شدن به من و ایوان رو نداشتن
    این سکوت توی ویلا به شدت روی اعصابم بود.با شدت از روی مبل توی سالن بلند شدم و رو به روی ایوان وایسادم.
    -پاشو بریم دنبالش
    ایوان-خودش میدونه باید چیکار کنه
    -پاشو بریم ایوان بیشتر از این تحمل اینجا موندن رو ندارم.
    دامون-تا شب ویلا باشین.برمیگردیم تهران.
    ایوان-میریم دنبال شاهین و سه تایی برمیگردیم تهران، شما هم می‌تونین تا شب صبر کنین.
    هردو از ویلا بیرون رفتیم و با سرعت نور دنبال شاهین گشتیم.
    بعد از دقایقی گشتن شاهین رو روی همون صخره ای که اون روز منو آیدا روش بودیم، پیدا کردیم.
    ایستاده بود و به رو به روش خیره شده بود.
    ایوان نزدیکش شد.دستش رو گذاشت روی شونشو تکونش داد.
    شاهین-چیه؟
    ایوان-می‌خوایم برگردیم تهران.
    شاهین-شما برین، من باهاتون نمیام.
    -یعنی چی شاهین؟! باید برگردیم، نمی‌تونیم تا ابد همین‌جا بمونیم.
    شاهین-ترجیح میدم همین‌جا بمیرم.
    ایوان-ولی من ترجیح میدم توی شهر خودم بمیرم.
    -بس کنین دیگه، هیچ کس قرار نیست بمیره.
    شاهین-فکر میکنی چه‌قدر قراره در برابر ماهین دووم بیاریم!
    ***
    دو ساعتی از برگشتنمون به تهران می‌گذشت.
    شاهین و ایوان برای تغذیه بیرون بودن و منم تو خونه نشسته بودم حرفایی که دامون زد رو مرور می‌کردم.
    هنوز هم توی شوک بعضی از حرفاش بودم.
    بعد از چند ساعتی فهمیدم که دامون و بقیه هم اومدن تهران.
    از فکر دامون و حرفایی که زد اومدم بیرون و سعی کردم تا حداقل امشب رو بعد از مدت ها بخوابم.
     
    بالا