(گرگ و ميش)
جلوي خونه اي که لاوان و دلارام ايستاده بودن سرعتمون رو کم کرديم و هرکدوممون پشت درختايي که اطراف خونه بودن
خودمون رو پنهون کرديم.
آيدا به ساعتش نگاه کرد و با خوندن ذهنش فهميدم ساعت نزديکاي 3 صبحه و صد در صد افراد خونه خوابن.
دامون-اميدوارم خونشون تميز باشه.
دلارام-اين اطراف خونه زياد هست ولي افراد اين خونه خونشون تميزتره.
ايوان چشماش رو ريز کرد و با يه حالت مرموزي به دلارام نگاه کرد.
دلارام-چيه؟
ايوان-قابل اعتمادين.
دلارام با يه حالتي نگاهش کرد و دوباره به شکل گرگ دراومد و چند بار دور خودش چرخ زد و نشست روي زمين.
شاهين از روي پشت بام خونه پايين پرید و سريع پشت يه درخت خودش رو مخفي کرد.
ايوان-چيشد؟
شاهين-همشون خوابن.
ايوان-خب پس چرا نميگي؟ منتظر بودي برگه بهت بدن سوالي که پرسيدم رو توش نوشته باشن!
شاهين-آره دقيقا همين انتظار رو داشتم.
ايوان با تعجب به شاهين نگاه کرد و سرش رو سمت داموندامون برگردوند.
در حالي که انگشت اشارش هنوز هم سمت شاهين بود به دامون گفت:
ايوان-اين از وقتي رابطش با الينا خوب شده خيلي عوض شده.
-بس کنين ديگه مثل گرگ و ميش به هم میپرین.
ايوان-تو يکي ساکت باش که جديدا خيلي آدم شدي.
دامون-همتون خفه شيد... هيراد!
ديگه حرفي نزدم و سرم رو تکون دادم.
رفتم سمت خونه و درش رو زدم.کسي در رو باز نکرد و دوباره در رو محکمتر زدم.
يه مرد با موهاي تقريبا سفيد و درحالي که خميازه ميکشيد در رو باز کرد.
..-بفرماييد!
جلوي خونه اي که لاوان و دلارام ايستاده بودن سرعتمون رو کم کرديم و هرکدوممون پشت درختايي که اطراف خونه بودن
خودمون رو پنهون کرديم.
آيدا به ساعتش نگاه کرد و با خوندن ذهنش فهميدم ساعت نزديکاي 3 صبحه و صد در صد افراد خونه خوابن.
دامون-اميدوارم خونشون تميز باشه.
دلارام-اين اطراف خونه زياد هست ولي افراد اين خونه خونشون تميزتره.
ايوان چشماش رو ريز کرد و با يه حالت مرموزي به دلارام نگاه کرد.
دلارام-چيه؟
ايوان-قابل اعتمادين.
دلارام با يه حالتي نگاهش کرد و دوباره به شکل گرگ دراومد و چند بار دور خودش چرخ زد و نشست روي زمين.
شاهين از روي پشت بام خونه پايين پرید و سريع پشت يه درخت خودش رو مخفي کرد.
ايوان-چيشد؟
شاهين-همشون خوابن.
ايوان-خب پس چرا نميگي؟ منتظر بودي برگه بهت بدن سوالي که پرسيدم رو توش نوشته باشن!
شاهين-آره دقيقا همين انتظار رو داشتم.
ايوان با تعجب به شاهين نگاه کرد و سرش رو سمت داموندامون برگردوند.
در حالي که انگشت اشارش هنوز هم سمت شاهين بود به دامون گفت:
ايوان-اين از وقتي رابطش با الينا خوب شده خيلي عوض شده.
-بس کنين ديگه مثل گرگ و ميش به هم میپرین.
ايوان-تو يکي ساکت باش که جديدا خيلي آدم شدي.
دامون-همتون خفه شيد... هيراد!
ديگه حرفي نزدم و سرم رو تکون دادم.
رفتم سمت خونه و درش رو زدم.کسي در رو باز نکرد و دوباره در رو محکمتر زدم.
يه مرد با موهاي تقريبا سفيد و درحالي که خميازه ميکشيد در رو باز کرد.
..-بفرماييد!