رمان دو سال خونین | Daniall

Angel of Fate

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/05
ارسالی ها
3,346
امتیاز واکنش
12,233
امتیاز
895
محل سکونت
My room
"1 سال بعد"
دامون-حواستون باشه چند نفرتون بیدار بمونین.
با سر حرفش رو تایید کردم.
منو ایوان و شاهین بیدار موندیم و بقیه روی درخت ها خودشون رو جا دادن.
یک سال از همه ی اون اتفاقات گذشته بود، خبری از ماهین نبود ولی گاهی خبر هایی رو از طریق نامه بهمون می‌داد.
مارینکا بعد از خبر کشته شدن برادرش با افراد ماهین درگیر شد و در اخر او هم قربانی شد.
آزرا همه جوره زیر نظر ماهین بود و همه ی افکارش تحت کنترل ماهین بود.
توی این یک سال تنها من و شاهین و ایوان بودیم که به هم اعتماد داشتیم.
حتی به آیدا هم دیگه اعتماد نداشتم.
ساعت 2 نصف شب و ما منتظر هرگونه حمله ای از طرف ماهین هستیم.
سال قبل با اتفاقاتی که بین ما سه نفر و دامون افتاده بود، حقایقی رو شده بودند و قانون شکنی های ما سه نفر باعث شد تا همه ی خون آشام ها در ایران
نسبت به این قانون شکنی و بی احترامی به رهبر گروه یعنی دامون واکنش نشون بدن.
با واکنش هایی که نشون دادن هر سه مجبور شدیم تا قبل از تموم شدن جنگ
با دامون همکاری کنیم و بعد از اتمام جنگ هرکسی راه خودش رو بره.
همه به دامون وفا دار بودن و همین باعث شده بود تا شاهین از الینا دور بشه و باز هم همون شاهینی بشه که همه می‌شناختیم.
همون شاهین سرد و همیشه عصبانی
با صدای ایوان از فکر یک سال پیش بیرون اومدم و بهش چشم دوختم
ایوان-می‌شنوی؟
-آره، خیلی نزدیکه
ایوان-لازمه بقیه رو بیدار کنیم؟
-نه فعلا یکم صبر می‌کنیم.
صدا های عجیب غریبی رو می‌شنیدیم.
از صدای گرگینه و خون آشام گرفته تا کلی صدای وحشتناک دیگه.
این جنگ قرار بود بین خون آشام ها، گرگینه ها و بانشی ها باشه، نه بین همه ی ماورالطبیعی های موجود.
حواسم به اطرافم بود که حس کردم سایه ای با سرعت از رو به روم رد شد.
به جهتی که می‌رفت خیره شدم.اما هیچی به جز درخت دیده نمی‌شد.
لحظه ای حس کردم چیزی پشت سرمه! به خودم اومدم و دیدم یک گرگینه نشسته روم و سعی داره گردنم رو تیکه پاره کنه. با تمام توانم به سمت دیگه ای پرتابش کردم و سریع از روی زمین بلند شدم.
به سمت ایوان و شاهین رفتم و حالا هر سه نفرمون رو گرگینه ها محاصره کرده بودن.
به ذهن آیدا نفوذ کردم و کل گروه، در عرض یه ثانیه پیشمون بودن و با گرگینه ها درگیر شدن.
هرکدوممون با یکیشون گلاویز شدیم.
یکی از گرگ ها زوزه کشید و همه به صورت ردیفی رو به رومون ایستادن و بعد از چند ثانیه کنار رفتن و...
انتظار دیدن ماهین رو توی این جنگ داشتم!
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
ماهین—خوشحالین بازم منو می‌بینید!
پوزخندی زدم و به لشکری که واسه خودش دست و پا کرده بود خیره شدم.
خون آشام بود و بیشتر افرادش گرگینه بودن!
 
  • پیشنهادات
  • Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    ماهین-شاهین!نمی‌دونی چه‌قدر دلم می‌خواست الان شادی و نامزدش اینجا بودن و شاهد مرگت بودن!
    شاهین خواست به سمتش حمله کنه که ایوان دست هاش رو پشتش گرفت و مانعش شد.
    ایوان—هیس آروم باش!
    شاهین سکوت کرد وبا نفرت به چشم های ماهین خیره شد.
    باز هم همون لبخند دندون نما روی لــ*ب های ماهین نشست...
    ماهین-بیاریدشون!
    با این حرفش دو تا از افرادش به سمتمون اومدن و دو تا چیز گرد رو جلوی پامون انداختن. بهشون خیره شدم...
    از شادی و استایلز فقط سرشون مونده بود!
    شاهین تقلا کرد تا دست هاش رو از دست های ایوان بیرون بکشه و ایوان محکم تر دست هاش رو گرفت.
    ریکاردو—بالاخره!
    به بالای درختی که کنارم بود نگاه کردم. ریکارو اینجا چی کار می کرد! مگه قرار نبود چند ساعت دیر تر‌برسه؟
    ریکاردو از روی درخت پرید پایین و دقیقا رو به روی ماهین ایستاد.
    ماهین—یه چیزی... بیاید این جنگ رو بدون خون ریزی تموم کنیم و چیزی که من می‌خوام رو بهم بدین!
    دامون-تو چی می‌خوای؟
    ماهین-تهران و البته کل کشورتون رو.
    هیراد-مگه این‌که تو خوابت ببینی.
    ماهین-اتفاقا دیشب خوابش رو دیدم و هیراد خودت خوب می دونی خواب بیشتر خون خوار‌ها واقعیت داره!
    رامین-دقیقا قراره جزوی از کابوس هات باشیم... البته اگه فردایی برای تو مونده باشه و نمرده باشی!
    ماهین-بچه جون... تو سیگارت رو بکش!
    رومینا صدای ترسناکی از خودش دراورد و با چشم های قرمزش به چشم های ماهین خیره شد و گفت:
    رومینا تو لیاقت مردن رو هم نداری... ارزشت از یه هیولا هم کمتره!
    -هیس! رومینا ساکت باش.
    ماهین این بار بدون هیچ لبخندی بهمون خیره شده بود.
    نگاهی به افرادش کرد و همه به سمتمون حمله کردن.
    سریع به سمت الینا رفتم و جلوش وایسادم تا آسیبی بهش نرسه.
    کل افراد گروه با گرگ‌ها و خون خوار‌ها گلاویز شدن و این من بودم که به خاطر الینا، بیشتر مورد هدف قرار گرفته می شدم.
    حواسشون تقریبا از من پرت شد. سرم رو برگردوندم و به الینا نگاه کردم. تمام مدت حواسش پیش شاهین بود. باورم نمی‌شد تمام این مدت، ترس و لرزش به خاطر جون شاهین بود!
    الینا با چشم های گرد شده به پشت سرم نگاه کرد و گفت:
    الینا-هی... هیرا... هیراد!
    برگشتم و دیدم یک گرگ بالای سرمه... قبل از این‌که بهم برخورد کنه با دستم گردنش رو گرفتم و به درختی که کنارم بود کوبوندمش.
     

    Angel of Fate

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/05
    ارسالی ها
    3,346
    امتیاز واکنش
    12,233
    امتیاز
    895
    محل سکونت
    My room
    *الینا*

    هیراد رو پس زدم و رو به روش ایستادم.
    دامون، آیدا و اون دو تا خواهر و برادر با گرگینه ها درگیر بودن.
    دوتا از خون آشام ها اطراف شاهین رو گرفته بودن و تنها چاره اش مرگ بود!مرگ؟ نه من اجازه نمی‌دم افراد گروهم به همین راحتی تسلیم بشن.
    باید کار خواهرم رو تموم کنم!
    این جنگ، پایانش یا مرگِ، یا تسلیم شدن و شکست خوردن...
    به شاهین نگاه کردم و برای اولین بار توی این یک سال نگاهش رو ازم نگرفت!
    فکرم رو خونده بود و فقط با تکون دادن سرش بهم فهموند که همچین کاری نکنم.
    هیراد-الینا! چی‌کار می‌خوای بکنی!
    از هیراد فاصله گرفتم.
    شاهین خون خوار ها رو پس زده بود و رو به روم ایستاده بود.
    می‌دونستم همه صدام رو می شنون... لحظه‌ی آخر فقط لبخند زدم و به این فکر کردم که با این کارم به جنگ خاتمه می‌دم!
    -گوش هاتون رو بگیرید.
    چشم هام رو بستم و با تمام توانم جیغ کشیدم...


    *هیراد*

    فقط گوش هام رو گرفتم و به الینایی که داشت با تمام توانش جیغ می‌کشید، خیره شدم.
    حالا این شاهین و الینا بودن که جسم بی جونشون روی زمین افتاده بود و قربانی های ما توی جنگ این دو نفر هم بودن!
    کی فکرش رو می‌کرد سرنوشت گروهمون این باشه!
    مرگ شاهین و دو قلو های بانشی...
    با جیغی که الینا کشید، همه ی افراد ماهین از بین رفته بودن و خودش تونست فرار کنه که ریکاردو توی یکی از دره های اطراف گیرش انداخت و خلاصش کرد.
    چند ماهی طول کشید اما بالاخره تونستیم به کشور سر و سامون بدیم.
    دو سال از سخت ترین سال های زندگی مون، دو سال پر از درد سر، دروغ و فریب، دو سال خونین!
    بالاخره تموم شده بود.
    یک سال بعد ایوان بالاخره تونست به رومینا پیشنهاد ازدواج بده و چند ماه بعدش هم زندگی مشترک من و آیدا شروع شد.
    فکرش رو هم نمی‌کردم که آیدا بخش مهمی از آینده ای که دارم بشه...
    رامین هم‌چنان به زندگی عادیش ادامه می‌داد.
    ریکاردو و دامون به همراه حنرس برای تشکیل گروه جدید به استرالیا رفتن و دو ماه بعد دامون رو به دلیل فریب دادن اعضای گروهش، توی کانبرا محکوم به مرگ کردن.
    آناهید-چه بلایی سر آیدا و آزرا اومد؟
    -آیدا هم بعد از مجازات شدن پیش دختر عموش، به تورنتو برگشت و هیچ‌کس خبری از آزرا نداره، نا پدید شده!
    دستی روی مو‌های دختر 6 ساله ام کشیدم و از روی سکو بلند شدم.
    آیدا-بهتره برگردیم... لبه پرتگاه خطرناکه!
    مکثی کرد و ادامه داد:
    آیدا-همه‌ی ما دو سال خونین و قربانیاش رو فراموش کردیم.
    آنا تو هم سعی کن این رو فقط به عنوان یه داستان شنیده باشی و فراموشش کنی!
    سرم رو تکون دادم و آناهید رو بـ*غـل کردم و به همراه آیدا از پرتگاه دور شدیم و دو سال خونین رو برای همیشه به دست فراموشی سپردیم...



    پایان
    18/11/10
    20:14
     
    بالا