"1 سال بعد"
دامون-حواستون باشه چند نفرتون بیدار بمونین.
با سر حرفش رو تایید کردم.
منو ایوان و شاهین بیدار موندیم و بقیه روی درخت ها خودشون رو جا دادن.
یک سال از همه ی اون اتفاقات گذشته بود، خبری از ماهین نبود ولی گاهی خبر هایی رو از طریق نامه بهمون میداد.
مارینکا بعد از خبر کشته شدن برادرش با افراد ماهین درگیر شد و در اخر او هم قربانی شد.
آزرا همه جوره زیر نظر ماهین بود و همه ی افکارش تحت کنترل ماهین بود.
توی این یک سال تنها من و شاهین و ایوان بودیم که به هم اعتماد داشتیم.
حتی به آیدا هم دیگه اعتماد نداشتم.
ساعت 2 نصف شب و ما منتظر هرگونه حمله ای از طرف ماهین هستیم.
سال قبل با اتفاقاتی که بین ما سه نفر و دامون افتاده بود، حقایقی رو شده بودند و قانون شکنی های ما سه نفر باعث شد تا همه ی خون آشام ها در ایران
نسبت به این قانون شکنی و بی احترامی به رهبر گروه یعنی دامون واکنش نشون بدن.
با واکنش هایی که نشون دادن هر سه مجبور شدیم تا قبل از تموم شدن جنگ
با دامون همکاری کنیم و بعد از اتمام جنگ هرکسی راه خودش رو بره.
همه به دامون وفا دار بودن و همین باعث شده بود تا شاهین از الینا دور بشه و باز هم همون شاهینی بشه که همه میشناختیم.
همون شاهین سرد و همیشه عصبانی
با صدای ایوان از فکر یک سال پیش بیرون اومدم و بهش چشم دوختم
ایوان-میشنوی؟
-آره، خیلی نزدیکه
ایوان-لازمه بقیه رو بیدار کنیم؟
-نه فعلا یکم صبر میکنیم.
صدا های عجیب غریبی رو میشنیدیم.
از صدای گرگینه و خون آشام گرفته تا کلی صدای وحشتناک دیگه.
این جنگ قرار بود بین خون آشام ها، گرگینه ها و بانشی ها باشه، نه بین همه ی ماورالطبیعی های موجود.
حواسم به اطرافم بود که حس کردم سایه ای با سرعت از رو به روم رد شد.
به جهتی که میرفت خیره شدم.اما هیچی به جز درخت دیده نمیشد.
لحظه ای حس کردم چیزی پشت سرمه! به خودم اومدم و دیدم یک گرگینه نشسته روم و سعی داره گردنم رو تیکه پاره کنه. با تمام توانم به سمت دیگه ای پرتابش کردم و سریع از روی زمین بلند شدم.
به سمت ایوان و شاهین رفتم و حالا هر سه نفرمون رو گرگینه ها محاصره کرده بودن.
به ذهن آیدا نفوذ کردم و کل گروه، در عرض یه ثانیه پیشمون بودن و با گرگینه ها درگیر شدن.
هرکدوممون با یکیشون گلاویز شدیم.
یکی از گرگ ها زوزه کشید و همه به صورت ردیفی رو به رومون ایستادن و بعد از چند ثانیه کنار رفتن و...
انتظار دیدن ماهین رو توی این جنگ داشتم!
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
ماهین—خوشحالین بازم منو میبینید!
پوزخندی زدم و به لشکری که واسه خودش دست و پا کرده بود خیره شدم.
خون آشام بود و بیشتر افرادش گرگینه بودن!
دامون-حواستون باشه چند نفرتون بیدار بمونین.
با سر حرفش رو تایید کردم.
منو ایوان و شاهین بیدار موندیم و بقیه روی درخت ها خودشون رو جا دادن.
یک سال از همه ی اون اتفاقات گذشته بود، خبری از ماهین نبود ولی گاهی خبر هایی رو از طریق نامه بهمون میداد.
مارینکا بعد از خبر کشته شدن برادرش با افراد ماهین درگیر شد و در اخر او هم قربانی شد.
آزرا همه جوره زیر نظر ماهین بود و همه ی افکارش تحت کنترل ماهین بود.
توی این یک سال تنها من و شاهین و ایوان بودیم که به هم اعتماد داشتیم.
حتی به آیدا هم دیگه اعتماد نداشتم.
ساعت 2 نصف شب و ما منتظر هرگونه حمله ای از طرف ماهین هستیم.
سال قبل با اتفاقاتی که بین ما سه نفر و دامون افتاده بود، حقایقی رو شده بودند و قانون شکنی های ما سه نفر باعث شد تا همه ی خون آشام ها در ایران
نسبت به این قانون شکنی و بی احترامی به رهبر گروه یعنی دامون واکنش نشون بدن.
با واکنش هایی که نشون دادن هر سه مجبور شدیم تا قبل از تموم شدن جنگ
با دامون همکاری کنیم و بعد از اتمام جنگ هرکسی راه خودش رو بره.
همه به دامون وفا دار بودن و همین باعث شده بود تا شاهین از الینا دور بشه و باز هم همون شاهینی بشه که همه میشناختیم.
همون شاهین سرد و همیشه عصبانی
با صدای ایوان از فکر یک سال پیش بیرون اومدم و بهش چشم دوختم
ایوان-میشنوی؟
-آره، خیلی نزدیکه
ایوان-لازمه بقیه رو بیدار کنیم؟
-نه فعلا یکم صبر میکنیم.
صدا های عجیب غریبی رو میشنیدیم.
از صدای گرگینه و خون آشام گرفته تا کلی صدای وحشتناک دیگه.
این جنگ قرار بود بین خون آشام ها، گرگینه ها و بانشی ها باشه، نه بین همه ی ماورالطبیعی های موجود.
حواسم به اطرافم بود که حس کردم سایه ای با سرعت از رو به روم رد شد.
به جهتی که میرفت خیره شدم.اما هیچی به جز درخت دیده نمیشد.
لحظه ای حس کردم چیزی پشت سرمه! به خودم اومدم و دیدم یک گرگینه نشسته روم و سعی داره گردنم رو تیکه پاره کنه. با تمام توانم به سمت دیگه ای پرتابش کردم و سریع از روی زمین بلند شدم.
به سمت ایوان و شاهین رفتم و حالا هر سه نفرمون رو گرگینه ها محاصره کرده بودن.
به ذهن آیدا نفوذ کردم و کل گروه، در عرض یه ثانیه پیشمون بودن و با گرگینه ها درگیر شدن.
هرکدوممون با یکیشون گلاویز شدیم.
یکی از گرگ ها زوزه کشید و همه به صورت ردیفی رو به رومون ایستادن و بعد از چند ثانیه کنار رفتن و...
انتظار دیدن ماهین رو توی این جنگ داشتم!
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
ماهین—خوشحالین بازم منو میبینید!
پوزخندی زدم و به لشکری که واسه خودش دست و پا کرده بود خیره شدم.
خون آشام بود و بیشتر افرادش گرگینه بودن!



