داستانک مهربانان و مهربانوان

  • شروع کننده موضوع *-af-*
  • بازدیدها 310
  • پاسخ ها 15
  • تاریخ شروع

*-af-*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/18
ارسالی ها
522
امتیاز واکنش
5,113
امتیاز
615
به نام خدا

سلام خدمت عزیزان،در این تاپیک قصد دارم داستان های جذاب کهن و قدیمی اما عاشقانه رو هم به شعر و هم
به زبان ساده قرار بدم.
اگر هم انتقاد و نظری دارید پروف بنده باز هست.

ممنون از توجهتون
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان زال و رودابه

    قسمت1:

    زال به قصد سرکشی به حوزه فرمانروایی خود به کابل می‌رود. مهراب فرمانروای کابل، به استقبال او رفته و زال را به خانه خود دعوت می‌کند. زال به این دلیل که پیش‌تر میان دو خانواده اختلاف بوده، خوش ندارد مهمان مهراب شود و دعوت او را نمی‌پذیرد. مهراب اگرچه از اینکه زال دعوتش را نپذیرفته ناراحت شده، چیزی نمی‌گوید و از یکدیگر جدا می‌شوند.
    در این میان یکی از حاضران در مجلس زال از کمال و جمال رودابه دختر مهراب تعریف می‌کند و زال مشتاق دیدار این دختر می‌شود. از طرف دیگر مهراب به همسرش سیندخت از خردمندی، ادب، قامت رسا و اندام نیرومند، پهلوانی، هوشیاری، هنر و جنگاوری و رفتار بزرگ منشانه زال سخن می‌گوید و او را به شایستگی و کمال می‌ستاید. رودابه که سخنان پدر را می‌شنود، ندیده عاشق زال می‌شود و این عشق را با دایگان خود درمیان می‌گذارد. دایگان ابتدا سعی دارند او را از این عشق منصرف کنند اما وقتی دلدادگی شدیدش را می‌بینند به کمک او می‌روند.
    زال با برنامه‌چینی دایگان رودابه مخفیانه وارد قصر شده و موفق به دیدار رودابه می‌شود و این دیدار عشق آن دو را محکم‌تر می‌سازد. به‌گونه‌ای که بی‌یکدیگر شکیبایی و خواب و خوراک ندارند.
    زال به سام نامه می‌نویسد که قصد دارد با دختر مهراب کابلی ازدواج کند و از او می‌خواهد با این وصلت موافقت کند. سام به دو دلیل مخالفت می‌کند، یکی اینکه او از نژاد ضحاک است و دیگر آنکه منوچهرشاه با این ازدواج مخالف است. با این وجود پس از اصرار زال، سام برای گرفتن اجازه به درباره منوچهرشاه می‌رود. اما منوچهرشاه که از علاقه زال مطلع شده، پیش از آنکه سام حرفی بزند، برای آزمایش میزان وفاداری و سرسپردگی سام، او را به طرف کابل گسیل می‌کند تا مهراب کابلی را در هم بکوبد.
    سام به دروازه‌های کابل می‌رسد و کابل را در محاصره می‌گیرد اما به زال قول می‌دهد که به کابل حمله نکند تا زال خود شخصاً به درباره منوچهرشاه برود و اجازه این وصلت را بگیرد.
    منجمان به منوچهرشاه می‌گویند حاصل ازدواج زال و رودابه فرزندی است که مرزبان ایران زمین (رستم) خواهد شد. منوچهرشاه تعدادی معما طرح می‌کند تا خردمندی زال را بیازماید و پس از اینکه زال از این آزمون سربلند بیرون می‌آید به او اجازه می‌دهد با رودابه ازدواج کند.
    از طرف دیگر مهراب که می‌بیند کابل نزدیک است به حمله سام با خاک یکسان شود، قصد دارد رودابه را بکشد تا عامل این آشوب را از میان برداشته باشد. در اینجا سیندخت وارد کار می‌شود، مانع مهراب می‌شود و به عنوان فرستاده‌ای ناشناس از کابل با سام دیدار می‌کند. سام به درایت درمی‌یابد این زن، همسر مهراب کابلی است و وقتی که می‌بیند زنی این‌چنین خردمند و دانا مادر رودابه است، بی‌درنگ دختر وی را برای پسر خویش زال خواستگاری می‌کند. زال هم با نامه منوچهرشاه سر می‌رسد. در انتهای داستان وصلت زال و رودابه در نهایت شادی و نشاط سرمی‌گیرد.

    فردوسی

     
    آخرین ویرایش:

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان زال و رودابه

    قسمت2:
    یکی پادشه بود مهراب نام
    زبردست و با گنج و گسترده کام

    به بالا به کردار آزاده سرو
    به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

    چو آگه شد از کار دستان سام
    ز کابل بیامد به هنگام بام

    یکی نامدار از میان مهان
    چنین گفت با پهلوان جهان

    پس پرده او یکی دختر است
    که رویش ز خورشید نیکوتر است

    ز سر تا به پایش به کردار عاج
    به رخ چون بهشت و به بالای ساج

    دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
    مژه تیرگی بـرده از پر زاغ

    بهشتیست سرتاسر آراسته
    پر آرایش و رامش و خواسته

    برآورد مر زال را دل به جوش
    چنان شد کزاو رفت آرام و هوش

    دل زال یک‌باره دیوانه گشت
    خرد دور شد عشق فرزانه گشت

    *

    بپرسید سیندخت مهراب را
    ز خوشاب بگشاد عناب را

    چه مردیست آن پیرسر پور سام؟
    همی تخت یاد آیدش یا کنام؟

    چنین داد مهراب پاسخ بدوی
    که ای سرو سیمین‌بر ماه‌روی

    دل شیر نر دارد و زور پیل
    دو دستش به کردار دریای نیل

    چو برگاه باشد زرافشان بود
    چو در جنگ باشد سرافشان بود

    سپیدی مویش بزیبد همی
    تو گوئی که دل‌ها فریبد همی

    *

    چو بشنید رودابه این گفت و گوی
    برافروخت، گلنارگون گشت روی

    دلش گشت پر آتش از مهر زال
    از او دور شد خورد و آرام و هال

    که من عاشقی‌ام چو بحر دمان
    از او بر شده موج بر آسمان

    پر از مهر زال است روشن دلم
    بخواب اندر اندیشه زو نگسلم

    دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
    شب و روزم اندیشه چهر اوست

    نه قیصر بخواهم نه خاقان چین
    نه از تاجداران ایران زمین

    چو خورشید تابنده شود ناپدید
    در حجره بستند و گم شد کلید

    *

    برآمد سیه چشم گلرخ به بام
    چو سرو سهی بر سرش ماه تام

    چو از دور دستان سام سوار
    پدید آمد این دختر نامدار

    دو بیجاده بگشاد و آواز داد
    که شاد آمدی ای جوانمرد راد

    کمندی گشاد او ز گیسو بلند
    که از مشک از آنسان نپیچی کمند

    کمند از رهی بستد و داد خم
    بیفکند بالا نزد هیچ دم

    ز دیدنش رودابه می نارمید
    به دو دیده در وی همی بنگرید

    فروغ رخش را که جان بر فروخت
    در او بیش دید و دلش بیش سوخت

    چنین تا سپیده برآمد زجای
    تبیره برآمد ز پرده سرای
    141510_946.jpg
     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان همای و همایون

    قسمت1:
    پادشاه شام که منوشنگ قرطاس، نام داشت، سال‌ها آرزوی داشتن فرزند را در سر می‌پروراند، سرانجام عنایت خداوند شامل حالش گشت، صاحب پسری شد، به فر قباد و به چهر منوچهر، ملک وی را «همای» نام نهاد و به دایه سپرد. همای چون بزرگ شد، در تمامی علوم مهارت یافت و از دانشوران گوی دانش ربود.


    از قضا شبی همای به قصر شاه آمد و گفت: «پدرجان دلتنگم، دیگر میل باغ و بوستان ندارم رخصت دهید تا به شکار روم» جهاندار که تاب دوری وی را نداشت اجازه داد تا یک روز برای شکار به صحرا رود. شهریار همای را سوار بر اسبی بادپا و زیبا به نام «غراب» راهی کرد.


    کوه و صحرا پر از گل و لاله بود و هوا مشک‌افشان، ناگاه ملک‌زاده از دور غباری تیره دید، شتابان به آن سوی رفت، گوری دید که با سرعت باد می‌گریزد، شاهزاده کمندی بر گور وحشی انداخت اما نره‌گور از چنبرش گریخت، سوار بر اسب تکاورش به تعقیب گور شتافت، خورشید غروب کرد و خسرو پاک‌نژاد تا سپیده‌دم در بیابان براند.


    صبحدم به کشتزاری خوش و خرم رسید، آن بوستان، اقامتگاه پری بود، در آن کاخی چون بهشت نمایان شد. پری به پیشواز همای آمد و وی را به تفرج در قصر دعوت کرد. در آن جا دیبایی زرنگار دید که تصویر پیکری پری‌چهره بر آن نگاشته بودند، پری گفت: «این پیکر دخت فغفور چین است، با دیده‌ی باطن در آن بنگر نه با چشم ظاهر.» همای در آن نقش خیره شد. از می عشق مـسـ*ـت گشت و از پای افتاد، ندای سروش به گوشش فرو گفت: «ای کسی که دین و دل از دست داده‌ای از دل گذر کن تا به دلبر رسی، رنج سفر بر خود هموار کن تا به او رسی.» چون شهزاده سر بلند کرد، نه گلزار دید و نه قصر اما در آتش عشق می‌سوخت.


    چون خورشید برآمد، لشکریان، ملک‌زاده را با حالتی دردناک یافتند و حال پریشانش را پرسیدند، وی تمام ماجرا را شرح داد، گفتند: «شهریارا! چرا خود را رنج می‌دهی و به خیالات دل خوش کردهای؟» همای برآشفت و پاسخ داد: «از دردم بی‌خبرید، دلم گرفتار آن پری پیکرست، سلام مرا به مادرم رسانید و بگویید جگرگوشه‌ات به دنبال جانان به سرزمین ختا رفت.»


    ملک‌زاده با همزاد خویش «بهزاد» روانه گشت در حالی که بی‌قرار بود و چون مرغ سحر می‌خروشید. پس از طی راه دراز به دریایی رسیدند که زنگی آدم‌خواری، سمندون نام با چهل زنگی دیگر در راه کمین کرده بودند، به محض دیدن آن دو، اسیرشان کردند و در کشتی انداختند، ناگهان بادی وزید و دریا به جوش آمد، زنگیان آن دو را به دریا انداختند و فرار کردند. یک ماهی در دریا سرگردان بودند تا به صحرایی خرّم رسیدند.


    جمعی را دیدند که شتابان به سوی آنان می‌آیند، اندیشیدند که می‌خواهند دمار از روزگارشان برآورند، ناگاه دیدند همگی کرنش نمودند و گفتند: «شاه ما، برای صید گور بدین دشت آمده بود که از اسب افتاد و جان داد، رسمی کهن در شهر ماست که وقتی عمر شاه به پایان رسید، نخستین کسی که از راه رسد به سلطانی خاور برمی‌گزینیم.» همای که دل سوی یار داشت به ناچار راهی سرزمین خاور شد، حکومت را به دست گرفت و وزارت خود به بهزاد سپرد اما دمی از خیال همایون فارغ نمی‌گشت.


    همای شبی در خواب باغی دید چون گلزار بهشت و پری‌چهری چون تذرو، در بوستان ندا دادند که برخیزید، حور عین، همایون فغفور چین می‌رسد، همای با شنیدن نام یار، اختیار از کف بداد و گفت: «ای مرهم دردهای من، تو از چین مرا در شام شکار کردی، از آن پس هرجا، نشان تو را می‌جویم و غمگساری جز تو ندارم، به فریادم رس» بت ماه‌پیکر پاسخ داد: «تو بر تخت شاهی ادعای عشق داری؟ یا راه عاشقی پیش گیر یا ترک عاشقی کن.» همای بانگ برآورد و گریست، بر اسب کوه‌پیکرش سوار شد و به سوی مرز توران روانه شد.


    صبحدم به کاروانی رسید، سالار کاروان فرخنده پیری بود به نام «سعدان» که برای همایون تجارت می‌کرد. همای خود را قیس پسر قیسان بازرگان معرفی کرد، سعدان گفت: «در راه دزدی است به نام زند جادوگر که در زرینه دز جای دارد و راه عبور بر همه بسته است.» همای به قصد هلاک جادوگر سوار بر اسب شد و راه دژ در پیش گرفت. آتشی جوشان دید، خداوند را به اسم اعظم خواند و از دل آتش عبور کرد، به سوی حصار قلعه تاخت، دیو پتیاره‌ای را دید، او را کشت و وارد دژ شد. آنجا پری‌پیکری با گیسو به پای تخت بسته شده بود، چون نام آن ماهروی را پرسید، دانست که پری‌زاد دختر خاقان چین است که زند جادو او را به دام افکنده است. همای او را از بند رهانید و راز عشق خویش بر او آشکار کرد، پری‌زاد قول داد که همایون را به او برساند، به همراهی کاروانیان در گنج‌ها را گشودند و با هزاران شتر پر از سیم و زر، قصد چین کردند. شب‌هنگام به چین رسیدند، پری‌زاد را با اکرام به بارگاه رساندند چون گلی به گلستان.


    پری‌زاد احوال خویش که چگونه گرفتار زند جادو شد و همای او را از بند رهاند را برای همایون باز گفت، پری‌زاد آن قدر از همای سخن راند که همایون مهرش را به دل گرفت.

     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان همای و همایون

    قسمت2:
    چون خورشید برآمد، همای همراه سعد بازرگان به بارگاه فغفور چین رو نهادند، سعدان ماجرای زرینه دز، زند جادو، آزادی پری‌زاد و فتح گنج را به دقت شرح داد. شاه وی را ستود و وعده‌ی گنج و منشورش داد. پس از میگساری به سوی آرامگاه روان شدند. ناگاه بتی چون ماه در کنار پری‌زاد نمایان شد، همای دانست که آن گل‌چهره کیست، از حال رفت، چون به هوش آمد، کسی را ندید.




    از سوی دیگر خبر آوردند که شاهزاده همای مهمان شاه است، پری‌زاد از همایون خواست، پنهانی بر طارمی بنشینند تا همای را به او نشان دهد، همایون با دیدن او دلش در آتش عشق افتاد.




    صبح روز بعد به همای خبر دادند که شاه عزم شکار دارد، درنگ مکن و به درگاه شاه روی آور، هنگام حرکت ناگاه کوکبه‌ی همایون را دید، دلش لرزید، نقیبان بر او بانگ زدند که حرکت کن، به ناچار مرکب را راند، چون پرسید، دانست که دختر فغفور در این حوالی باغی دارد که یک هفته برای اقامت آنجا می‌رود. وقتی به شکارگاه رسیدند، شاهزاده همای به خود پیچید و با اظهار درد شکم برگشت و به سوی باغ همایون شتافت. پاسبانی مـسـ*ـت و چوبک به دست را دید، چنان نایش را فشرد که جان سپرد و خود به نزدیک پرده‌سرا شتافت. همایون به محض دیدن همای به بام شبستان رفت، پری‌زاد همای را به ایوان آورد آن دو تا صبح در کنار هم میگساری کردند.




    چون سپیده بردمید، همای از شبستان خارج شد، ناگاه دهقانی پیر به سوی شاه شتافت و گفت: «بگو کجا بودی، چرا به این قصر آمدی؟» شاهزاده چون پیل مـسـ*ـت غرید و سر دهقان را از تن جدا کرد. یکی از مقیمان ماجرا را به گوش فغفور رساند، شاه همان دم فرمود تا همای را به بند گران کشند.




    ملک همای در بند گرفتار شد، بر درد گرانش می‌گریست که ناگاه ماهی فروزنده به زندان وارد شد، شاه را ثنا گفت و بند از دست و پایش گشود، دختر خود را سمن‌رخ دختر سهیل جهانسوز معرفی کرد و گفت: «دلم چون آهو در دام تو گرفتار است، من جمالی همچون همایون ندارم ولیکن سه روز با من بساز» پس از سه روز میگساری و خلوت، سمن‌رخ دسته‌ای سلاح و بادپایی به او داد و بدرودش گفت.




    همای به سوی قصر همایون شتافت، همایون گفت: «بازگرد که من از تو روی گرداندم، نامم را ننگین نمودی، نزد دلبرت سمن‌رخ برو که، با یک دل، دو دلبر نمی‌توان گرفت». پس از گفتوگوی بسیار همای جگرخسته، ناکام روی به صحرا نهاد، اشک خونین ریخت و آه آتشین کشید.
     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان همای و همایون

    قسمت3:
    همایون چون از یار خویش مهجور ماند از رفتار و گفتار خود خجل گشت، تیغ و سپر برداشت، بر اسب تکاوری برنشست و در پی دلبر شتافت. ابتدا خواست به پایش بیفتد ولی خودداری کرد، برای آزمایش او، چهره‌اش را پوشاند، خود را «هام» معرفی کرد و نام او را پرسید و تهدیدش کرد، کار به مناظره و مجادله کشید، دو طرف آماده‌ی نبرد شدند، سرانجام همای، همایون را بر زمین زد خواست سرش را از تن جدا کند که همای کلاه از سر برداشت، به پای هم افتادند و لابه کردند.


    چون خورشید طلوع کرد ناگاه غباری دشت را فرا گرفت و غرش کوس بلند شد ملک‌زاده با یار پری‌چهره از ترس به سوی دیر کهنی که در آن دشت بود شتافتند، از بالای دیر بهزاد را دیدند و شاد گشتند.


    همای فرمان داد نامه‌ای برای فغفور چین نویسند تا همایون را از شاه چین خواستگاری کند، فغفور چین با دیدن نامه ناراحت شد اما به روی خود نیاورد و شاهزاده را به بارگاه خویش فراخواند.


    شاهزاده همای با وجود مخالفت بهزاد به درگاه فغفور روی آورد و همایون را به بوستان شاهی روانه کرد. همای تمام شب، گرد قصر همایون گشت و نالید اما از او اثری نیافت.


    شاه چین با مشورت وزیر جهان‌دیده‌اش، همایون را در زیرزمین زندانی کرد و شایعه کرد که همایون حورا سرشت از دنیا به سوی باغ بهشت پرواز کرد، همه‌ی مردم از این غصه بر سر خاک ریختند، چون این خبر به همای رسید، از جان خروشی برآورد و به بارگاه فغفور رفت. همان دم تابوت آن گلعذار را در دیبای زرنگار بر دوش می‌بردند، تابوت را در دخمه‌ای نهادند و در دخمه را سنگ مرمر نهادند. همای به دیوانگی سر به صحرا گذاشت و کسی از حال او خبری نداشت.


    پری‌زاد از حقیقت ماجرا آگاه شد، پنهانی به بارگاه وزیر رفت تا همایون را در چاه ملاقات کند در این هنگام فرینوش (پسر وزیر) عاشق پری‌زاد گشت و بی‌قرار شد، با خود گفت: «دردم به دست همای درمان می‌شود، اگر من نشانی یارش را آشکار سازم، او نیز کام دلم را برمی‌آورد.»


    آن‌گاه نزد بهزاد رفت و راز همایون را آشکار کرد، با یکدیگر به جست و جوی شاهزاده پرداختند. به هر کوه دوان و به هر سو خروشان، اما اثری از همای نبود، تا به کاروانی رسیدند. ساربان گفت: «کسی در دامنه‌ی کوه است که ناله‌ای دردناک می‌کند، حتی شب هم خواب ندارد.» هر دو با شتاب به آن سمت تاختند، ملک‌زاده را چون حیوان وحشی و رمنده یافتند، با نیرنگ و فسون رام گشت. فرینوش گفت: «غم مخور که محبوب تو در سردابه‌ای زندانی است، اگر با من پیمان بندی که مرا یاری کنی تا به وصال پری‌زاد رسم، می‌گویم که جانانت کجاست» شاهزاده همای پاسخ داد: «اگر مرا به مرادم رسانی سوگند می‌خورم پری‌زاد را اگر پری هم باشد به برج تو می‌آورم» با هم به مخفی‌گاه همایون رفتند، ماه را از چاه بیرون آوردند و فرار کردند.


    سحرگاه مقیمان بارگاه چین خبر شدند، سپاهی آراستند و آماده‌ی نبرد شدند، سواران شام به سرکردگی شاهزاده همای و بهزاد، با چینیان جنگیدند تا این که فغفور چین کشته شد و همای بر تخت او نشست، همایون پس از سوگواری در مرگ پدر به عقد شاهزاده همای درآمد.


    آن گاه همای پری‌زاد را به فرینوش داد و او را بر تخت شاهی چین نشاند. خود به اتفاق یاران به ملک شام بازگشت و به جای پدر بر تخت سلطنت نشست، خداوند پسری به نام «جهانگیر» به او عطا کرد.

    خواجوی کرمانی

     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان رابعه و بکتاش

    قسمت1:
    رابعه بنت کعب قزداری، که این داستان درباره او است، نخستین بانوی سخنور و شاعر ایران است و بعضی قطعات زیبا و دل‌آویز از او باقی مانده است.

    چنین قصه که دارد یاد هرگز؟

    چنین کاری کرا افتاد هرگز؟

    رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌ها می‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش می‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی‌همتا ساخته بود. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی‌شد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش می‌داشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت:

    1. «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خوددانی تا به هر راهی که می‌دانی روزگارش را خرم سازی.»
    پسر گفته‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
    روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط خوشـی‌ د رباغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزه بهاری حکایت از
    شور جوانی می‌کرد و غنچه گل به دست باد دامن می‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می‌گذشت و از ادب سر بر نمی‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکوروی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همه آن‌ها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌داشت؛ نگهبان گنج‌های شاه بود و بکتاش نام داشت.
    بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لخـ*ـتی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه‌گری می‌کرد؛ گاه به چهره‌ای گلگون از مـسـ*ـتی می‌گساری می‌کرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمه خوش سر می‌داد و گاه چون گل عشـ*ـوه و ناز می‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می‌گریست و دلش چون شمع می‌گداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟

    چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان‌درمان هم از جانان پذیرد
     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان رابعه و بکتاش

    قسمت2:
    رابعه دایه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:



    چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد

    چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش می‌ندانم

    سخن چون می‌توان زان سر و من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت



    باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت:

    الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی

    بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن

    دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم

    ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم

    اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه می‌روم هر جا که هستم

    به هر انگشت در گیرم چراغی ترا می‌جویم از هر دشت و باغی

    اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار



    پس از نوشتن، چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سال‌ها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها می‌ساخت و به سوی دلبر می‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر می‌شد.

    مدت‌ها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

    که هان ای بی‌ادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست

    که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من



    عاشق ناامید برجای ماند و گفت:

    1. «ای بت دل‌فروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم می‌فرستی و دیوانه‌ام می کنی و اکنون روی می‌پوشی و چون بیگانگان از خود می‌رانیم؟»
    دختر با مناعت پاسخ داد که:

    1. «از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دلم زبانه می‌کشد و هستیم را خاکستر می‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیده من طالب هـ*ـوس‌های پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه‌ام دور شوی.»
    پس از این سخن، رفت و غلام را شیفته‌تر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.

    روزی دختر عاشق تنها میان چمن‌ها می گشت و می خواند:

    الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن

    بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی

    چون دریافت که برادرش شعرش را می‌شنود کلمه «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش می‌آورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.

    از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بی‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.

    حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌زد و دلاوری‌ها می‌نمود. سرانجام چشم‌زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بسته سلاح پوشیده‌ای سواره پیش‌صف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دل‌ها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.

    اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی‌شتافتند دیاری در شهر باقی نمی‌ماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:

    چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگون‌تر

    همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

    چه می‌خواهی ز من با این همه سوز که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

    چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش که از پس می‌ندانم راه و از پیش

    اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری

    نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

    که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری

    چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان

    اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز

    ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

    چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان رابعه و بکتاش

    قسمت3:

    ابعه روزی در راهی به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاس‌گذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌ای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گوینده شعر را از او پرسید. رودکی هم مـسـ*ـت می و گرم شعر، بی‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بی‌پرده نقل کرد و گفت :

    1. "شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن می‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست."

    حارث داستان را شنید و خود را به مـسـ*ـتی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه‌ای می‌گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.

     

    *-af-*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    522
    امتیاز واکنش
    5,113
    امتیاز
    615
    داستان رابعه و بکتاش

    قسمت4:

    بکتاش نامه‌های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشه قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مـسـ*ـتی، آتش از غم رسوایی، همه این ها چنان او را می‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش می‌رفت و دورش را فرامی‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پر سوز بر دیوار نقش می‌کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد چهره‌اش بی‌رنگ می‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه‌پیکر چون پاره‌ای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.

    روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:



    نگارا بی تو چشمم چشمه‌سار است همه رویم به خون دل نگار است

    ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی

    چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی

    چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی

    نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آگاه

    سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون

    به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد

    به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم

    بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی

    کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون

    مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویذان بمانی



    چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانه حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.

    نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.

     
    بالا