دلنوشته کاربران مَحبوبات | سارا.دال کاربر انجمن نگاه دانلود

سارا.دال

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
26
امتیاز واکنش
50
امتیاز
91


بسم اللّه الرحمن الرحیم

نام مجموعه دلنوشته/شعر: مَحبوبات

نویسنده: سارا. دال کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: عارفانه_عاشقانه/اجتماعی و...

خلاصه: در خم آینه‌ها پنهان است،صدایی خیس و مستغرق!
یا که در عطر گل یاس به هنگام طلوع، یا که جاری در اندیشه‌ی یک برکه‌ی دور ، غرق در بحبوحه‌ی تنهاییست. و چه بیدار است،صدای خیس و مستغرق!
گوش کن تا تو ببینی در خود، پَرِ پرواز فرو افتاده‌ی فریادش!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    img_20200602_102457_czbc.png

    کاربر گرامی!
    ضمن تشکر از انتخاب تالار ادبیات برای فعالیت، لطفا قبل از ایجاد تاپیک و ارسال پست،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    را مطالعه فرمایید.
    برای ایجاد موضوع جدید در ساب ادبیات نوشتاری، موارد زیر را رعایت کنید:
    - عنوان تاپیک نباید تکراری و مشابه باشد.
    - حجم پست‌ها نباید کم باشد.
    - پست اسپم و تکراری نباید در تاپیک وجود داشته باشد.
    - سبک و ژانر و توضیح محتوا را در پست آغازین تاپیک ذکر کنید.
    تاپیک دلنوشته‌ی شما تایید شد

    درصورت بروز هرگونه سوال و مشکل، با مدیریت تالار درارتباط باشید.
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    زمانه زمین زد مرا...


    در زمان های دور،دیرینه پیوندی بود میان زمین و ماه!
    زمین دل در گرو ماه داد. و ماه دوری را برگزید...
    زمین از دوری ماه خشکش زد!
    شاید دلیل پیدایش قاره ها همین است...
    سالها گذشت...اما هنوز هم چشم زمین خیره به ماه است و در پلک‌های اشکین‌اش جزر و مد ها در جریان!
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    • ظواهر دیدنی نیست...

    در کودکی‌ام از خورشید گریزان بودم!
    با خود می‌گفتم: "این دیگر چیست؟ پس کی خاموش میشود؟ پوستم را می‌سوزاند. انعکاسش چشم‌هایم را اذیت می‌کند. آه که حتی نمی‌شود به آن نگاه هم کرد!"
    حتی وقتی از دست خورشید خانم فرار میکردم،باز هم به دنبالم می‌آمد.
    در تاریک ترین اتاق خانه، از لای پنجره آرام آرام می‌خزید. به جان لباس هایم که روی طناب بودند می‌افتاد و خشکشان میکرد. حتی وقتی سوار بر ماشین بودیم، تعقیبمان میکرد. و مهم‌ترین دلیل نفرتم از او، همکاری اش با ذره‌بین بود. چراکه میسوزاند هر آنچه که زندگی داشت.
    اما شب ها خبری از او نبود. ماه می آمد و آرام در آسمان میپلکید. میتوانستم تمام وجودش را با چشمانم ببینم.
    با هلال های رعنا و خوشرنگش، دلبری میکرد.‌ ماه بی ریا بود. مثل خورشید نبود که چیزی برای قایم کردن داشته باشد! چیزی که نتوانم ببینمش.
    ماه هم همیشه به دنبالم می‌آمد. ولی آرام و محجوب...چنان تزریق لالایی به چشمانی خواب‌آلود.
    سالها گذشت تا آنچه پشت آسمان میگذشت را فهمیدم...
    فهمیدم اگر خورشید نباشد، ماه نیز نخواهد بود!
    و سبزینه ها به زندان های بی‌نور تبعید میشوند.
    زمین منجمد میشود و جهان در ورطه‌ی تاریکی غرق میشود.
    سالها گذشت تا آنچه بر روی زمین میگذشت را نیز فهمیدم. آنقدر گذشت تا که فهمیدم"ظواهر دیدنی نیستند..."
     
    آخرین ویرایش:

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    تلنگر زندگی...

    در زوال زمین‌گیر روزهای زندگی،چکاوک ها محکوم به سکوتند. و درد از شعشعه‌ی خورشید جان میگیرد.
    و سبزینه ها در بند زنگار های خونین می‌آرامند.
    لبخند ها چو بادامی تلخ در گلو گیر می‌کنند.
    و جَعد مشکین مرگ بر اقیانوس انسانیت می‌تازد.
    در این روزها،صورت ها با سیلی مصائب سرخ میشود و دست‌ها بی‌نمک تر از همیشه میشود.
    دریغا که سخن چشمانمان دیگر خواندنی نخواهد بود!
    و در لحظه‌ای مرموز، به این می‌اندیشیم که:

    "چه قدم های نارسی که به مقصد نرسید.
    و چه سبو ها که بی آب خشکیدند.
    ریشه هایی که با تبر زخمی شدند.
    و زخم هایی که با کلماتمان نمک گیر ماندند.
    و چه لحظات تکرارناشدنی که به تاریخچه‌ی نبودن‌هامان پیوست."

    اما صبر!
    در کرانه‌های آسمان همیشه مغموم، و در پس غروب غم‌زده، دسته‌ای از چکاوک ها به پرواز در آمده است.
    صدایشان را می‌شنوم. هم‌صدا میخوانند و زندگی را در آسمان ها می‌پراکنند. قدری صبر! سهم‌مان از زندگی در آسمان ها نهفته است و از آسمان ها جاری خواهد شد.
    پس دستانم را در انتظار زندگی نگه میدارم و با آن دانه‌های امید را میکارم.
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    • بی‌صدا پژمرده‌اند


    بیا درخت هارا در آغـ*ـوش بگیریم و نقش چوب باران زده را بر پیشانی خود لمس کنیم...
    و سپس در برکه‌ای گل آلود آب‌تنی کنیم. و ماهیان به گل‌نشسته‌اش را به خواب ابدی اقیانوس ها بسپاریم.
    بیا ردپای قدم هایمان را بر زمین نمناک شوره‌زار قرض دهیم و در ازایش مرغان شوره‌زار را به آرامش مسکوت گندم‌زار هدیه دهیم.
    بیا تا غریق‌نجاتی برای نیلوفران محبوس در جاذبه‌ی مرداب‌ها باشیم. و آنها را به ریشه‌های پنهان آب بسپاریم.

    در زیر نور ستارگان، به زمین آکنده از عطر خاک تکیه کنیم و قدری بیارامیم...و برای مرگ شب‌بو ها مرثیه‌سرایی کنیم.
    چراکه شب بو ها مرده‌اند!
    آنها بی صدا پژمرده اند،اما هنوز هم شیپوری‌ها برایشان می‌نوازند!
    پس بیا از پلک‌های خسته‌مان دوربینی برای ثبت لحظات ناب‌مان بسازیم...و صدایمان را در نوار قلب ذخیره کنیم؛ تا با هر تپش‌اش، خیل خاطرات را به رگ‌هامان تزریق کند!

    و شب‌هنگام در زیر نور ستارگان، به یکدیگر شب بخیر نگوییم!
    بیا بایکدیگر خداحافظی کنیم. چرا که مرگ شب‌بو ها تکرار پذیر است و فرصت‌های ما تکرار ناپذیر...
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    • برایم گلاب بیاور


    من چه سخت با عطر شهر بیگانه ام.
    با خیال نارس همسایه‌ها بیگانه ام.
    در بساط تنگنای هویت‌ها...نای من بیگانه است.
    در ضیافت با عقول تار بسته،به دست‌ عنکبوتان زمانه...بس بیگانه‌ام. عقل من بس سالم است.

    به وقت پوشش پیراهن تظویر، من بیگانه ام.
    رویش پوستینِ مار در آستینش دیده‌ام.
    با صدای خویش هنگام دروغ،بیگانه‌ام.
    با چروکِ دست‌رنج درختان، به هنگام تِراکت ریختن‌هامان درون شهر...بس بیگانه‌ام.
    در نگاه مملو از بغض صغیر فال‌فروش...
    در فشار خفته در جلد سرنگ اعتیاد...
    بر سیاهیِ خطوط تخته‌ی مدرسه‌ها
    بر خم راهی که نایابیش در هیچ نقشه‌ای...بیگانه ام!

    با قصیده‌گویی آن‌کس که داستان می‌فروخت بیگانه‌ام.
    با فراصوت نگاه مردم داستان‌فروش، در همان حال که میخندند به حال دست‌فروش،بیگانه‌ام.

    با سقوط رایحه‌ در پایِ دارِ بسته بر شاخه‌درختی خفته در پیچ زمان...
    با طلوع بوی زخم گندم افشرده در فرسایش طوفان...
    با چکاندن های عطر مملو از آلام، دم به دم در شیشه‌ی عمری ترک خورده به دست سنگ صیادان... بد بیگانه‌ام!
    من در این وقت...به درک خویش هم بیگانه ام!

    برایم از دل دریا
    از شکاف تشنه‌ی رنجور در دشت و بیابان ها
    برایم از ورای کهکشان
    از وجود نور رخشان در خطوط آسمان‌ها
    گلاب ناب پر آوازه‌ی "درمان" بیاور!
    چونکه من بیگانه‌ام.
    برای من گلاب التیام و آشنایی را بیاور...
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    • مدهوشان

    من میان زمره‌ای مدهوش،مشغولم ولی...چشم بیدار دلم خواب ندیده است به خویش.
    چون طلسم یک سبوی تشنه در قنداق آب.
    یا خلیده بال پروازی که اوجش سنگفرش جاده هاست...میدوم در راه خود با بارش زنگار ها؛چون فلق در خون خود،همچو شب در نور خود...
    من مترسکْ مرده‌ای هستم که آغوشش مزاری خفته در ماه است.
    چونکه میداند او:
    قاصدک در انتظار مرگ رویایش بمرد وقتی که دید...مردم مدهوش این زمره چه رویایی بداشت...

    خروش موج دریا را به وقتی که شنید... شمارش های انسانی که خوب...اسب های پیشکشی،دندان به دندان می‌شمرد.

    کرم ابریشم هم،خسته از ظاهر پرستی های این نامردمان،
    پیله ای ساخته از بی‌چارگی...تا که پرواز کند پروانه وار...کوچ کند از این دیار...
    یا که در غمکده ی تنهاییش، تار و پود رنج را ریسد بهم.

    من مسیر چینه های چهره های پیر را پیموده ام!
    و در آن راه به من گفتند که:
    تلخیِ تلخ ترین بادام ها،زهر ها خواهد ساخت...تا کلام مردم این زمره را آذین دهد.
    و به هنگام تلالو های مهربان دلت، تیشه ای هدیه دهند. تا که خشکاند اساس رویش انسانیت...

    و در این حال غریبِ مه‌زده...
    در محیطی که احاطه است به طپش های دروغین قلوب مملو از مدهوشی...جرم من انسانیت در زندگانی کردن است.
    من به محکومیت خویش،بسیار خرسندم...چونکه من هوشیارم...
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    •آن روز


    یک روز،دیوانگان از قفس پریده به آسمان ها پرواز می‌کنند...و ابر ها را از جنون بارور میکنند...
    خوشه‌های خشکیده‌ی خمیده در رقـ*ـص باد،به زنجیر زمین پیوند می‌خورند...چراکه زمین‌گیرترین مرگ نیز حیاتی دگرست...
    دلقک‌ها دیگر نقش بازی نمی‌کنند...میگریند و میخندند، اما به شرط لحظه‌ای که از حقایق‌ محض چیده شده باشد!
    در آن روز،سیاحت‌نامه‌ها به قلم نوازشگر تار خنیاگران نوشته میشوند...و جهان از شور زندگی لبریز میشود.
    عطر باران فاصله‌ها را میشوید و نگاه تابنده‌ی آفتاب،عشق را تداعی می‌کند.
    در آن روز، دنیا به کام میچرخد و ماه به یاد دیوانگان...
     

    سارا.دال

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    50
    امتیاز
    91
    • یار درون


    ای روح خسته ی محبوس در جسم متروک من!
    ای جانِ افروخته بر سیر تلاطم های من!
    برایم از سفر هایت بگو...از ازل تا آشنایی را بگو...
    از قدم های لطیف قلب من...تا نفس های عمیق درد را بر من بگو!
    خمیده شانه هایم را...رمیده عقل و جانم را...
    گلوی گل گرفته‌ام را به وقت زندگی...
    یا که التهاب دستان بدون مرهم من را...
    آرزوهای به باد رفته به همراه همان قاصدکان مثلا خوش‌قول را...
    برایم از همه حالی بگو...
    از همان وقتی که غم ها بال زدند...و به رنگ شادی اندوخته در قلب من و تو سر زدند...و سپس با نبض ما،در روح و جان آمیختند.


    از آن روزی بگو، که من تورا آزرده ام...
    و تو را در یک قفس بنهاده ام...
    از آن روزی که لبخند را ز لب هایم خود پاک ...
    شهامت را درون خویشتن پاک...
    ذوق زنده بودنم را کور و گرد مرده ای خوابیده در مرداب را در جان خود پاشیده ام...
    تو ز غم هایت بگو...از قل و زنجیر خود،در بند این جسم زمینی را بگو...

    من تو را ورای این آن و مکان می‌شناخته‌ام!
    و به تو قول می‌دهم...که اگر قلب زمین‌گیر مرا تیر و ترک هم باشد...
    که اگر دست مرا بی‌مرهمی هم باشد...
    یا که این نامردمان،بال به غم‌ها بدهند...
    من تورا در بحر جان می‌سپارمت!
     
    آخرین ویرایش:
    بالا