نمايشنامه پُلی بين مرگ و زندگی | نگين نوروزی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین نوروزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/08/03
ارسالی ها
2,070
امتیاز واکنش
18,797
امتیاز
896
سن
28
محل سکونت
تهــــران
به نام خالق هستي
نام نمايشنامه : پُلی بين مرگ و زندگی
نام نويسنده : نگين نوروزی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : اجتماعی
خلاصه :
پُلي بين مرگ و زندگی، زندگی دختري را تصوير مي کشد که هرچه خانواده به او گوشزد میکنند به حرف آن ها گوش نمی دهد، کار خود را انجام مي دهد در اين بين عواقبی در پی دارد و در ادامه می فهيم چه بر سر زندگی دختر خواهد آمد.
مهدي : دخترم پول داری؟!
خاطره : بابا جون آره، دستت درد نکنه
سيما : دخترم مراقب خودت باشی
خاطره با لحني تند گفت: وای! چشم مامان...
سیما : دخترم این چه اخلاقیه داری؟
خاطره: مگه چه اخلاقیه که دارم؟
سیما: همین که به زور جواب مو میدی...ناسلامتی مادرتم
خاطره: مادرم هستی...ولی با کارات داری منو اذیتم میکنی
سیما: بس کن...دیگه چیزی نمیخوام بشنوم
خاطره: باشه...لازم نیست حرص بخوری دیگه حرفی نمیزنم
شخصیت ها :
خاطره : دختر خانواده
سيما : مادر خانواده
مهدي : پدر خانواده
سوگند: دوست خاطره
مه تا : دوست خاطره
براي رويداد تئاتر
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نگین نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/03
    ارسالی ها
    2,070
    امتیاز واکنش
    18,797
    امتیاز
    896
    سن
    28
    محل سکونت
    تهــــران
    صحنه اول :
    خانه ي دو خوابه بسيار معمولي و ساده است و با مبل هاي طلايي و با لوسترهای قديمی طلایی رنگ خودنمایی ميکند.مهدي رو مبل طلايي رنگ نشسته تلويزيون نگاه ميکند .آشپزخانه نُقلی با کابينت های قهوه ای رنگ با میز و صندلی به چشم می خورد،سیما که در آشپزخانه در حال درست کردن چای برای صبحانه، قرار دادن وسایل روی میز است، زیر لب با خود حرف می زند. خاطره ۲۰ سالش به تازگی دانشجو شده است با حالت درهم،با اخم و ناراحتی وارد صحنه می‌شود.
    مهدي : سلام دخترم،صبحت بخير...
    سيما زیر لب غر می زند :
    سلام؛صبحت بخيرخوب خوابيدي دخترم ؟ کجا به سلامتي؟
    خاطره با بي اهميتي گفت: سلام ! آره...باز مامان گيردادنات شروع شد...کجا دارم برم؟ طبق معمول دارم ميرم دانشگاه...
    سيما : لااقل صبحونه تو بخور بعد برو...
    خاطره : باشه مامان،من برم حاضرشم...
    خاطره بعد از اينکه صورتش را می شويد به سمت اتاقش مي رود.چشمان قهوه اي و بينی کوچک که به صورتش مي آيد و لب هاي زيبايش که با رژ صورتي ملايم به لب هایش می زد،خودنمايی می کند.مانتو سرمه ای رنگ اش را مي پوشد و به طرف آشپزخانه مي رود.
    سيما،مهدی را زير زيرکي نگاه می کند.
    مهدي : دخترم پول داری؟!
    خاطره : بابا جون آره، دستت درد نکنه...
    سيما : دخترم مراقب خودت باشی.
    خاطره با لحني تند حرف می زند : وای! چشم مامان...
    سیما : دخترم این چه اخلاقیه داری؟
    خاطره: مگه چه اخلاقیه که دارم؟
    سیما: همین که به زور جواب مو میدی...ناسلامتی مادرتم
    خاطره: مادرم هستی...ولی با کارات داری منو اذیتم میکنی
    سیما: بس کن...دیگه چیزی نمیخوام بشنوم
    خاطره: من که دوست ندارم از این حرف ها بشنوم...باز فرمایشات مادر ادامه داره؟
    سیما: اینطور حرف نزن...ناراحت میشم
    خاطره: هر جور دوست داشته باشم حرف میزنم...
    سیما: مواظب رفتارت باش دخترم
    خاطره: مامان از نصیحت کردن دست بردار
    خاطره بعد از اينکه طعنه های سیما را می شنود از صندلی پا می شود کيف،سوئيچ ماشين خود رو بر مي دارد و در را می کوبد، بی خداحافظی می رود.
     
    آخرین ویرایش:

    نگین نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/03
    ارسالی ها
    2,070
    امتیاز واکنش
    18,797
    امتیاز
    896
    سن
    28
    محل سکونت
    تهــــران
    صحنه دوم :
    خاطره با قدم هاي آهسته به سمت دوست های صمیمیش سوگند و مه تا مي رود و بهشون دست می دهد .

    سوگند : به به سلام دوستم، خوبي؟
    خاطره : آره ، تو چطوري؟
    مه تا : سلام رفیق...
    سوگند : عاليم بهتر از اينم نميشم...

    خاطره: سلام رفیقم!
    مه تا: از این ورا....
    خاطره: خب...دلم تنگ شد گفتم یه سر به دانشگاه بزنم
    مه تا: آره...توام گفتی و ماهم باور کردیم

    خاطره با نگاه مرموزانه گفت: راستي امروز برنامه اي واسه بيرون رفتن دارين ؟
    سوگند : آره داریم، چطور مگه ؟
    مه تا: نکنه توام میخوای بیای؟
    خاطره : کجا ميخواي بري ؟!
    سوگند : حالا يه جا ديگه
    مه تا: چقد سوال میکنی...مگه حالا میخوای بیای که می پرسی؟!

    خاطره : خب دختر چي ميشه بگي؟...
    سوگند : میخواستم بگم که میگفتم ولی نميگم...
    مه تا: خیلی کنجکاو شدی...میخوای بدونی؟
    خاطره : خب بگو...چي ميشه بگي مگه چيزي ازت کم ميشه؟!
    خاطره : از دست سوگند، حالا ببينم ساعت چند ميخواي بري؟

    سوگند: دختر اين چه سواليه مي پرسي؟ احتمالا شب ديگه!
    خاطره : پس خواستم بيام قبلش بايد حتما بايد برم خونمون حاضر شم ها
    سوگند : باشه بابا تو همين جوري خوشگلي...
    خاطره : خوشگل؟ واي ذوق کردم
    مه تا: تو زیبای خفته ای...نری حاضرشی هم قبولت داریم
    سوگند: راستی خواهری؟
    خاطره : باز چیشده؟!
    مه تا: باز چه اتفاقی افتاده؟
    خاطره: مگه با تو حرف زدم؟!

    مه تا: امم...نه....با سوگند بودی
    خاطره: خب تو که میدونی با خاطره ام...خودت رو وسط ننداز

    سوگند: تا آخرش پشتت هستم...
    خاطره : واقعا؟!
    مه تا: چه نوشابه واسه هم باز میکنید ها...
    خاطره: حسودی نکن...
    سوگند: آره...چی فکر کردی؟
    خاطره: فکر نکردم فقط سوال کردم...
    سوگند: دوستت دارم
    خاطره: من بیشتر...

    خاطره : سوگند من به تو چی بگم آخه؟ انقد منو به حرف گرفتي يادمون رفت، بريم کلاس که خيلي دير شده...
    سوگند : آخ آره خوب شد گفتي...بريم تا باز دوباره استاده لج نکنه راه مون نده.
     
    آخرین ویرایش:

    نگین نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/03
    ارسالی ها
    2,070
    امتیاز واکنش
    18,797
    امتیاز
    896
    سن
    28
    محل سکونت
    تهــــران
    صحنه سوم :
    خاطره در خانه را باز مي کند و با سيما رو به رو مي شود.
    سيما : سلام دخترم خسته نباشي،کجا با اين عجله؟
    خاطره: ميخوام یه جایی برم...اینم باید اجازه بگیرم؟
    سيما با لحن تند و عصبي گفت : دختر وای،اين وقت شب کجا ميخواي بري؟

    خاطره : چرا انقد اذیت می کنی مامان؟
    سیما: تو به این میگی اذیت؟
    خاطره : آره همش بهم میگی این کاروبکن،اون کارو...بخدا خستم کردین!
    سیما: من بخاطر خودت میگم!
    خاطره :مامان مگه من بچم که ندونم دارم چیکارمی کنم؟
    سیما: آخه نگرانتم...
    خاطره: نگران چی؟بچه های مردمو ببین از هفت دولت آزادن...
    سیما: آزادی که فقط این نیست...
    خاطره : میشه بفرمایید چیه؟
    سیما : آزادی همون چیزی که هر لحظه دارم بهت هشدارمیدم چیکارکنی،اینطوری می تونی آزاد زندگی کنی...
    خاطره : تو به این میگی آزادی؟
    سیما: آره دخترم،به حرف هام فکر کن!
    خاطره: من حتی به حرف هات گوش نمیدم چه برسه فکر کنم...
    سیما: دخترم با من لج نکن،به خدا خوبی تو میخوام...
    خاطره: تو اگه خوبی مو میخواستی انقد بهم گیر نمیدادی...
    سیما: من بهت گیر نمیدم، بهت اهمیت میدم
    خاطره: نخوام بهم اهمیت بدی باید کی رو ببینم؟... مادرمن ول کن...
    ***
    صحنه چهارم :
    نور کم تر مي شود و سيما به ساعت نگاه مي کند و بعد از چند دقيقه صداي زنگ تلفن مي خورد و به سمت تلفن مي رود و برمي دارد.

    سيما با حالت نگرانی گفت : سلام،چيشده اين موقع زنگ زدي؟
    مهدي : فقط يه چيزي ميگم فقط خودتو نگران نکني؟

    سيما: مهدي ، بگو چيشده؟ نکنه کسي اتفاقي واسش افتاده؟ نکنه خاطره...
    مهدي: زن آروم باش،چيزيش نشده فقط یه تصادف کرده
    سيما : منو پيش دخترم ببرتا نبینمش آروم نمی گیرم...هي مردگفتم واسه اين دختر ماشين نخر حرف گوش ندادي آخر سر بلا سر خودش آورد....
    مهدي: الان وقت سرزنش کردن نيست...حاضر شو الان میام

    سيما : باشه زودي خودتو برسون،خدايا خودت به دخترمون رحم کن...
    سيما دست هاي دخترش را مي گيرد زير لب ذکرهايي را زمزمه مي کند ناگهان خاطره چشم هايش را باز مي کند.

    سيما : خدايا شکرت ، دخترم چشم هاشو باز کرد
    مهدی : خدایا ممنونم ازت که دخترم رو بهم برگردوندی

    صحنه با نمايي از نور غليظ و مه خاموش مي شود.
    پایان
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا