داستان پیرزن و کلاغ

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
يكي بود يكي نبود،غير از خدا هيچ كس نبود.
يك روز كلاغ خسته اي به خانه ي پيرزني رفت تا در كنار باغچه ي كوچك او بنشيند و خستگي در كند.در باغچه سبزي خوردن كاشته بودند.كلاغ هـ*ـوس كرد چند تا تربچه از زير خاك بيرون بكشد و بخورد. او سرگرم نوك زدن به خاكها بود كه پيرزن از اتاقش بيرون آمد و او را ديد.پيرزن وقتي متوجه شد كه كلاغ دارد خاكهاي باغچه را زير و رو مي كند،عصباني شد و لنگه كفشي را به طرفش پرتاب كرد.
لنگه كفش به بال كلاغ خورد و چندتا از پرهايش ريخت. كلاغ كه بااين كار پيرزن حسابي ترسيده بود، با وحشت به هوا پريد و روي پشت بام نشست. پيرزن هم به كنار باغچه اش آمد و همين كه ديد آسيبي به باغچه اش نرسيده خوشحال شد و نفس راحتي كشيد.بعد هم به كلاغ كه لب بام نشسته بود ، گفت: « اين دفعه ي آخرت باشد كه به باغچه ي من چپ نگاه مي كني. اين دفعه فقط چندتا از پرهايت را از دست دادي، اما دفعه ي بعد سرت را هم از دست خواهي داد.»
كلاغ كه كمي آرام شده بود، قار قاري كرد و گفت:«اي پيرزن، من كه كار بدي نكردم.گرسنه بودم و هـ*ـوس كردم كه يك تربچه ي كوچولو بخورم.داشتم به خاكهاي باغچه نوك مي زدم كه تو غافلگيرم كردي و زدي پرهايم را ريختي.»
پيرزن جواب داد :«من دوست ندارم كسي بي اجازه به باغچه ي من دست بزند و تو اين كار را كردي. براي همين من ناراحت شدم و لنگه كفش برايت پرت كردم.»
كلاغ سرش را پايين انداخت و گفت:«اي پيرزن مهربان مرا ببخش. قول مي دهم كه ديگر از اين كارها نكنم و به چيزي كه مال من نيست،بي اجازه دست نزنم.»
پيرزن گفت:«من هم ترا مي بخشم و به يك عصرانه دعوتت مي كنم. بيا پايين تا به تو يك غذاي خوشمزه بدهم.»
كلاغ با خوشحالي قار قار كرد و دوباره به كنار باغچه پريد و ساكت و آرام منتظر پيرزن ماند.
پيرزن كمي نان و پنير و سبزي آورد و به كلاغ داد.كلاغ غذايش را خورد و از پيرزن تشكر كرد و به خانه اش برگشت.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا