جالب و دانستنی پیری و معرکه گیری

  • شروع کننده موضوع kimia
  • بازدیدها 195
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

kimia

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/02/05
ارسالی ها
524
امتیاز واکنش
139
امتیاز
0
محل سکونت
مازندران
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!












































 

برخی موضوعات مشابه

بالا