جامعه ایرانی چرا«سلام بر ابراهیم؟!»

snowy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/10
ارسالی ها
429
امتیاز واکنش
926
امتیاز
301
سن
24
این متن از زبان مولف کتاب سلام بر ابراهیم است. این کتاب برخی از خاطرات شهید ابراهیم هادی را روایت می کند. داستان های این کتاب هر کدام جای تامل دارد ، اما نام این کتاب هم خود داستان جداگانه ای دارد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
«وقتی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام دهیم، تمام تلاش خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد.
هر چند می دانیم این مجموعه قطره ای از دریای کمالات و بزرگواری های آقا ابراهیم را نیز ترسیم نکرده .
اما در ابتدا از خدا تشکر کردم. چون مرا با این بنده پاک و خالص خودش آشنا نمود.
همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم نمود. من در این مدت تغییرات عجیبی را در زندگی خودم حس کردم!
نزدیک به دو سال تلاش ، شصت محاصبه، چندین سفر کاری و چندین بار تنظیم متن و ...انجام شد. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم.
حاج حسین را دیدم. پرسیدم: چه نامی برای این کتاب پیشنهاد می کنید؟ ایشان گفتند:اذان. چون بسیاری از بچه های جنگ، ابراهیم را به اذان هایش می شناختند، به آن اذان های عجیبش!
یکی دیگر از بچه ها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت:شهید حسامی به ابراهیم می گفت: عارف پهلوان.
اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب کردم.
شب بود که به این موضوعات فکر می کردم.
قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم در مورد نام مجموعه نظر قرآن را جویا شوم!
بعد به خدای خود گفتم: تا اینجای کار همه اش لطف شما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد.
خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم.
بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی میز گذاشتم.
صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید!
سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات 109 به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید:
سلام بر ابراهیم
اینگونه نیکو کاران را جزا می دهیم
به درستی که او از بندگان مومن ما بود
 
  • پیشنهادات
  • snowy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/10
    ارسالی ها
    429
    امتیاز واکنش
    926
    امتیاز
    301
    سن
    24
    خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم:چیزی شده؟! ابراهیم با ناراحتی گفت:دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسائی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند. ماهم مجبور شدیم برگردیم.
    تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد، نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
    مرتب فریاد می زد، امدادگر...امدادگر...سریع بیا، ماشالله زنده است!
    بچه ها خوشحال بودند، ماشالله را سوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!
    کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم:تو چه فکری؟!
    مکثی کرد و گفت: ماشالله وسط میدان مین افتاد،نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
    کمی عقب تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن!
    نشسته بود منتظر من.
    ******
    خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم.
    حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان(عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
    مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام.
    من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
    بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست!
    لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی.
    مرا به دوش گرفت گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم(شهید ابراهیم هادی) را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش!
    این ها را ماشالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    185
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    193
    بالا