تاپیک‌های دنباله‌دار چــــــالش خـــــاطره نویـــــسی به زبان طنـــــــز!.

N..sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,471
امتیاز واکنش
17,064
امتیاز
706
محل سکونت
وایت لند *_* D:
سلــــــام دوستان عزیزم!.
امروز میخوام شما رو به یه چالش جالب دعوت کنم.
این چالش، چالش خاطره نویسی به زبان طنزه...
ازتون میخوام که بعضی از خاطرات بامزه و جالب زندگیتون و به زبون طنز بنویسید.. طوری که همه خندَشون بگیره!.
قوانین:
هرکس میتونه سه نفر از دوستانش و به این چالش دعوت کنه.
لطفا توی خاطره تون از کلمات بی ادبانه استفاده نکنید.
مرسی :aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:

دعوت میکنم از

@zahra.rd
@^gandom^
@Kimia.k
@مطهره آراسته
( من بیشتر دعوت کردم که چالش سریعتر انجام بشه)
 
  • پیشنهادات
  • Kimia.Kardan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/18
    ارسالی ها
    2,188
    امتیاز واکنش
    33,580
    امتیاز
    916
    محل سکونت
    تهران
    سلام به دوستان خوبم و خیلی ممنون از دعوت نیلو جون :aiwan_lighfffgt_blum:
    خب خونه ی خاله ی بابام همه ی فامیل طرف بابام دعوت بودیم بعد با سه تاخاله های بابام رفته بودیم تو اتاق دختر عموهامم پیشم بودن بحث سر شوهر بود بعد یه دفعه دخترعموم که همسن منه وسط حرفاشون گفت منم شوهر میخوام یعنی کل اتاق ترکیدا این وسط دختر عمومم و من سرخ و سفید شدیم 25r30wi

    دعوت میکنم از:
    @F@EZEH
    @رزالین۱

    @Ava Banoo
    @پریبانو


    ببخشید نیلو منم چهار نفرو خواستم بگم :aiwan_light_blush:
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    یکی از دوستام تعریف میکرد مامانش ناهار گوشت خروس درست کرده بود بعد انگاری یکیشون خیلی نرم بود و پخته شده بود یکی دیگه نه بعد مهمونم داشتن یه دفعه مامانش وسط ناهار میگه فکر کنم اونی که خوب پخته ماده بود اون یکی نره اول کسی متوجه نشد بعد یکم به هم نگاه کردن یهو کل سفره رفت روهوا25r30wi
    آخه خروس خودش نر مادش کجا بود؟:aiwan_lightff_blum:


    ممنون از دعوتت نیلو جون:aiwan_light_give_rose:
     
    آخرین ویرایش:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ممنون از دعوتت نیلو جان

    من خیلی به فوتبال علاقه دارم و هر کی بخواد در این مورد باهم شوخی کنه بد میبینه
    یه روز داشتم با داداشم و چندتا از پسرا آقای گل بازی میکردم (نه سالم بود)که یهو توپ به وسیله من پرت میشه یه طرف دیگه از اون جایی که ما به یکی از پسرا اجازه بازی ندادیم اون توپ مارو گرفت وپاره کرد و فرار کرد حدود نیم ساعت مثل .. داشتیم پشت سرش میدویدیم یه لحظه پسره ایستاد که نباید می ایستاد من با سرعت به طرفش رفتم و یقه لباسش رو گرفتم و لباسش رو پاره کردم و یه مشت محکم زیر چشمش زدم (همسن بودم با پسره) اگه داداشم نبود در نه سالگی یه قتل انجام میدادم داداشم منو از اون پسره جدا کرد پسره همین که ازم جدا شد بدو بدو به طرف خونش رفت شبم با پدر و مادرش اومدن خونمون که چرا پسرمون کتک خورده منم با پرویی گفتم میخواست توپم رو نگیره و پاره نکنه دفعه بعد بیشتر میزنمش بعدم بلند شدم برم که دوباره گفتم پسرتون توپم رو پاره کرد یه توپ برام بخرید مادرم گفت زهرا فکر نمیکنی باید معذرت خواهی کنی منم گفتم من چرا؟ این پسره توپم رو پاره کرده تازه میتونست منو بزنه همینطور که من زدمش این که به من ربطی نداره که داره بعدم رفتم فردا صبحم پدرش برام یه توپ خرید و پسرش رو آورد ازم معذرت خواهی کرد
    حالا هر وقت اون پسره رو میبینم یاد این خاطره میفتم خندم میاد که چه پسر دست و پا چلفتی ایی بود پسره اوایل که اطراف من اصلا نمیپلکید بعد یه مدتم که جا مشتم خوب شده بود بهم میگفت وحشی منم یه چش غره بهش میرفتم خفه میشد
    وحشیم خودتونید:)

    @snow80
    @Zahra14
    @fati 81
    @♡Ghazal♡
    @!!!!F!!!!
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    خب منم به عنوان شروع کننده ی چالش میخواستم که یه خاطره بامزه رو براتون تعریف کنم...امیدوارم خوشتون بیاد. :)
    چند وقت پیش، یه روز جمعه با مامان و بابا و خواهرم رفتیم بیرون.....و بعدش تصمیم گرفتیم که بریم یه فروشگاه زنجیره ای....
    خب یکمی چرخیدیم و خرید کردیم و...... تا میخواستیم بریم بیرون، یهویی همه دستشوییشون گرفت!.
    حالا مکالمه ی من رو با اعضای خونواده ام داشته باشید!.
    من_ خب دیگه، بریم صندوق حسابشون کنیم دیگه؟..
    مامانم_ نه من میخوام برم دستشویی!.
    بابام_ منم همینطور!.
    خواهرم_ همچنین!.
    و بعــد، سه تایی مثل سرندیپیتی چشمهاشون و درشت میکنن و مظلوم به من نگاه میکنن.
    من_ خب یعنی من اینجا تنها بمونم؟
    سه تایی باهم_ آره!.
    من_ خیله خب شما برید به کارتون برسید بعدش بیاید دنبال من..
    خلاصه من موندم و اونها رفتن!.... کنار سبد خریدمون ایستاده بودم و مواظب کیف مامانم بودم که دزد نبرتش... و همینطور به بیرون از فروشگاه نگاه میکرد و منتظرشون بودم....
    اما پنج دقیقه گذشت، خبری ازشون نشد، ده دقیقه گذشت، بازم همینطور.....
    خلاصه همینطور گذشت تا رسید به بیست دقیقه!. دیگه قشنگ نگران شده بودم و میخواستم با گوشی مامانم که توی کیفش بود، به بابام زنگ بزنم که یهویی خواهرم و دیدم که داره از بیرون به سمتم میاد. جایی که من ایستاده بودم دقیقا کنار در خروجی بود و اون نمیتونست از اونجا وارد بشه... ولی من حواسم به این نکته نبود.
    خلاصه خوشحال شدم و به سمتش رفتم.
    من_ کجا بودی تا حالا؟
    خواهرم_ بابا دو ســـاعت داشتیم دنبال دستشویی میگشتیم، لامصـــب همشون هم کثیف!.
    با حالت چندشی گفتم_ خب حالا نمیخواد زیاد وصفش کنی، از این طرف نمیتونی بیای تو از اینجا خارج میشَـــ....
    اما خودم چون یه قدم اضافه برداشتم و حواسم به در نبود، موندم لای در که داشت بسته میشد و جیغ کشیدم!.
    آقا خلاصه چشمتون روز بد نبینه، نزدیـک بود که له بشم!. هم خودم از خنده ترکیدم،هم خواهرم، هم کسایی که اونجا بودن!...همین!.

    من که دعوتیهام و کردم، کسایی که دعوت شدن زودتر بیان!. :)

     

    مطهره آراسته

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/28
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    5,156
    امتیاز
    531
    دیروز بودیم فریدون کنار
    من:زنگ بزن دیه
    دوستم:بروبچ اسمش حسام تایگره.میخواییم مزاحمی زنگ بزنیم
    من:باشه
    شماره رو گرفتیم.چند تا بوق خورد.پسره ج داد
    -الو
    دوستم:سلام
    پسره:سلام
    دوستم:خوبی؟
    پسره:اره
    دوستم:چرا بهت میگن حسام تایگر؟مگه پلنگی؟
    پسره:تایگر یعنی ببر.زر نزن
    بعد قطع کرد
     
    بالا