- عضویت
- 2016/10/17
- ارسالی ها
- 61
- امتیاز واکنش
- 515
- امتیاز
- 186
داستان ترسناک و واقعی
«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه ميكند. او هنوز هم نميداند آن صورت چه بود. اريك ميگويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت ميكردم. نگهبانهاي ديگر داستانهايي درباره اتفاقات آن جا تعريف ميكردند ولي من سعي ميكردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتنابناپذير بود.
«مري مك كلر» دوازده سال است كه در اين جزيره كار ميكند. او از انزواي آن جا لـ*ـذت ميبرد و ميگويد «اينجا يك محل فانتزي استاندارد براي من است.» با اين حال او هم اتفاقات عجيبي را تجربه كرده است. وي ميگويد«بارها برايم اتفاق افتاده كه احساس ميكردم كسي مرا نيشگون ميگيرد. من توضيحي براي آنها ندارم به همين خاطر هيچوقت در موردشان با كسي حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در اين زندان گذراند اين سارق بانك كه هم اكنون در آريزونا زندگي ميكند درباره زوزههاي باد ميگويد «شبها وقتي با چشمان باز دراز ميكشيدم به زوزه باد گوش ميدادم. زوزهاي وحشتانگيز بود و انسان احساس ميكرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعي ميكردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر ميكنم به ياد بيرحميهايش ميافتم.» هر روز هزاران توريست از جاهاي مختلف به آلكاتراز ميآيند و از سلولهاي مختلف آن كه هر يك نام زنداني خود را بر سر در خود دارند ديدن ميكنند. وقتي خورشيد غروب ميكند ديگر كسي از آلكاتراز نميرود بلكه همه از آن فرار ميكنند. جانسون، نگهبان شب، نيز پس از گذراندن شبي در ميان زوزههاي ارواح كشتهشدگان آلكاتراز، صبح روز بعد ميگريزد تا چند ساعتي احساس امنيت نمايد
«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه ميكند. او هنوز هم نميداند آن صورت چه بود. اريك ميگويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت ميكردم. نگهبانهاي ديگر داستانهايي درباره اتفاقات آن جا تعريف ميكردند ولي من سعي ميكردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتنابناپذير بود.
«مري مك كلر» دوازده سال است كه در اين جزيره كار ميكند. او از انزواي آن جا لـ*ـذت ميبرد و ميگويد «اينجا يك محل فانتزي استاندارد براي من است.» با اين حال او هم اتفاقات عجيبي را تجربه كرده است. وي ميگويد«بارها برايم اتفاق افتاده كه احساس ميكردم كسي مرا نيشگون ميگيرد. من توضيحي براي آنها ندارم به همين خاطر هيچوقت در موردشان با كسي حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در اين زندان گذراند اين سارق بانك كه هم اكنون در آريزونا زندگي ميكند درباره زوزههاي باد ميگويد «شبها وقتي با چشمان باز دراز ميكشيدم به زوزه باد گوش ميدادم. زوزهاي وحشتانگيز بود و انسان احساس ميكرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعي ميكردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر ميكنم به ياد بيرحميهايش ميافتم.» هر روز هزاران توريست از جاهاي مختلف به آلكاتراز ميآيند و از سلولهاي مختلف آن كه هر يك نام زنداني خود را بر سر در خود دارند ديدن ميكنند. وقتي خورشيد غروب ميكند ديگر كسي از آلكاتراز نميرود بلكه همه از آن فرار ميكنند. جانسون، نگهبان شب، نيز پس از گذراندن شبي در ميان زوزههاي ارواح كشتهشدگان آلكاتراز، صبح روز بعد ميگريزد تا چند ساعتي احساس امنيت نمايد