وان شات کافه ستاره | Atoosa Rad کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Atoosa Rad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/04
ارسالی ها
30
امتیاز واکنش
266
امتیاز
171
محل سکونت
Tehroon
نام اثر: وان شات کافه ستا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ه

نویسنده : آتوسا راد (Atoosa Rad) کاربر انجمن نگاه دانلود
برگرفته از رمان....
شروع وان شات:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Atoosa Rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/04
    ارسالی ها
    30
    امتیاز واکنش
    266
    امتیاز
    171
    محل سکونت
    Tehroon
    #1
    مرد پولیور قهوه ای شیکی به تن دارد.کلاه بِرِتش،شلوار نه چندان تنگش و کفش های کالجش تیپ هنری او را تکمیل می کند.از سر و لباسش آب می چکد.باران ناگهانی،همه را شوکه کرد.روز های بارانی،کافه شلوغ تر بود.درست مثل الان!
    سفارش کاپوچینو میدهد.همان که حدس میزد!آخر بیشتر آنانی که هم تیپ این مرد بودند،سفارش کاپوچینو می دادند!
    دیلینگ...!
    آویز بالای در با همان صدای قشنگش که عاشقش بود به صدا در آمد و ...مشتری جدید!
    اصلا یکی از دلایل خرید این آویز،صدایش هنگام برخورد با در بود.یک بار یکی از همین پسرهای فشن مو سیخ سیخی به شیء خوش صدایش گفت:
    حالا حتما باید صدا بده و رو مخمون راه بره؟هر کی میاد اینم جیرینگ جیرینگ در میاد!با این کافه شون!!
    این را به همان دختر مو نسکافه ای روبرویش می گفت.دخترک اتو کشیده!درست مثل موهای نسکافه ایش!با آن لب های مثل بالشتش!هر بار که میخواست فنجان را سمت لبهایش ببرد،لبهایش را کامل بیرون می داد و با داخل لبش محتویات داخل فنجان را نوک می زد.
    دیگر عادتش شده بود!این صحنه ها،این مردم،آدمک های عجیب و غریب...

    _دو تا کیک قهوه و چای!
    کیک قهوه و چای؟چه خوب!یک چیز متفاوت!حداقلش این بود که برای امروز سوژه ی جدیدی گیر آورده است...رفت برای آماده کردن سفارشات مردی که برخلاف مشتریانش،اولین بار بود که به آن جا قدم می گذاشت .
    سفارش مردِ کلاهْ برتی را برد سر میزش.مرد تازه وارد را زیر نظر داشت.
    کتش را در آورد و روی میز گذاشت.نگاهی به سر و روی کافه انداخت.صندلی چوبی را عقب کشید و رویش نشست.کتابی مقابلش باز کرد و مشغول مطالعه اش شد.
    طولی نکشید که همان پسر مو سیخ سیخی و دختر مو نسکافه ای هم وارد شدند.پسر سری به نشانه ی احوالپرسی تکان داد و مثل همیشه جای متفاوتی برای نشستن انتخاب کردند.
    وقتی سفارش آماده شد، سر میز مرد برد.یک کتاب فرانسوی جلویش باز بود و محو خواندنش!همیشه از آدم های متفاوت خوشش می آمد.برای آن که سر صحبت را باز کند،گفت:

    آه... رومئو و ژولیت!تراژدی عاشقانه و غمناک!
    مرد گفت:نه..این یه نمایشنامه از ژان راسین هستش.
    _باید چیز جالبی باشه!اسمش چیه؟
    _آندروماک!ولی فکر نکنم دوست داشته باشید!
    جا خوردم.مگر غیب گو بود؟من حتی اسم کتاب را هم نمی‌دانستم!
    _یه داستان ساده و روشن..مخلوطی از شور و عشق قهرمانانش.قهرمان داستان یک زن است.
    امکان نداشت سمت کتاب برود.قهرمان زن باشد؟مسخره است!زن را چه به این حرف ها؟همیشه وقتی تو کافه نشسته بود و زوج های جوان را می دید که با چه شوری بهم نگاه می کنند،حس ناخوشایندی بهش دست میداد.می خواست در صورت مرد فریاد بزند:کو آن دبدبه و کبکبه؟آن سبیل های از بناگوش دررفته؟آن هیبتی که همه از آن فرمان می بردند؟
    از این عاشق معشوقی ها بیزار بود!
    _این مدلی ها قبلاً خوندم.بدک نیست.شاید برای تجدید خاطره ازت قرض بگیرم.
    به هر حال باید یک چیزی می گفت دیگر!نمی شد همینجوری صاف و مستقیم تو صورت طرف نگاه کند و بگوید بیزار است!بیزار است از ابهت از بین رفته ی مردان!
    مرد سری تکان داد و چای اش را مزه کرد.
    _لیمو ترش دارین؟
    لیمو ترش؟از این چیزها که در کافه پیدا نمیشود.باید برود قهوه خانه و سفره خانه!اما این کافه با بقیه فرق داشت.از آنجایی که صاحبش با همه ی کافه چی ها فرق داشت!
    _فک کنم...بذار ببینم!
    رفت و از یخچالش لیموی کوچک و سبز را در آورد و با چاقو دو نیمش کرد.
    _بفرما.
    _ممنون.
    قطره قطره لیمو را چکاند...
    _...
    _فکر نمی کردم داشته باشید
    _چیو؟
    _لیمو رو!
    _آها!
    _نمیشینید؟
    از خدایش بود بنشیند و ابعاد مختلف این مرد را بکاود و در دفتر کلاسیکش بنویسد اما به جای همه ی اینها گفت:
    خیلی دوست دارم ولی میبینی که..
    اشاره کرد به مشتریانی که تازه آمده بودند.مرد کلاهْ برتی هم از جایش بلند شد.

    ادامه دارد...


    #2
    پشت میزش رفت،دفتر کلاسیکِ جلدْ چرمش را بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد.هر چند کم،هر چند کوتاه،اما باید می نوشت.می ترسید یادش برود و یک عمر مدیون این کاغذ و قلم بماند:
    «این مرد تمام معادلات را به یکباره بهم ریخت»
    مثل سهراب!که شعرهایش معادلات آدمکها را بهم ریخت.یاد آن شعر بخیر!صدای پای آب...صدای پای نامعادلات گنگ:
    " اهل کاشانم
    پیشه ام نقاشی است
    گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ،میفروشم به شما
    تا به آواز شقایق که در آن زندانی است،
    دل تنهایی تان تازه شود."
    دفتر را بست و خودکار را پرت کرد.خودکار به آن طرف میز رفت و نزدیک لبه ایستاد.
    یاد آن مرد افتاد.قرار بود حواسش بهش باشد تا سوژه ی داستانش تکمیل شود.
    اما مردی که در زاویه ی نگاهش قرار گرفته بود،دیگر تنها نبود.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا