فرهنگی و هنری یادداشت «آیدین آغداشلو»، در یاد و خاطره‌ی «عباس کیارستمی»

H_Hannaneh_Zadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
59
امتیاز واکنش
396
امتیاز
0
محل سکونت
محله ی امام رضا
1_2016-09-22-2.jpg



آیدین آغداشلو، یادداشتی را به یاد عباس کیارستمی در صفحه شخصی اش منتشر کرد که متن آن بدین شرح است:

اغلب به ديدار عباس كيارستمى می رفتم، تقريباً يك روز در ميان. وقتى در بيمارستان بود پياده می رفتم چون به خانه ام نزديك بود. به خانه اش كه منتقل شد كارم سخت شد، اما با آژانس می رفتم به چيذر و برمی گشتم. خانه اش حياط بزرگى داشت كه از كف كوچه پله می خورد و تا برسى به در، از پله هاى باريكى بايد بالا ميرفتى و سمت چپش گاراژى بود كه شده بود كارگاهش. شايد بيشتر از پنجاه سال بود كه اين خانه را داشت و خانه ى دلگيرى بود برايم، و هرچند با خوشى می گذشت در آن، اما خود خانه سرد و خشك وبى تزئين بود. بى تزئين بود مثل فيلمهايش. آرام و با وقار بود مثل خودش. اگر شام می ماندم می رفتيم به كبابى سر كوچه و «نان داغ - كباب داغ» مى خورديم و سر به سرش می گذاشتم كه چرا در محله اش هيچ رستوران ژيگولىٍ گرانى نيست كه بتوانيم دسر هم بخوريم! اما خانه را عوض نمی كرد. هيچ چيزى را عوض نمى كرد. هيچ آدمى را عوض نمى كرد. هميشه وفادار مى ماند - اما با كمى فاصله! نقاشى هاى چندانى روى ديوار هايش نداشت - با اين كه نقاش ها هلاكش بودند. از پله ها می رسيديم به اطاق پذيرايى و ميز ناهار خورى، وباز راه پله ى ديگرى بود به طبقه ى بالا كه بسيارى از فيلم هايش را در اطاق كوچك نمايش فيلم آن جا تماشا كرديم وهر بار كه فرصت می داد براى صحبت و اظهار نظر، می گفتم باشد براى بعد ...

و كدام بعد؟ آشپزخانه اش در همان طبقه ى همكف بود وروى كاشى هاى ديوارش پر از شماره تلفن هايى كه يادداشت كرده بود تا بشناسد و گوشى را بردارد و من سِر اين كار ملامتش می كردم تا بعد ها كه حق را به او دادم، چون نمی شد پاسخگوى شب و روز آن همه مريد و مرهون و مجذوب شد. امرالله ومرجانه همسايه ى ديوار به ديوارش بودند ودوست و دوستدارش، و وقت هايى خودم را دلدارى ميدادم كه تنها نيست و تنها نخواهد ماند. خانه اش را سال ها پيش خريد، اما از همان حدود چيذر و رستم آباد دور نشد. آن وقت ها دور و بر دروس و خيابان دولت و رستم آباد پر از مزرعه هايى بود جاى قدم زدن ودرس خواندنِ ما بچه هاى مدرسه ى جم قلهك كه كمتر درس می خوانديم و بيشتر ول مى چرخيديم. هر كدام هم لقبى داشتيم: من كه آيدين شٓلٍه بودم چون تازه فلج پايم خوب شده بود ولى مى لنگيدم. امير قهرمان كه ورزشكار بود. كمال خيكى كه خيلى چاق بود و عباس كه لقبش عباس سياه بود چون پوستش تيره رنگ بود... وقت هايى كه به شب مى افتاد می رفتيم دم در خانه ى عباس و مادرش كه بانوى مجلله اى بود كتلت مى پيچيد لاى نان و مي داد دستمان. به محله اش وفادار ماند و حتى وقتى آوازه اش در جهان پيچيد و شد مظهر و نماينده ى فرهنگ معاصر ايران، باز از چيذرش تكان نخورد! چيذرى كه به خاطر عباس می رفتم و آنقدر خِنگ بودم كه هر بار نشانى كوچه اش را گم ميكردم و هر بار تلفن ميزدم تا راهنمايى ام كند! چيذرى كه ديگر كارى به كارش نخواهم داشت.

داشتم می رفتم به تورنتو و عباس حالش بهتر شده بود و می شد با دل راحت به سفر رفت. زنگ زدم و گفتم دارم می آيم براى خداحافظى. گفت زودتر بيا كه برايت كادويى آماده كرده ام. به شوخى گفتم هديه دادن به من آسان نيست ها! با همان صداى خف و گرفته اش گفت كاريت نباشد. بيا! من هم راه افتادم. حياط خانه درخت داشت و سرسبز بود و روى ايوان ميز و صندلى چيده بودند كه سه چهار روز پيش روى همان صندلى نشسته بود و هواخورى ميكرد. روى ميز گلدان گل اركيده ى بزرگى بود با گل هاى فراوان. به نشانه ى ارادتى نمايشى. تازه پله هاى ورود به حياط را تمام كرده بودم كه رسيدم به پله هاى ايوان و بعد به پله هاى اطاق استراحت عباس. اطاق را برايش مناسب كرده بودند با تخت خواب بيمارستانى و تلويزيون روى ديوار. پنجره ى بزرگى هم رو به حياط داشت با پرده ى سراسرى. تابلوى بسيار بزرگى تمام ديوار سمت چپ اطاق كوچك را پوشانده بود: منظره اى از «مونه» كه پرده ى تورى سفيدى را به تمامىِ سطحش علاوه كرده بود و تنها بخشى از وسط پرده كنار رفته بود كه تكه اى از منظره ى جادويى را می شد ازلاى آن ديد. كارى بود ديجيتالى وچاپى. كارى تكان دهنده كه مرا در پايش ايستاند. بهمن دركنارش بود و دو سه پرستار و همكار جوانِ بلند بالايش در آمد و شد. با سر كه سؤال كردم لبخند زدند كه همه چيز رو به راه است. گوشه ى تختخوابش - «تخت اش» - نشستم به تماشاى اين پادشاه محتشم و ساكت كه بر بالشى عظيم تكيه زده بود. غول زيبايى بود - به تعبير احمد شاملو- در پيراهنى تميز و بى يقه كه سپيدى تندش چشم را می زد و با پوست بسيار تيره شده اش تضادى چشمكير داشت؛ پوستى به نازكى پوست پياز و براق و آبنوسى. دست هايش را در دو سوى پيكرش، و به موازات آن، دراز كرده بود با كف دستان باز. صورتش جامد و بى حركت بود با بينى كشيده و اجزاء متناسب. دهانش به سختى به صحبت باز ميشد - به لبخند كه هيچ. بر خلاف روز هاى بيمارستان لوله اى به تنش وصل نبود كه جاى خوشحالى داشت. از بيمارستان ياد گرفته بودم لمسش نكنم. دستم را به نوازش روى آستين بازويش كشيدم و چشمم را دزديدم تا نگرانى را در آن نبيند (هفته ى پيش بهمن پور برايم پيامك فرستاد كه «در آخرين ديدارى كه با عباس داشتم گفت چشم هاى آيدين خيلى با من مهربان بود. مهربان تر ازهمه ى سال هاى پيش. نگاهش جبران نگاه هاى زير چشمى را كرد. گفتم آيدين هميشه شما را دوست داشته. گفت او با همه دورى نزديك ترين به من بود»). اشاره كردم به ديوار وگفتم چه تابلوى خوبى شده. گفت اين ها تعدادى هستند و دستيارش را فرا خواند تا به اتفاق همراهش لپتاپ را باز كنند و كار ها را پشت سرهم نمايش دهند. منظره هاى زيبايى از نقاشان امپرسيونيست بود هر كدام پنهان شده در پس پرده اى و پنجره اى وكركره اى. زيبايى هايى به كمال و مخفى مانده و پوشانده شده (چشمانى در پس عينك دودى؟ درونى مستور نگاه داشته شده در همه عمر؟). كارها را دوست داشتم. گفتم و راضى و شاد شد. (صدايش گنگ و دور و نامفهوم بود و بايد گوشم را به دهانش نزديك می كردم. يك بار در بيمارستان علتش را پرسيدم، گفت ميدانى چند تا لوله در گلويم كار گذاشته بودند؟ همين صدا هم زيادى است!). پسرش بهمن كه كار ها را سرپرستى مى كرد - و بر خلاف هميشه اضطراب زيادى نداشت - با پرستارش هم صدا و شاكى شد كه عباس غذا نمى خورد و فقط مايعات می خورد. دستم را روى شانه اش گذاشتم و گفتم خيلى لاغر و ضعيف شده اى و بايد چيزى بخورى. ظرفى را به سويش دراز كردند و او سرش را به توافق تكان داد. همچنان نشسته ماندم روى لبه ى تختش، پيش پايش، و يكسره نگاهش كردم. لحظه هايى ترسيدم اسباب سؤالش شود - چشمم را دزديدم - اما همچنان گذاشتم دستم بازويش را - كه چه نحيف بود زير پارچه ى گول زننده - لمس كند و همان جا بماند. خاطر جمع بودم كه وقتى برگردم سر پا و مشغول كار خواهد بود. مثل همان بارى كه براى تماشاى فيلمى كه ساخته بود به كارگاهش دعوتم كرد؛ داشت روى يكى از اپيزود هاى فيلم تازه اش كار مى كرد، اپيزودى كه در آن نقاشى زيباى «شكارچيان دربرفِ» بروگل انتخاب شده بود و می دانست آن نقاشى را چه قدر دوست دارم؛ نقاشى صحنه ى دلپذيرى است از شكارچيان و سگان تازى شان كه در برفِ انبوهِ انبوه و در ميان درختان صاف و سياه و كشيده دارند راهشان را جستجو ميكنند. نقاشى مدتى روى صفحه ى مونيتور ثابت ماند، تا آرام آرام برف شروع به باريدن كرد! و كمى بعد پرنده هاى ساكن و منجمِد روى شاخه ها شروع به پرواز كردند وسگ ها راه افتادند و از سمت چب منظره سر و كله ى گله اى گاو پيدا شد و زندگى و جنبش به راه افتاد و كل نقاشى، در بارش سپيد برف، مستور و مبهم و ناپيدا شد. فيلم را دوست داشتم چون حيات خفته و محبوسِ در نقاشى زيباى بروگل رها شده بود و پيشتاز تر از من عمل كرده بود كه پيشتر، با همين نقاشى كار كرده بودم. عباس را دورادور و بى منت آنقدر دوست داشتم كه هيچ كم نمى آوردم از اينكه مشهور تر و محبوب تر از من است. به خودم مى باليدم كه اين عباس من است! جاهايى هم مقاله هايى در باره اش نوشتم كه همچنان باورشان دارم و او هم از خواندنشان تلخ نشد. دعوت شده بود به دانشگاه سمنان براى مراسم بزرگداشتش و خواست من هم همراهش بروم. رفتم. صمديان هم بود و حميده هم رانندگى می كرد. تمام راه را گفتيم و خنديديم. عباس درخت ها را نشان می داد و اعتقاد داشت هر كدام روحى دارند خاص خودشان! به محوطه ى دانشگاه كه رسيديم ديديم صفى از بچه ها سيلندر گاز روى دوششان گذاشته اند و دارند قدم مى زنند؛ به ياد و يادآورى آن صحنه ى آخر فيلمش! خُب. روز عباس بود و قرار نبود كسى مرا تحويل بگيرد. كسى هم تحويل نگرفت! اما من هم سخنرانى مفصلى در ستايشش كردم... و چه خوش گذشت.

هوا داشت تاريك می شد كه دو سه بانو از دوستان وهمكارانش رسيدند - با گل و گياه و شيرينى. كمى كه گذشت ديدم با چه بى اعتنايى و تكبر و تفرعنِ خلاف خُلق و خوى معمولم دارم رفتار می كنم. خجالت كشيدم - كه دير شده بود - وهمان رفتار را ادامه دادم. متوجه شدم نمى توانم اين «ٓدم» را تحمل كنم. نمى توانم اين لحظات گذراى بازنگشتنى و بازنيافتنى را با كسى قسمت كنم - با هر كسى كه گمان می كنم بيرونى و تازه از راه رسيده است؛ بيرونى و تازه از راه رسيده در قياس با شصت سال دوستى ما؛ از زمانى كه در چهارده سالگى دريافتم اين پسر ساكت موقر سياه چرده فاصله اش را چه خوب حفظ می كند و چه با دقت هر چيزى را تماشا و بررسى ميكند وچه با وسواس قاطى ابتذال و حماقت نمى شود... كه نشد تا به آخر عمرش.

وقتى گفتم بايد بروم، گفت صبر كن! به دستيارش اشاره اى كرد و اوهم يك ديسك ويديو با جلد پلكسى گلاس را داد دستش. عباس هم مرا صدا كرد و ويديو را طرف من گرفت و گفت اين هم مال تو! كادويى است كه گفته بودم. نگاه كه كردم ديدم ويديوى همان فيلم نمايش داده نشده ى شكارچيانِ در برف بروگل است! جلد را كه نگاه كردم ديدم رويش به انگليسى تيتر چاپ كرده: «تقديم به آيدين آغداشلو». فكر كردم دارد شوخى می كند، اما صورت همكارش را كه ديدم فهميدم جدى جدى اين فيلم را به من تقديم كرده! غرق شادى وافتخار شدم و فيلم را برداشتم. دستيارش دنبال كيسه و پاكت مى گشت كه اشاره كردم نمى خواهم. می خواستم تمام راه، جلد پلكسى گلاس را با پوست انگشتانم لمس كنم. شانه اش را دراز مدتى بوسيدم. هيچ حرف و سخن حكيمانه يا مهمى بينمان رد و بدل نشد. سرى از روى بى اعتنايى به ميهمانان تكان دادم و راه افتادم. از در اطاق كه بيرون آمديم از بهمن پرسيدم اوضاع رو به راه است؟ گفت رو به راه است. گفتم وظيفه ى فرزندى را در حق پدرت تمام كردى. حياط ديگر تاريك شده بود وهنوز چراغ ها را روشن نكرده بودند و باد خفيفى گرما و دٓم هوا را جا بجا ميكرد و به هم می زد. خواستم بگويم درخت ها و گل ها و گياهان زيادى خشك اند و بايد آبشان داد، اما منصرف شدم و از پله ها با احتياط رفتم به پائين.

عباس در ميان ما بچه هاى قلهك و رستم آباد و چيذر، جايى كه كمى پيش تر دهى بود، رشد كرد وباليد. ما همه مثل هم بوديم. عباس هم مثل ما بود. مثل همه ى ما بود. سال ها گذشت، و ما همچنان رعيت رستم آباد قلهك مانديم. اما عباس پادشاه شد و پادشاه مانده است براى همیشه.

آيدين آغداشلو، مرداد ٩٥

از مقاله «آخرین بار»




"اختصاصی نقد فارسی"
 

برخی موضوعات مشابه

بالا