شعر .•°•❉قصاید و ترجیع بند وحشی بافقی❉•°•.

^Fatemeh.R80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/10
ارسالی ها
4,329
امتیاز واکنش
25,892
امتیاز
906
سن
22
محل سکونت
BARAN
قصیده شماره ۱۱ { در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران }



دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گـه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
 
  • پیشنهادات
  • ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۲ { در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران }



    یک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار
    کن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار
    گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام
    بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار
    خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت
    تندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار
    حاش لله گر بشوید صدمهٔ توفان نوح
    از جبین من غبار سجده آن رهگذار
    آمدم تا افکنم یک یک به راه توسنت
    اینکه یک سردر بدن دارم بود گر سد هزار
    آمدم تا سازم از بس خاک فرسایی به عجز
    خاک این درگاه را از جبههٔ خود شرمسار
    آمدم با کاروانهای دعای مستجاب
    تا گشایم در حریم کعبةالاسلام بار
    حبذا این خطه یزد است یا دارالامان
    یا گلستان ارم یا روضهٔ دارالقرار
    خفته در وی فارغ از آسیب و ایمن از گزند
    شیر و آهو باز و تیهو بچهٔ گنجشک و مار
    ضبط و ربط ملک تا حدی که بر وی نگذرد
    جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار
    مردمش پروردهٔ ناز و نعیم عافیت
    در پناه کامران کام بخش کامکار
    تاج فرق سروری سرمایهٔ فر و شکوه
    خاتم دست بزرگی مایهٔ عز و وقار
    ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست
    بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار
    در طلسم باطن او گنج درویشی نهان
    وز جبین ظاهرش سیمای شاهی آشکار
    ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل
    باطنش داننده امید هر امیدوار
    در بساطی کاندرو دیوان احسانش بود
    آرزو بسیار گو باشد تقاضا هـ*ـر*زه کار
    ره ندارد چند چیز اندر جهان جود او
    عیب منت نقص قلت احتمال انتظار
    دشمنش گو خویش را میکش نخواهد یافتن
    آنقدر رفعت که آویزند دزدی را ز دار
    خویش را انداخت گردون در رکاب او ولی
    زود می‌ماند که بس تند است رخش این سوار
    بلعجب رخشی که گر تازاندش رو بر ابد
    در نخستین گام بر فارس کند امسال پار
    در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی
    پای او از گوشهٔ سم کرده گوشش را فکار
    چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او
    گر مصور صورت او را نگارد بر جدار
    تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو
    خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار
    با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست
    از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار
    ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب
    کآسمانش می‌نهد بر سر ز روی افتخار
    اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند
    تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار
    تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت
    نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار
    بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج
    مایهٔ ترکیب بدخواه ترا پروردگار
    گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
    مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار
    ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام
    فی‌المثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار
    روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه
    چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
    روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
    خواب را در حقه‌های سر به مهر کو کنار
    سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور
    تا گهر گردد چو بارد مایهٔ بحر از بخار
    کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد
    سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار
    زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند
    کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار
    اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان
    چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار
    داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت
    ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار
    از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی
    اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار
    گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی
    بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار
    طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا
    داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار
    داشتم ناقص مسی وز کیمیای لطف تو
    آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عیار
    آمدم تا سازدش رایج در اطراف جهان
    سکه نام تو و شه زاده‌های نامدار
    تا به استعداد یابد هر که یابد پایه‌ای
    تا به قدر پایه یابد که هر یابد اعتبار
    در میان اعتبار و پایهٔ خصم تو باد
    آنچنان بعدی که می‌باشد میان فخر و عار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۳ { در ستایش میرمیران }



    باد فرخنده عید و فصل بهار
    بر تو و شاهزاده‌های کبار
    میر میران که روی خرم تست
    عید احرار و قبلهٔ ابرار
    بر یمین و یسار تو چو روند
    آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
    اله اله چه رشکها که برند
    بر هم وقدر هم یمین و یسار
    ای ترا آسمان جنیبت کش
    وی ترا آفتاب غاشیه دار
    کوه را همچو برق سرعت داد
    هر کجا عزم تو نمود گذار
    برق را همچو کوه ساکن ساخت
    هر کجا حلم تو گرفت قرار
    مور با حفظ تو برون آید
    از ته پای پیل بی آزار
    خصم بیهوده گردگو می‌کرد
    گرد بازار نکبت و ادبار
    نه متاعی‌ست دولت و اقبال
    که فروشند بر سر بازار
    باز بر نسر طایر اندازند
    بازداران تو ، به روز شکار
    بر فلک نسر طایر ایمن نیست
    کبک خود چیست و بر سر کهسار
    گر به دیوار بر کشد به مثل
    نقش خصم تو کلک نقش نگار
    تن رود سرنگون که کوته چاه
    سر رود مضطرب که کو سردار
    بد سگالت که مرد وخاکش خورد
    بلکه از خاک او نماند غبار
    لحدش دیدمی به خواب که بود
    همچو سوراخ مار تیره و تار
    پیکری اندر او ز دود جحیم
    پای تا سر سیاه گشته چو قار
    دل پر زنگ کینه گر سوده
    مانده یک کف سیاهی زنگار
    چشم در چشمخانه خاک شده
    مانده یک مشت نشتر و مسمار
    قدرتت چون زبون نواز شده
    صولتت چون رود به دفع مضار
    عجز بگریزد از جبلت مور
    زهر بگریزد از طبیعت مار
    در کف استقامت رایت
    جز خط راست ناید از پر گار
    آب حزمت گرش به روی زنند
    جهد از خواب صورت دیوار
    داورا دادگسترا شاها
    ای جهان را به ذاتت استظهار
    واجب العرض خود به خدمت تو
    گر اجازت بود کنم اظهار
    به خدایی که لطف او بخشد
    سد گنه را به نیم استغفار
    از خطایی چو کفر سجده بت
    بگذرد عفو او به یک اقرار
    رقمی پیش طاق وحدت او
    لیس فی الدار غیره دیار
    آنکه نسبت به بی نیازی او
    هست یکسان چه یار و چه اغیار
    وانکه محتاج اوست هر کس هست
    خواه بدکار و خواه نیکوکار
    آن کس اول ز چشم تو فکند
    هر کرا پیش خلق خواهد خوار
    وانکه آخر کند غلام تواش
    هر کرا آفرید دولتیار
    که به دارالعبادهٔ تکلیف
    مدتی قبل از آن که یابم بار
    دم ازین خاندان زدم چون کرد
    اقتضای طبیعتم مختار
    این کشش ذاتی است و هر ذاتی
    هست تا هست ذات را آثار
    در میان عقیدهٔ من و غیر
    هست شاها تفاوت بسیار
    من نمی‌خواهم از تو غیر از تو
    او نمی‌خواهد از تو جز دینار
    همت هر کس از تو چیزی خواست
    غیر دینار جست و ما دیدار
    من سگ این درم اگر دگران
    خادم این درند وخدمتکار
    به خدا کز پی گدایی نیست
    اینکه مدح تو می‌کنم تکرار
    از در مدح و زیور نامت
    می‌دهم زیب و زینت اشعار
    چون بگویم گدا نیم ، هستم
    شاعران را گدایی است شعار
    هنر من گدایی است و مرا
    از گدایی چگونه باشد عار
    خاصه زینسان گداییی که گدا
    زان شود صاحب ضیاع و عقار
    از چه کس از کسی که گوید چرخ
    که مرا هم گدای خویش شمار
    آنقدر گویم ای که دست و دلت
    مایه بخش معادن است و بحار
    که گدای توام نه از همه کس
    همه کس داند از صغار و کبار
    فرقهٔ خود پسند کس مپسند
    همگی عجب و جملگی پندار
    از پی جر و اخذ سر تا پای
    همه دست و زبان چو بید و چنار
    آنچنان فرقه زیاده طلب
    که طلب می‌کنند پنج از چار
    چه عجب گر ز بیم طامعه شان
    کور بنهد عصا و کل دستار
    گر ز ابرامشان سخن راند
    قابض روح بر سر بیمار
    خوش بمیرند خستگان آسان
    ندهد هیچ خسته جان دشوار
    شکرلله کزین گروه نیم
    من و شکر و زبان شکر گزار
    شکر کز نقد کنز لایفنی
    همتم پر نمود جیب و کنار
    وحشی این شکر و این شکایت چیست
    تا کی و چند طی کن این تومار
    در دعای دوام دولت شاه
    دست عجز و کف نیاز برآر
    تا جهان را بهار و عیدی هست
    در جهان باشی ای جهان وقار
    که جهان از رخ خجستهٔ تست
    خرم و خوش چو عید و فصل بهار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۴{ در ستایش شاه غیاث الدین
    محمد میرمیران }



    عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار
    ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
    ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
    در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
    ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
    باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار
    ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
    یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
    ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
    تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
    ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
    بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
    ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
    گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
    ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
    زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
    ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
    سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
    در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
    زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
    خیمه‌ای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
    منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
    خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
    پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
    خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
    گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
    خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
    تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
    زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
    حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
    شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
    کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
    در پناه پاس او روشن بماند سالها
    در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
    هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
    گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
    ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
    آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
    گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
    حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
    بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
    چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
    از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
    سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
    کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
    هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
    اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
    گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار
    آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
    بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
    می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
    می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
    روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
    هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
    گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
    آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
    دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
    گو بیا و آنچه اربـاب کرم دارد بیار
    تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
    ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
    پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
    وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
    هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
    اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار
    دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
    باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
    رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
    کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
    می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن
    پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار
    گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
    کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
    خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
    بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
    از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
    وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
    شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند
    طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
    گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
    این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار
    تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
    آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
    حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
    کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
    مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
    هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
    خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
    لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
    دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
    پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
    از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
    بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
    هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
    این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
    چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
    گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
    گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
    وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
    مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند
    اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار
    آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
    بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
    زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
    کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
    هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
    لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
    تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
    تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
    تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
    تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
    تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
    بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
    تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
    چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار
    شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
    دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۵{ در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران }


    ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
    زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار
    ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست
    آن گریه و دعای سحر کرده است کار
    ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
    آن در که بسته بود به روی تو استوار
    کشتی ما که موج غمش داشت در میان
    برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
    منت خدای را که بدل شد همه به شکر
    آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار
    گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
    رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
    وقت شکفتگی و گل افشانی من است
    خارم همه گل است و خزانم همه بهار
    من بلبل ترانه زن باغ دولتم
    یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار
    هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
    از فیض یک توجه سلطان نامدار
    ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
    شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
    یعنی غیاث دین محمد که یافته
    نظم دو کون بر لقب نام او قرار
    اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
    جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
    هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
    یابند اگر به درگه او فرصت شمار
    ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
    وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
    از ساکنان صف نعالند نه فلک
    جایی که همت تو نشیند به صدر بار
    ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
    دادش به مقتضای رضای تو اختیار
    تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
    اجرام را به چرخ معین نشد مدار
    از نعل دست و پا سمند تو زهره را
    در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
    حفظ تو واجب است فلک را که داردت
    از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
    آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
    کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
    دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
    ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
    گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
    از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
    نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
    کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار
    آبش به نام سـ*ـینهٔ خصم تو گر دهند
    با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
    از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
    الا به خون دشمن تو نشکند خمـار
    تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
    خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
    در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
    با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
    با قوت تسلط شاهین عدل تو
    سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
    کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
    گر از کف عطای تو نامد به زینهار
    در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
    دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
    دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
    امواج او که رخنه در او افکند بخار
    از بهر ثبت و ضبط ثواب و گـ ـناه تو
    تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
    بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
    ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
    عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
    از بس قویست دست ضغیفان این دیار
    جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
    حد نیست باد را که کند زور بر غبار
    شاها توجه تو سخن می‌کند نه من
    ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
    بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
    پر ساختی دکان من از در شاهوار
    نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت
    از نام نامی تو زری گشت سکه دار
    اطناب در سخنی نیست مختصر
    وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
    تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
    تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
    بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
    همواره توسن فلک و رخش روزگار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۶ { در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله }


    سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
    در ثنای میرزای کام بخش کامکار
    مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
    گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
    بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
    اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
    هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
    هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
    از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
    و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
    بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
    تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
    گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
    از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
    گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر
    زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
    آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
    کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
    کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
    بشکند جایی که ناید تخته‌ای زان بر کنار
    بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
    آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
    حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
    نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
    لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
    قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
    حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
    چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
    ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
    پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار
    در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند
    گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار
    با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
    صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
    باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
    دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
    در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
    پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
    نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
    مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
    باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
    در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
    بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
    کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
    از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
    بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
    قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
    زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
    ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
    زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
    نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
    گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
    آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
    کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
    باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
    لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
    مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
    گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
    ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
    خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
    بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
    این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
    وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
    ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
    دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
    با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار
    مرغزاری را که از آب حمایت پروری
    هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
    با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
    پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
    خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
    از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
    کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
    رخنه‌های فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
    از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
    جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
    در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
    شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
    تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
    تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
    باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
    باد از روی تو نور ماه انور مستعار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۷



    شکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
    آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
    دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
    دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
    که چها می‌کشم از جور گل و خواری خار
    لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
    که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
    نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
    که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
    جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
    غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
    این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
    وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
    لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
    نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
    هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
    هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
    تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
    زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
    زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
    کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
    برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
    می‌نمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
    بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
    سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
    می‌کند فاخته فریاد که در باغ چرا
    دست زور از پی آزار برآورد چنار
    نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
    صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
    آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
    ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
    کان دم از ریزش خود با کف جودش می‌زد
    لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
    کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
    تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
    ای که از بحر سبق بـرده کفت در بخشش
    وی که از ابر گرو بـرده یدت در ادرار
    مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
    که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
    بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر
    ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار
    کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
    که نگردید علم بر سر او شمع مزار
    دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
    لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار
    دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
    که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
    گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را
    خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
    کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
    وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
    کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
    دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
    در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
    وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
    تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
    ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
    سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
    باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۸



    ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار
    من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار
    چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
    ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار
    از جفاگر غرضت ریختن خون من است
    پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر
    گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
    جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
    فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
    نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
    داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
    نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
    گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
    بسکه این سـ*ـینه ز الماس نجوم است فکار
    سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
    بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار
    چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
    چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار
    می‌روم داد زنان بر در دارای زمان
    آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
    آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
    سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار
    چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست
    که درین مهره گل گشته نهان در زنگار
    آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست
    که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار
    آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
    هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
    لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
    لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار
    توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
    سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار
    رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
    هست دود دل دریا که شدش نام بخار
    نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
    چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
    گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
    از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۱۹{ در ستایش میرمیران }


    شد به اوج آفتاب دین پرور
    چشم خفاش کور گو می‌باش
    کز فلک مهر بگذراند افسر
    شکرلله که حفظ یزدانی
    پیش تیر قضا گرفت سپر
    جست بیرون ز پشت دشمن شاه
    ناوک پر کشی که داشت قدر
    ابر خیرات شاه بست تتق
    گشت باران او زر و گوهر
    دور شو گو بلا ز سر تا پا
    دهر گو باش فتنه پا تا سر
    نحل عمر و بنای دانش را
    زان چه آسیب یا از آن چه ضرر
    چرخ ویران نگردد از توفان
    نشود کنده طوبی از صر صر
    نه که سد شکر سد هزاران شکر
    که سر آمد زمان فتنه و شر
    صبح شادی رسید خنده زنان
    کار خود کرد گریه‌های سحر
    کوس شادی زدند بر سر چرخ
    رقـ*ـص کردند انجم و مه و خور
    گریه‌ها رفت و خنده ها آمد
    ای خوشا گریه‌های خنده‌اثر
    خوش بخند ای زمانه خواهی داشت
    خنده بهر کدام روز دگر
    خوشـی‌ کن خوشـی‌ کن که ممکن نیست
    که بود روزگار ازین خوشتر
    خوشـی‌ و عشرت درآمد از در وبام
    بنگر بر بساط خود بنگر
    صحت شاه و خلعت شاهی
    آن در آمد ز بام و این از در
    صحتی و چه صحت کامل
    خلعتی و چه خلعتی در خور
    صحتی دامن از مرض چیده
    خلعت عمر جاودان در بر
    خلعتی پای رفعتش بر چرخ
    افسر عز سرمدی بر سر
    آنچنان خلعت اینچنین صحت
    بر تن و جان شاه دین پرور
    باد زیبنده تا به صبح نشور
    باد پاینده تا دم محشر
    میرمیران که تا جهان باشد
    باشد او در جهان جهان داور
    صحت عمر و دولتش جاوید
    اخترش یار ودولتش یاور
    ایکه خواهی عطای بیخواهش
    بر در کبریای او بگذر
    تا ببینی بلند درگاهی
    شمسه‌اش طاق چرخ را زیور
    زو روان آرزوی خاطرها
    کاروان کاروان به هر کشور
    گنج احسان در او و دربان نه
    خانهٔ گنج و گنج بی اژدر
    بسکه از مهر بر برات سخاش
    سوده گردد نگین انگشتر
    گر بدخشان تمام لعل شود
    ناید از عهدهٔ دو هفته بدر
    بحری از دانش است مالامال
    نه کنارش پدید و نه معبر
    جمله حالات گیتی‌اش در ذکر
    همه تاریخ عالمش از بر
    سرو را نطفهٔ عدوی ترا
    نقش می‌بست دست صورتگر
    چشم تا می‌نگاشت نشتر بود
    به گلو چون رسید شد خنجر
    طرفه مرغی‌ست خصم یاوه درا
    بیضه آرد به دعوی گوهر
    چه توان کرد می‌رسد او را
    آمده دعوی خودش باور
    اینقدر خود چرا نمی‌داند
    که شما دیگرید و او دیگر
    کیست او قطره‌ایست بی مقدار
    بلکه از قطره پاره‌ای کمتر
    قطره‌ای را چه کار با عمان
    عرضی را چه بحث با جوهر
    گوهر این بلند پروازی
    زانکه او نیست مرغ این منظر
    ماکیان تا به بام مزبله بیش
    نپرد گر چه بال دارد و پر
    امر و نهی ترا به کل امور
    هرکه نبود مطیع و فرمانبر
    کافرش خوانم و کنم ثابت
    کافر است او به شرع پیغمبر
    زانکه گر هست امر تو در نهی
    هست عین شریعت اطهر
    هر که او تابع شریعت نیست
    هست درحکم شرع و دین کافر
    در حواشی دولتت شاها
    کرده از بس طهارت تو اثر
    لب به سد احتیاط تر سازد
    مشک سقای کویت از کوثر
    گر سکندر که آب حیوان جست
    نور رأی تو بودیش رهبر
    روی شستی نه دست ز آب حیات
    لب تر داشتی نه دیدهٔ تر
    زنده بودی هنوز و پیش تو داشت
    دست بر سـ*ـینه چون کمین چاکر
    اخذ می‌کرد از تو عز و شکوه
    کسب می‌کرد از تو علم و هنر
    روغنی در چراغ بخت نداشت
    آب جست و نبودش آبشخور
    زنده بودی و خدمتت کردی
    بودی ار بخت یار اسکندر
    چون نشینی و مسند آرایی
    و ز دو سو آن دو نامدار پسر
    چون سپهری ولی سپهر نهم
    که نشیند میان شمس و قمر
    عنبر اندر مجالس خلقت
    خدمتی پیش بـرده بود مگر
    وقت فرصت به طیب خلق تو زد
    به طریقی که کس نیافت خبر
    بوی غماز بود و پرده درید
    لاجرم روسیاه شد عنبر
    در زمان عدالت تو که هست
    شوهر شیر ماده آهوی نر
    مادری کرد گرگ ماده و شد
    دایه بره‌های بی‌مادر
    ظالمی بود نام او گردون
    خلق در دست ظلم او مضطر
    زو فقیران تمام در آزار
    زو اسیران تمام در آذر
    در قرانهاش سد خطر ور غم
    در نظرهاش سد ضرر مضمر
    سوختش آتش سیاست شاه
    دور دادش به باد خاکستر
    مجملا از وجود او نگذاشت
    غیرخاکستری و چند شرر
    دهر زد جار کای ستمکاران
    ظلم آخر شود به این منجر
    پند گیرید کاین زمان اینست
    آنکه دی چرخ بود دوش اختر
    حبذا این دراز دستی عدل
    کش سر چرخ هست در چنبر
    سرظالم چو خاک کردی پست
    سر بلندیت باد ای سرور
    سایه دولت تو بر سر خلق
    سایهٔ پادشه ترا بر سر
    ای ز تو روشنم چراغ سخن
    چون چراغ دریچهٔ خاور
    هر چراغی که از تو افروزند
    شرق و غرب جهان کند انور
    اندرین روزها که حضرت شاه
    تکیه فرموده بود بر بستر
    یک شبم هیچگونه خواب نبود
    آمدم بر در دعای سحر
    به نماز و نیاز رفتم پیش
    که وضو داشتم ز خون جگر
    در میان نماز خوابم برد
    خواب دیدم که گنبد اخضر
    شق شد و دختری برون آمد
    گفتمش خیر مقدم ای دختر
    کیستی با چنین شمایل و شکل
    مرحبا ای نگار خوش منظر
    پیکرتو کجاست گر جانی
    ما ندیدیم جان بی پیکر
    گفت خود را بگو مبارک باد
    که شدت نام در زمانه سمر
    همچو من دختری خدا دادت
    دختری مادر هزار پسر
    آنچنان دختری که تا سد قرن
    زو بماند بلند نام پدر
    قلمت کو که گردد آبستن
    کآمدم تا بزایم از مادر
    ساعت سعد اختیار کنم
    به سر خویش در کشم چادر
    بروم تا حریم خلوت شاه
    در رخ آورده گوشهٔ معجر
    رو نهفته ز چشم نا محرم
    در روم بزم شاه را از در
    چون غلامان بیفتمش در پای
    چون کنیزان بگردمش بر سر
    به کنیزی گرم قبول کند
    بکنم ناز بر مه و اختر
    ور نه آنجا به خدمتی باشم
    هست آنجا چو من هزار دگر
    می‌شنیدم ولی که می‌گفتند
    پیش از آن کیم اینطرف به سفر
    کای شفاء القلوب دل خوش دار
    که ترا نیست غیر از او شوهر
    زین نکاح آنقدر برانی کام
    که تو خود هم نیایدت باور
    کام بخشا زتو مسم زر شد
    کار خود کرد کیمیای نظر
    چه شناسند این سخن آنها
    که ندانند بصره را ز بصر
    تو شناسی که جوهری داند
    هنر و عیب و قیمت جوهر
    چه برم آب این سخن بر آن
    کش مساویست اختر و اخگر
    حجره را گور اگر تماشاییست
    اندر او خواه لعل و خواه حجر
    گردن خر به در نیارایم
    گوهرست این سخن نه مهره خر
    کاه باید نه زعفران خر را
    گاو را پنبه دانه به که درر
    داورا رسم و عادت شعر است
    که اگر شان دهند سد کشور
    همچنان کشوری دگر طلبند
    این چنینند شاعران اکثر
    بنده هم شاعرم ولی ز شما
    صله چندان گرفته‌ام که اگر
    در خور شکر آن سخن رانم
    بایدم طرح کرد سد دفتر
    خود نمی‌خواهم ار نه آماده‌ست
    هم مرا اسب و هم مرا نوکر
    زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت
    خویش را برد و کرد بر قنطر
    طیب الله ختم کن وحشی
    که به اطناب شد سخن منجر
    تا به دست طبیب قانونیست
    تن چون ساز و نبض همچو وتر
    باد قانون صحت تو به ساز
    رگت ایمن ز زخمهٔ نشتر
    مجلس دلکشت به ساز و نوا
    ماه رقاص و زهره رامشگر
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    قصیده شماره ۲۰ { در ستایش میرمیران }


    ای برسر سپهر برین بـرده ترکتاز
    خورشید بر سمند بلند تو طبل باز
    دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو
    در کورهٔ سپهر زر مهر را گداز
    دولت بود متابع بخت جوان تو
    محمود را گزیر کجا باشد از ایاز
    کوته شود فسانه دور و دراز خصم
    در عرصه‌ای که تیغ تو گردد زبان دراز
    در پا فکند کبک به جنب حمایتت
    خلخال دار حلقهٔ زرین چشم باز
    از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت
    هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز
    با خاطرت که پرده در نار موسویست
    می‌خواست شمع لاف زند لب گزید گاز
    مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران
    دست زمانه برکندش پوست چون پیاز
    دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو
    لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز
    شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید
    پیش عقاب دعوی گردنکشی ز غاز
    اول اگر ز تیغ تو شد سرفکنده خصم
    آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز
    جای مخالف تو دهد جان که هیچکس
    نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز
    تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود
    از روی حرص سیر نگردید چشم آز
    شادی کمینه خادم عشرت سرای تست
    ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز
    زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی
    وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز
    دادم طراز کسوت معنی ز نام تو
    طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز
    تا مقتضای عشق چنین است کورند
    عشاق در برابر ناز بتان نیاز
    بادا نیازمند جنابت عروس بخت
    چندان که میل طبع جوانان بود به ناز
     
    بالا