می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛
چه وصیت داری؟
- هیچ
کسانت اینجا هست؛
پسرت را می خواهی ببینی؟
- نه
زنت را چه؟
- نه
مادرت؟
- نه
چرا؟ قلب در سـ*ـینه نداری؟
گل محمد لبخندی زد.
از چه می خندی؟
گل محمد پلکها فروبست و گفت:
- از پا افتادنِ مرد،
دیدنی نیست...
وقتی خدا دنیا را آفرید حتم دارم که خود را توی هچل انداخت!
ماهی فریاد می زند: ای خدا مرا کور نکن ،نگذار وارد تور شوم ،
ماهیگیر داد می زند: خدایا ماهی را کور کن ،وادارش کن وارد تور شود.
خدا به کدامش گوش کند...!؟
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد.در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم، بزرگ می،شویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند.
واقعا اینطور بود؟
همانطور که نشسته بودم درباره مساله بیمفهوم بودن همه چیز تعمق میکردم.
آیا زندگی ما چیزی جز یک سلسه زوزههای بیمعنی در بیابانی از ستارگان بی اعتنا نبود...؟