از آسمان، آتش میباريد؛ توگويی واسا، داشت میگريست. مانوه رو به شورا كرد و پس از نگاهكی به تک تک والار، سخن گفتن را آغاز نمود:
«با نام ايلوواتار و ياد قهرمانان آردا و ايثارگران نبردهای با ملكور، شروع میكنم... همانطور كه میبينيد، چند روز است كه دارد از آسمان آتش میبارد. مردمان والينور، بر زير اين حصار جادويی اولمو گرد آمدهاند؛ ولی اندوريون، هيچ چارهای جز گريختن از ديارشان به اعماق آبها ندارند! بنابراين، برآنم تا چند تن از مايار را روانهی شرق سازم و اين مأموريت را به آنان دهم تا حكمرانان اين اهالی را به غرب آورند تا رايزنی با ما، شايد چارهی كارشان شود. باشند كه شكرگزاريمان كنند و درود ايلوواتار بر ما روانه گردد!»
مانوه سخنش را قطع كرد و پس از مكثی كوتاه، ادامه داد:
«از ميان مايار، مصمم شدم تا ده نفر را روانهی شرق كنم؛ دوبرابر آن تعداد از مايار كه ايستار بودند و به اندور رهسپار گرديدند؛ و آنان ايناناند: ائونوه، اولورين، ايلماره، اوسه، اوئینن، فينتارگون، رانديانور، كاراهيون، لورسبون و ازتخورن. پس ای مايار منتخب! باشد كه مأموريتتان را به خوبی انجام دهيد، و ارو ايلوواتار يارتان باد!»
حال والار میفهميدند كه چرا ده تن از مايار نيز بر تختهايی در ماهاناكسار نشستهاند.
******
صدای اورومه، مانوه را به خود آورد.
- ای شاه مهين آردا؛ پيکهايمان با اخبار داغ از راه رسيدند!
مانوه چشمانش را از منظرهی بيرون بالكن، به اورومه دوخت و با كمی تأمل پرسيد:
- تنها با اخباری داغ بازگشتهاند؟!
- خير! با اخباری داغ؛ و چند تن شاه زرينردا!
- خوب است؛ بگوييد به دربار من روند. خود نيز حال به آنجا خواهمرفت.
******
رؤيا به نظر میرسد كه بزرگان الف و انسان، دربرابر بزرگان قدسی قرار بگيرند؛ و با هم رای زنند. اما اين يک خواب و خيال نيست!
پس از مدتی گذر زمان، سرانجام پيرترين الفها خطاب به مانوه سخن باز كرد:
«ای شاه مهين آردا! در عجبم كه چگونه دربرابر تو و در سرای زرنگارت ايستادهام؛ و بيدارم!»
- من نيز هيچگاه به انديشهام راه نمیيافت كه دربرابر چند تن الف تاريک قرار بگيرم؛ و يا نفراتی از آدميان فانی. اما مسئله مهمتر از اين ابزار احساسات است!
مانوه ادامه داد:
«همانگونه كه چشمان خبر میدهند، زمين و آسمان بر زير ريزش گلولههای آتشين قرار گرفتهاست. ما آينور آردا و الفهای آمان در والينور جايمان امن است؛ ولی مردمان شرق... قطعاً در عذاباند! درست نمیگويم؟»
- بلی؛ فرمانروای آردا! درست میفرماييد! مردمان سرزمين ميانه، تاب توان ندارند. خانههايشان، شدهاست دريا و زيردريايی! ديگر كاسهی صبر شاهان الف و دورف و انسان به سر آمدهاست؛ حال انتها و عقابان و حيوانات جای خود دارند! شما چارهای سراغ داريد؟
- اوه؛ البته! خردمندترين والار و مايار رای زدند؛ و تصميم گرفتهشد تا... مردمان اندور را از اين بخت بد رهايی دهيم!
- خوشحال میشويم گر ما را ياری برسانيد؛ و هيچگاه فراموشتان نخواهيمكرد!
- البته كه اينگونه خواهدشد! و چارهی ما، اين است... قربانی كردنتان!
شاه الف از تعجب دهانش باز شد؛ و با حيرت چشم در سيمای مانوه دوخت.
- قربانی كردنِ... ما؟!
- بلی! روحهايتان در تالارهای انتظار؛ و استخوانهای ليسيدهتان در دهان سگها؛ و گوشتهای نمکسودتان در شكمهايمان؛ و چربیهای كرهشدهتان در يخچالفريزرها؛ و پوستهای بافتهشدهتان بر تنهايمان! اين است چارهی ما، و انديشهمان! ديگر عذاب نخواهيدكشيد؛ و ما نيز از اسارت در حصار اولمو كه چون قفسی تهی از شادی و هوای آزاد و سفر به دور و دراز جهان میماند، خواهيمآسود.
شاهان زرينپوش از شگفتی به عقب پريدند؛ و يكی از فرمانروايان انسان گفت:
«او ديوانه شدهاست؛ يا ما از درک آنچه میگويد، عاجزيم؟!»
مانوه خنديد، خندهای شيطانی؛ و پاسخ داد:
«هيچكدام! شما حيرتزده شدهايد! ها ها ها ها ها!!!»
و با اشارهی دست، گروهی از سربازان آينو بر سر شاهان شرق ريختند و با طنابهای فلزی، آنان را بستند.
- حال با تلفنهای همراهتان، به قومهای فلکزده و خاندانهای نگونبخت خويش زنگ بزنيد؛ و بگوييد كه حدود صدنفر از نولدور و پنجاه آدميزاد به صورت دسته جمعی و با ناوگانها و هواپيماهايشان تا غروب فردا، فیالعجل به اينجا بيايند؛ و هيچ چيز ديگری نگوييد؛ كه در اين صورت، با شكنجه و حقارت خواهيدمرد!
شاه پيرتر حيرتزده گفت:
«باور نمیكنم! چهگونه شدهاست كه خداوندگار دم و بازدم آردا و مينويان والينور، اين چنين پذيرايی میكنند؟! شايد كلهشان به ديوار خوردهاست؛ يا نكند ملكور آزاد شده و در درونشان نفوذ كردهاست؟ پس وای به حال ديگران؛ خصوصه آدميان هوسباز كه عمده جمعيت سرزمين ميانه را تشكيل میدهند!»
و با نگاه خشمگينانهی شاهان انس مواجعه شد.
مانوه خندهی شيطانیاش را دوباره از سر گرفت؛ و پاسخ داد:
«خير؛ نه ديواری در كار است و نه ملكوری! ايلوواتار خشمگين شده؛ و خورشيد را بهسان گلولههای برف از ابرها، روانهی آردا كردهاست. ما چارهای جز قربانی كردن مردمان نداريم؛ ولی آمانزيان بيشتر از قربانی شدن ارزش دارند. حيوانات و انتها و عقابان نيز در حد ارو ايلوواتار نيستند. حال، تنها مردمان شرق میمانند؛ كه بدترين آنان، نولدور و آدمياناند! پس شما بايد صد و پنجاه تن از جوامع خويش را در اختيار ما بگذاريد؛ تا كفههای مقام و تعداد ترازوی قربانی، در يک سطح قرار بگيرند؛ و خشم ايلوواتار پايان يابد! اين بود آخرين سخن من، پيش از شنيدن صدای تيغهای گردنبر والار!»
- مانوه؟! مانوه؟! مانوه سوليمو؟!
ناگهان مانوه بدون آن كه بخواهد، تكانی خورد؛ و ناگاه جهان دربرابر چشمانش سياه و تاريک شد؛ اما چندی بعد، رخسار بانويی خوشسيما دربرابر چشمانش واضح گرديد؛ و مانوه واردا را شناخت.
- برای شاه والار افت دارد كه تا لنگ ظهر بخوابد! بايد بيدار شوی، و به كارهايت برسی!
- واردا! اين تويی؟ و آيا من... هرآنچه را كه میديدم، در خواب... چه گفتی؟؟؟ لنگ ظهر؟!
- آه؛ شوخی كردم! ساعت 7صبح است؛ ولی باز هم برای يک آراتا، زمان ديری برای برخاستن از خواب است! حال برخيز كه بسی كار داريم؛ هوا خيلی گرم شدهاست؛ محصولات كشاورزی در آمان و شرق دور، از شدت گرما درحال تخريب هستند؛ مردمان گرمازده میشوند؛ آب درياها روز به روز تبخير و كاسته میگردند؛ و به نظر میرسد اين به خاطر تأثيرات ماشينها و دستگاههای دودزا، همچون اتوموبيلها و موتور سيكلتها باشد. امروز روزیست كه میخواستيم با شاهان شرقی، ملاقات و رايزنیای داشتهباشيم، هرچند خيلیها مخالفت میكردند؛ اما چارهای جز اين نداريم. آردا در آستانهی سقوط است. و حال من از اين در هراسم كه آنان برسند و تو را در بستر و خفته ببينند! برخيز كه وقت تنگ است؛ و انگار تو هم فراموشی گرفتهای!؟
اما مانوه نه تنها برنخاست و پاسخ واردا را نداد؛ بلكه دوباره بر بالين دراز كشيد و سرش را به بالشتش كوباند، و آرام زمزمه كرد:
«فكر نمیكردم حقيقت چنين رؤيايی باشد؛ و من تا به حال، از آن بیخبر بودم!»