نظرسنجی ☠~•••~☠ مرحله اول مسابقه ترس و وحشت (2) ☠~•••~☠

  • شروع کننده موضوع ❤ASAL_M❤
  • بازدیدها 1,213
  • پاسخ ها 18
  • تاریخ شروع

به کدام داستان ترسناک رای می دهید ؟

  • داستان سیزدهم (13)

    رای: 14 41.2%
  • داستان پانزدهم (15)

    رای: 4 11.8%
  • داستان شانزدهم (16)

    رای: 10 29.4%
  • داستان هفدهم (17)

    رای: 11 32.4%
  • داستان هجدهم (18)

    رای: 9 26.5%
  • داستان نوزدهم (19)

    رای: 4 11.8%
  • داستان بیستم (20)

    رای: 13 38.2%
  • داستان بیست و یکم (21)

    رای: 6 17.6%
  • داستان بیست و دوم (22)

    رای: 12 35.3%
  • داستان بیست و سوم (23)

    رای: 3 8.8%
  • داستان بیست و چهارم (24)

    رای: 9 26.5%

  • مجموع رای دهندگان
    34
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
بسم الله الرحمن الرحیم

photo_2017-11-29_21-06-48.jpg



سلام خدمت دوستان عزیز و شرکت کننده های گل
خدمت شما هستم با اولین مرحله مسابقه داستان نویسی ترس و وحشت
طبق چیزی که قبلا تو فراخوان گفتم دوستان در این مرحله باید داستانی رو در ژانر ترسناک بر اساس :

1-ارواح

2-جادوگر
3-گرگینه
4-خون آشام


آماده می کردن .
داستان ها رو خوب مطالعه کنید و به اون هایی که حقشونه رای بدید
شرکت کننده هایی که اسم و داستانی ازشون نیست یعنی تا ساعت مقرر شده نفرستادن
دیگه داستانی قبول نمیشه
با توجه به تعداد داستان ها دو تاپیک زده میشه
لطفا هردو تاپیک رو مطالعه کنید

قوانین :

1- هرگونه تبلیغ داستان در چت ، در پروفایل ، در خصوصی و امضا و تاپیک های مختلف خلاف قوانین هست و حذف از مسابقه رو در پی داره .

2- شرکت کننده ها چک می شن و اگر مولتی یوزری دیده بشه از دور مسابقات حذف میشن

3-تبلیغ لینک تاپیک ها آزاده ولی کوچک ترین نامی از داستان خودتون نباید پیش کسی بیارید .

4-توهین ، بی ادبی ، فحاشی و نظیر این موارد ممنوع .

5-خصوصی ها و پروفایل ها چک میشه برای تبلیغ پس حتی فکرشم نکنید

6-می تونید دلیل رای تون رو اگر منطقی بود بگید همینجا .

7-می تونید به 6 نفر رای بدید .

8-برنده یا بازنده کسی اعتراض نمی کنه . نظرسنجی دست من نیست و اگر اعتراضی داشتید نباید شرکت می کردید .



خب می ریم سراغ ادامه داستان ها :

داستان سیزدهم (13)

لیوان رو یکبار دیگه روی صفحه میچرخونم. سوگند چشماشو ریز میکنه و خمیازه ی طولانی ای میکشه
-آخه من نمی فهمم تو نصفه شبی احضار ارواحت گرفته واسه چی؟ بهت میگم این چیزها الکیه! حالیته؟
لبخند بدجنسی میزنم. منم میدونم الکیه، اما خب این قیافه ی ترسیده ی سوگند ارزش همه ی این مسخره بازیا رو داره.
-حالا هرچی!
-حالا هرچی و کوفت! میگم بس کن.
دست از تکون داده ی لیوان روی صفحه ی مخصوص احضار ارواح برمیدارم و با لـ*ـذت به رنگ پریده و تلاشِ سوگند برای نشون ندادن ترسش خیره میشم. دلم یکم براش میسوزه. یکی نیست بگه آخه من چه دوستی ام! وسایل رو هل میدم زیر تخت و با مهربونی به چشمهای وحشت زدش خیره میشم: پایه ی یکم هله هوله خوری هستی؟
لبخندش پهن میشه و دندوناشو به نمایش میذاره: اونوقت بگو چرا لاغر نمیشیم. تا من میرم به آبی به صورتم بزنم برو بساطتو بیار.
سوگند وارد دستشویی میشه و من به سمت آشپزخونه میرم. هنوز چندقدم بیشتر برنداشتم که صدای جیغش بلند میشه. با دو خودمو به دستشویی میرسونم.
-چیه؟ چی شده؟
رنگش به شکل بدی پریده و دستهاش میلرزه: ییییکی...یکی اینجا بود!
مثل اینکه زیاده روی کردم. نباید انقدر میترسوندمش. دستمو میبرم جلو تا دستاشو بگیرم که کسی بازومو تو هوا میگیره و دستمو متوقف میکنه. چشمهای وحشت زده ی سوگند به پشت سرم خیره شده و ل*ب*هاش میلرزه. با وحشت سر میچرخونم.
-بهش دست نزن! اونی که تو دستشویی ایستاده من نیستم.
زانوهام میلرزه و حس میکنم تو تنم هیچ جونی نمونده. کسی که پشت سرم ایستاده و از ترس به لکنت افتاده هم، سوگنده! میخوام بازومو از میون انگشتهاش بکشم بیرون که صدای وحشت زدش بالا میره،
-نمی فهمی اون من نیستم! ببین! پا نداره. پاهاش رو زمین نیست. اون یه روحه.
جرأت نداشتمو جمع میکنم و به پاهای سوگندِ ایستاده روبه روم نگاهی میندازم. اشک صورتمو میپوشونه و بدنم به لرز میفته. سوگند روبه روم پا نداره. اونم تا نگاه منو می بینه، سرش کم کم شروع به چرخش میکنه و همزمان لبخند ترسناکی روی ل*ب*هاش می شینه. هجوم میاره به سمتمون که من دست سوگند رو از دور بازوم جدا میکنم و به سمت در میدوئم.
-سوگند بدو... بدو تا نرسیده!
درحال دویدن چشمم به دختری که گوشه ی دیوار، کنار تخت کز کرده و به من نگاه میکنه میفته. بی صدا لب میزنه: بهت گفتم بس کن.
اگر اون سوگنده، پس اینی که دست منو گرفته کیه؟ چشمم که به پوست سیاه و ناخن های بلندِ انگشتهای پنهان شده توی دستم میفته، بدون اینکه به خودم فرصت نگاه کردن به این موجود رو بدم، دستشو رها میکنم و به سمت اتاق مامان که داره با چشمهای خواب آلود به سمتم میاد فرار میکنم و درو میبندم.
-بهار؟ چی شده؟ این صداها چیه این وقت شب؟
از شدت گریه و ترس نفسم بالا نمیاد. می چسبم به در و از سوراخش بیرون رو نگاه میکنم تا ببینم اون ارواح کجا رفتن.
- بهار با توأم! معلوم هست داری چیکار میکنی؟
-مامان... مامان به خدا من نمیخواستم.. باید بریم! باید فرار کنیم. خونه پر از روح شده.
از کلید در نزدیک شدن دو سوگند با چهره ی وحشتناک رو می بینم. یکی با سری که صدوهشتاد درجه چرخیده و فقط موهای پشت سرش معلومه و دومی با چشمهایی که کاملا سفید شده.
-مامان دارن میان... ما باید بریم... مامان...
جملم با فرو رفتن چیزی از پشت توی سینم قطع میشه.دستی قلبم رو از پشت سر از سـ*ـینه بیرون میکشه و صدای کلفت شده ی مامان پشت گوشم زمزمه میکنه: تو هیچوقت نمیدونی کی باید بس کنی!
سقوط میکنم روی زمین و درحالیکه چشمهام رو به خاموشی میره، نگاهم روی جسد خونیِ کنار تخت ثابت میشه. مامانم هنوز هم همون دستبند اهداییِ من رو به دست داره. حتی موقع مرگ.

داستان چهاردهم (14)

حذف شده

داستان پانزدهم (15)

" من حسام رو نکشتم "
شب بود. تاریک، تاریک، کور سو نوری از ته کوچه باغ بیرون میزدو من سعی داشتم با اون دستایی که خون ازش می چکید به اون نقطه برسم. هوا مه آلود بود و من رد خونِ روی لباسم رو نمی دیدم تنها بوش بود که به شدت زیر دماغم میزد..سرد بود، سرده سرد. خونِ روی دستم داشت خشک میشد و من همچنان برای زودتر رسیدن و شستن دستم تند تند از کنار دیوار های کاهگلی میگذشتم. آسمون پر از ابرهای سیاه شده، انگاری اونم باور کرده بود من آدم کُشتم. صدای غرشِ رعد و برقُ جهیدن یک گربه به سمتم صدای جیغم رو انعکاس میده به خلوتی کوچه، و صدای خنده ی ضعیفی که
به گوشم رسید. بند بند وجودم داشت از ترس پاره میشد. چقدر ته باغ کنار اون نور زرد دور
به نظر می رسید. حسش میکردم، سایه نداشت، ولی قدم به قدم باهام می اومد. خوده سایه بود؟
روح بود؟ شبح بود؟ من به هیچ کدوم اعتقادی نداشتم. همان صدای نامفهوم کنار گوشم تکرار میکرد" تو منو کشتی " سردی کنار گوشم رو حتی در سردترین فصل سال حس نکرده بودم. به عقب برگشتم سایه ای تند و سریع رد شد. برای رفتن نگاهم رو به جلو میکشم، با قد بلندش جلو روم ایستاده. لرزیدم، خودش بود، حسام بود. ولی ... اون که مُرده بود، خودم نبضش رو گرفتم. جیغ کشیدم خندید، جیغ کشیدم قهقهه زدو من آن دو نیش تیز و درازش رو دیدم، قلبم به ته وجودم نقل مکان کرد. حسام یک خون آشام بود. گربه های سیاه رنگ چه بو کشان دورش می چرخیدن. و تنها گـ ـناه من پا در میانی بین سارا و حسام، دوسته خون آشام ش بود.این خون های دلمه بسته روی دستِ لرزونم پر از DNA سارا بود، دختری که در میان آشوب به پا کرده اش چاقو رو سمت حسام پرت کرد، و لحظاتی بعد تیزی دندانی که روی رگ گردنم نیش زد.
و کم کم خالی شدن بدنم از خون.

داستان شانزدهم (16)

هوا تاریک شده بود.مه تمام فضای اطراف رو دربرگرفته یود.جلوی جنگل مرگ ایستاده بودم.افسانه های ترسناک محلی باعث شده بود مردم این اسم رو روی جنگل بزارن.هو!با ترس به پشت سرم نگاه کردم.نگاهم روی جغد قهوه ای رنگ ثابت موند.نفس اسوده ای کشیدم و به راهم ادامه دادم.کم کم داشتم پشیمون می شدم.اب دهانم رو قورت دادم و قدم هام رو تند تر کردم.هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدایی شنیدم:
می کشمت...
وای خدای من.با وحشت به اطرافم نگاه کردم.کسی نبود.انعکاس صدا بیشتر شد.ناگهان نور چراغ قوه قطع شد.مونده بودم چیکار کنم دست کرد توی کیف تا گوشیم رو دربیارم که یهو دستی رو شونه ام نشست.جیغ بلندی زدم و به عقب برگشتم.همزمان اسلحه ام رو بیرون اوردم.
کسی نبود.قبل از اینکه فرصت کنم نفس راحتی بکشم چیزی مچ پام رو گرفت و کشید.
از ترس جیغ زدم و روی زمین افتادم.هیچ جایی رو نمی دیدم.اسلحه رو به سمت پایین پام گرفتم و شلیک کردم.صدای شلیک گلوله فضای ترسناک جنگل رو مخوف تر کرد.با ترس و لرز از جا بلند شدم و اسلحه رو نشونه گرفتم.صدای قلب وحشت زده ام سکوت مهیب جنگل رو می شکست.چشمام رو ریز کردم بلکه بتونم تو تاریکی چیزی ببینم که ناگهان دسته کوله ام کشیده شد.جیغ بلندی کشیدم و سعی کردم خودم رو رها کنم.دستم رو از کوله جدا کردم و دویدم.با دست شاخ و برگ ها رو کنار زدم.صدایی پایی که پشت سرم می شنیدم باعث شد تند تر بدوم که یهو پام به چیزی گیر کرد و روی زمین افتادم.دستم لزج شده بود.نور گوشیم رو روشن کردم.با چیزی که دیدم جیغ بلندی کشیدم و سریع خودم رو عقب کشیدم.دختر نوجوانی با چشمای نیمه باز روی زمین افتاده بود.سـ*ـینه اش شکافته شده بود و خون تمام بدنش رو فراگرفته بود.بدنم به لرزه افتاده بود.خدایا!با وحشت به جسد غرق در خون دختر نوجوان خیره شده بودم.
انجلا...
از نرس جیغ زدم و اسلحه رو بلند کردم_منم انجلا.
جیسون؟!با دیدن چهره اش خیالم راحت شد.بغض فرو خورده ام سر باز کرد.خودم رو توی اغوشش انداختم.دستاش دور کمرم قفل شد ولی قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم جسم تیزی تو کمرم فرو رفت و بیهوش شدم.
************************
اروم لای چشمام رو باز کردم.توی فضای در بسته ای بودم و دستام روی صندلی با زنجیر اهنی قفل شده بود.این جا چه خبره؟من کجام؟
تکون خوردم و تقلا کردم تا خودم رو نجات بدم که باعث شد با صندلی روی زمین بیفتم.صدای ناله ام بلند شد و درد بدی تو بدنم پیچید.
در اتاق باز شد و مردی داخل اومد.با دیدنش دهنم باز موند.جلو اومد و بلندم کرد.باورم نمی شد!با صدایی که تعجب توش موج می زد گفتم:
جیسون؟تو؟
بدون جواب با لبخندی دندون نما نگاهم می کرد._چرا دستام رو بستی؟بیا بازم کن.
هنوز هم ایستاده نگاهم می کرد:جیسون؟با توام؟!
قبل از اینکه از کنارم رد بشه با دست بسته ام دستش رو کشیدم ولی از کنارم رد شد.یه نگاه به دستم و یه نگاه به دستش کردم.پوست دستش تو دستم بود.جیغ زدم و با وحشت پوست رو رها کردم.یعنی چی؟
با صدایی که از شدت ترس به لرزه افتاده بود گفتم:
تو..تو کی هستی؟
عقب رفت و روبه روم ایستاد.جلوی چشمای از حدقه بیرون زده ام تمام پوست بدنش رو کند.خون بیرون زد و همراه پوست ها روی زمین ریخت.باور چیزهایی که می دیدم برام غیرممکن بود.
جلو اومد.دستی که هننوز هم خون ازش می چکید رو زیر چونه ام گذاشت و زمزمع کرد:بهتره بگی چی هستی؟
رو به روم نشست و ادامه داد:من یه شیپ شیفتر(تغییر شکل دهنده)هستم به شکل دوستت در اومدم تا بیام سراغت خانوم پلیس!
ذهنم هنگ کرده بود.یعنی افسانه شیپ شیفتر واقعیه؟!پس..پس..
در حالی که نگاهم به پوست ها بود پرسیدم:
پس این جوری دخترا رو گول می زدی و می دزدیدی.
بشکنی زد و با هیجان گفت:
براو چه دختر باهوشی!_اما چرا؟
بدون توجه به سوالم از جا بلند شد و به سمت در رفت و زمزمه کرد:
رئیس حتما با دیدن طعمه جدیدی که شکار کردم خوشحال میشه.
************************
با صدای فریادی چشمام رو باز کردم.در اهنی به شدت باز شد و دختر زخمی به داخل اتاق پرت شد.سایه بزرگی تو چهارچوب در نقش بست.
هیچکس نمی تونه از چنگ من فرار کنه.
چقدر صداش برام اشنا بود.
زمزمه وار گفتم:
تو کی هستی؟
چند قدم جلو اومد و توی نور قرار گرفت.باورم نمی شه!به لحظه ترس تو جودم به شادی غیر قابل وصفی تبدیل شد._داداش..داداش جونیور.
لبخندی بهم زد.نگاهی به سرتا پاش کردم.چی؟چرا..چرا..
لبخندم محو شد.نه این داداش جونیور من نیست.کسی که رو به روم ایستاده یه گرگه...یه گرگ با صورت انسان..با صورت بردار گم شده ام.
_نه تو داداش جونیور من نیستی.تو...جمله ام رو کامل کرد:یه گرگم.درستش اینکه بگی گرگینه ام.
وا رفتم.گرگینه؟!چنگال های تیز و بلندش رو زیر چونه ام گذاشت:چی شد انجلا؟این منم.داداش جونیورت.
بدون حرف نگاهش می کردم که ادامه داد:همن داداشی که دستت رو می گرفت و می بردت شهربازی..همونی که رو کولش سوارت می کرد.
ناباورانه بهش نگاه کردم و با لکنت گفتم:داداش من..چند..ساله گم شده..تو یه..گرگی.
چونه ام رو رها کرد و مشت محکمی به دیوار کوبید.با ترس بهش خیره شدم که گفت:
با ترس نگاهم نکن.من برادرتم..اره گم شدم..یه گرگینه منو دزدید..
به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:همین جا..منو اورد همین جا.
دست رو گردنش گذاشت:دقیقا اینجا رو گاز گرفت و منو تبدیل به حیوونی کرد که الان خواهرش با وحشت نگاهش می کنه.اره..گرگینه ها واقعی هستن.
جلو اومد و صورتم رو بین دستاش گرفت:من جونیورم انجلا.خواهر کوچولوی من.
جونیور؟اشک تو چشمام حلقه زد.چقدر دلتنگش بودم.قطره اشکی از چشمم سر خورد.با دستای زبرش به سختی اشکام رو پاک کرد و مهربون نگاهم کرد.اره این داداش جونیوره.محبت تو چشماش هیچ وقت عوض نمیشه.ولی اون این کارا رو کرده؟
_داداش تو این دخترا رو کشتی؟
سکوتش مهر تاییدی به حرفام بود.نه با سکوتش دنیا رو سرم خراب شد:
اخه چرا؟چرا انقدر بی رحم شدی؟
جلو اومد و یقه لباس دخترک رو گرفت و بدون توجه به جیغ و داد هاش به سمت دیوار هلش داد:
این دخترا..اینا باعث شدن من هیولا بشم.اگه اونا 8 سال پیش منو تو جنگل گیر نمی انداختن من الان یه گرگینه نبودم..پیش خانوداه ام بودم.
_و تو حالا داری انتقامت رو از این دخترای بی گـ ـناه می گیری.
داد زد:اره..حق همشون مرگه._حق من چی؟
باز هم مهربون شد و جلو اومد:نه الان دیگه کسی نمی تونه ما رو از هم جداکنه.
نفس های گرمش رو کنار گردنم حس کردم:فقط یکم درد داره.
به محض اینکه دندون هاش رو روی گردنم حس کردم جیغی زدم و داد زدم:نه من نمی خوام یه هیولا بشم.
شوکه شد:مگه نمی خوای با من باشی؟با بردارت؟
بریده بریده جواب دادم:چرا..می خواستم با برادرم باشم.ولی تو دیگه برادر من نیستی.تو یه گرگ قاتلی.
با شنیدن حرفام عصبی شد و به سمت دخترک حمله ور شد.دستش رو روی سـ*ـینه دخترک گذاشت و ناخون های تیزش رو فرو کرد.صدای جیغ های دخترک بیچاره گوشم رو پر کرده بود.التماس هام هم فایده ای نداشت و بی رحمانه مثل یه حیوون روی دخترک خیمه زد.
برای اخرین بار جیغ زدم:بس کن جونیور خواهش می کنم.
به سمتم برگشت حالا کاملا یه حیوون شده بود.خون از دندون هاش می چکید.سر دخترک رو برگردوند و با چنگال تیزش کنار شقیقه اش رو سوراخ کرد و فریاد زد:جیم..جیم..
شیپ شیفتر هم به اتاق اومدو حریصانه به سمت دخترک حمله کرد و دهانش رو روی سوراخ گذاشت و مک زد.با دیدن صحنه ها حالت تهوع بهم دست داد.جونیور به سمتم اومد و به زور سعی کرد تکه ای از قلب دخترک رو تو دهانم بزاره که ناگهان صدای شلیک گلوله فضای تنگ و تاریک اتاق رو پر کرد.جونیور روی زمین افتاد و قامت بلند جیسون پدیدار شد.شیپ شیفتر بهش حمله کرد اما جیسون امونش نداد و با یه گلوله کارش رو تموم کرد.با نگرانی به سمتم اومد:
خوبی انجلا؟چیزیت که نشده؟
اشک هام روان شد با بغض پرسیدم:چطور پیدام کردی؟
به رد یاب زیر لباسم اشاره کرد._جیسون..جونیور..باورم نمیشه..یه هیولا شده.
صدای هق هقم سکوت ترسناک اتاق رو شکست.به ارومی نوازشم کرد:می گذره..اینم می گذره.

داستان هفدهم (17)

دم دمای غروب بود و بارون به شدت می بارید.به عکس توی دستم نگاه کردم،یه کلاغ سیاه که روی یک سنگ قبر کنار یک درخت خشکیده نشسته!منظره ترسناکی ایجاد کرده بود.اینو از توی یه کتاب قدیمی توی کتابخونه پیدا کردم.نمیدونم چرا دلم خواست داشته باشمش!کتابدار هم مخالفتی نکرد،چون اصلا نمیدونست اون عکس از کجا اومده.دیگه دیر وقت بود و تاکسی هم گیرم نیومده بود.همینجوری پیاده به سمت خونه رفتم.هوا به شدت سرد بود.پالتوی قهوه ای رنگم رو بیشتر دورم پیچیدم .خونمون چندان هم دور نبود.پیاده یه نیم ساعت پیاده روی میخواست.
یه بیلبورد بزرگ سر راهم بود.بدو بدو رفتم زیر اون تا یه نفسی تازه کنم.خیس آب شده بودم.همین که به زیر بیلبورد رسیدم با دیدن جسم سیاهی ناخوداگاه جیغ زدم.یه کلاغ مشکی با دیدن من از زیر بیلبورد بال زد و رفت.لعنتی!واقعا یه لحظه بد ترسیدم.
اهمیتی ندادم،یه کلاغ بود دیگه!هوا دیگه تاریک شده بود که اومدم خونه.فقط من بودم و مامان،چون امشب بابام باید تو بیمارستان پیش عمو باشه.
نمی تونستم همینجوری بشینم.برای همین به مامان گفتم که من میرم یه دوش میگیرم و بعدش میام.گفت باشه ولی زود بیا که شامو بیارم.راه افتادم به سمت حموم که یهو چشمم افتاد به پنجره و یه لحظه خشکم زد!کلاغ سیاهی پشت پنجره نشسته بود و زل زده بود بهم.دقیقا شبیه همون کلاغ زیر بیلبورد بود،نکنه...نه بابا،خیالاتی شدم.چرا باید همون باشه.کلاغه دیگه!چیزی که زیاده کلاغ مشکیه!رنگشون همینه
با بیخیالی به سمت حموم رفتم.زیر دوش بودم.چشمامو بسته بودم و داشتم واسه خودم آواز میخوندم که نفس سردی رو کنار گوشم حس کردم.به سرعت چشم وا کردم و خواستم جیغ بزنم که دست سیاه رنگی که پر از مو بود محکم جلوی دهنم رو گرفت.محکم منو گرفته بود و نمی تونستم تکون بخورم.آروم در گوشم با صدای خشداری گفت: تو میمیری..تو باید بمیری..
با درد...مثل من..مثل ما
از شدت ترس داشتم میلرزیدم و حرفهاش توی سرم اکو میشد:
میمیری..با درد..درد ..درد...
یهو به خودم اومدم و دیدم دیگه اونجا نیست.با عجله یه دوش گرفتم و لباسام رو پوشیدم .زود زدم بیرون.
یعنی من الان توی حموم با یه روح روبرو شدم؟
ولی چرا دستاش...مگه ارواح نباید سفید یا شفاف باشن؟همیشه هر وقت میترسیدم مامان منو آروم می کرد.برای همین به سمت آشپز خونه راه افتادم.مامان پشت به من رو به روی سینک ظرفشویی وایساده بود و داشت یه کاری میکرد.رفتم جلو دستمو برد به سمت شونش که یهو برگشت طرفم.دستم رو هوا خشکید.موهاش به طرز بدی توی صورتش ریخته بود.
با ترس گفتم:ما..مـ..مامان!
با آرامش خاصی به سمتم قدم برداشت و روبروم وایساد.
هیچ فاصله ای بینمون نبود.از ترس پاهام خشک شده بود و توان تکون خوردن نداشتم.یهو موهاشو کنار زد.مردمک چشمش پیدا نبود و چشاش کاملا سفید بود!چشمام تا آخرین حد گشاد شدن و نفسم بند اومده بود .لبخند کجی زد و یهو با شدت هرچه تمام تر شروع کرد به جیغ کشیدن!
از شدت درد گوشامو گرفتم و گرمی خون رو که از گوشام میومد احساس کردم.
سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی به هوش اومدم اولین چیزی که به چشمم خورد آسمون سیاه شب بود. هنوز همه جا تاریک بود،اما دیگه توی خونه نبودم.با ترس به اطرافم نگاه کردم.انگار اینجا یه قبرستان متروکه س.
یکم که به موقعیت دقت کردم متوجه شدم که دارم روی زمین کشیده میشم.به زحمت سرم رو بالا آوردم.شخص قد بلندی با یه بارونی مشکی رنگ و براق و با کلاهی روی سرش داشت منو میکشید.انگار که یه چیز خیلی سبک رو بکشه.جیغ زدم و با پای آزادم به دستش ضربه زدم.
حواسش نبود و پام آزاد شد.خیلی با آرامش چرخید به سمتم.زود خودمو جمع کردم و خواستم فرار کنم که دست بزرگش مچ پام رو لمس کرد.
پامو تکون میدادم که یهو تا مغز استخونم سوخت و جیغ دیگه ای کشیدم.ناخن های بلند و تیزش رو توی پام فرو بـرده بود.خون از مچ پام فواره میزد.دوباره شروع کرد به کشیدن من روی زمین.خون زیادی داشت ازم میرفت و باز بیهوش شدم.به هوش که اومدم هوا گرگ و میش بود.به شدت تشنم شده بود.با ترس اطرافم رو نگاه کردم.از اون موجود خبری نبود.باید زودتر آب میخوردم وگرنه همینجا تلف میشدم.توی چند قدمیم یه چاه آب دیدم.با زحمت خودمو کنار چاه کشیدم و ظرف آب رو به ته چاه فرستادم.صدای برخورد ظرف به آب نیومد.،شاید خشک شده باشه .یکم رو چاه خم شدم و داخلش رو نگاه کردم.یه سایه ی محوی داشت آروم آروم از عمق چاه میومد بالا.
با جیغ طناب رو ول کردم و پشت به چاه شروع کردم به دویدن که اون موجود _که حالا از چاه خارج شده بود_ پامو گرفت و محکم با سر خوردم زمین.میخواستم مقاومت کنم اما زورش خیلی از من بیشتر بود.همینجوری داشتم کشیده میشدم به سمت چاه...دیگه جونی توی تنم نمونده بود و توان مقاومت نداشتم.کاملا تسلیم شدم.همینطور که کشیده میشدم به اطراف نگاه کردم،روی یک سنگ قبر کنار درخت خشکیده ای کلاغ سیاهی بهم زل زده بود!

داستان هجدهم (18)

ساعت از نیمه شب گذشته بود،همه جارو مه فراگرفته بود طوری که نمی تونستی یک قدم جلوترات رو نگاه کنی.
به هرزحمتی بود خودم ورسوندم به پل چوبی که دوتا کوه روبهم وصل میکرد،آب دهنم رو اروم قورت دادم،مدام حرف های امروز صبح توی ذهنم رژه میرفت."-اونجاخطرناکه پراز حیونات عجیب وغریب هست،بهترمواظب خودت باشی".مشعلی که توی دست راستم گرفته بودم به وضوح میلرزید همه بدنم عرق کرده بود،گلوم خشک شده بود،اروم پای راستم رو گذاشتم روی پل بعدپای چپم روخداروشکر که تا اینجاش اتفاقی نیوفتاده،نفسم رواروم بیرون فرستادم وبه راهم ادامه دادم،باهرقدمی که برمیداشتم پل تکون میخورد ،دست چپم ورو مشت کرده بودمو ازوسط پل حرکت میکردم،که احساس کردم زیرپام خالی شده،قبل ازاینکه به خودم بیام دادم به اسمون رفت ومشعل ازدستم که خیس ازعرق بود رهاشد،به نفس نفس افتاده بودم،نصف ازبدنم ازبیرون ازپل بود،خدامیدونه اگه پرت شم پایین چه بلایی ممکن سرم بیاد،دست هام خسته شده بود دیگه نمی تونست وزنم روتحمل کنه،هرچقدر تلاش کرده که بالای پل برم فایده نداشت انگار یه نیرویی نمیذاشت ومن رو به پایین پرتگاه میکشوند پرتگاهی که چیزی ازش معلوم نبود.
بلاخره تسلیم شدم وخودم روبه پایین پرتاب کردم،ازترس نمی تونستم نفس بکشم،بعدازچنددقیقه که مثل یک عمر گذشت تونستم نفسم رو اروم بیرون بفرستم،باترس ولرز چشم هام روبازکردم،فکرنمی کردم زده نده باشم مطمئن بودم که مردم،ازجام که بلندشدم همه بدنم دردمیکرد وقتی دقت کردم دیدم روی یک درخت افتادم،نمی تونستم باورکنم که سالمم یعنی بعیدبود ازاین ارتفاع بخوای بیوفتی وزنده بمونی.
اروم ازدرخت پایین اومدم،که بادیدن ادمی که صبح دیده بودم خشکم زد.
"-تو..اینجاچیکارمیکنی؟"
بدون اینکه جوابم روبده به سمت آتیشی که وسط روشن بود حرکت کرد،فقط نمی دونستم چرانقدر اتش دارم وگرسنه ام.شاید به خاطرترسه،ولی باجوابی که شنیدم نفس کشیدن یادم رفت.
"-امروز صبح ،توی اب میوه ات مقداری ازخون خودم رو ریخته بودم،تبریک میگم تومیتونی به یه خون آشام تبدیل بشی."

داستان نوزدهم (19)

بعد از ديدن فيلم خنده اي كرد و گفت خرافات تا چه حد خون اشام و گرگينه و...وجود نداره.
از جايش بلند شد و با قدم هاي أرام به سوي أناقش رفت اما ميان راه پشيمان شد و به اشپزخانه رفت كه بعد از اب خوردن به اتاقش برود.
موقع اب خوردن نگاهي به نشيمن خانه اشان انداخت،اين مسافرت به خانه مادربزرگ پس از فوت او باعث شده بود كه او دوباره كنجكاو شود.
نشيمني با مبل هاي كلاسيك مشكي و پرده هايي به رنگ قرمز كه تضاد جالبي باهم إيجاد كرده بودند.
ان شب مادرش پنجره ها را باز گذاشته بود.
با طمائنينه به سمت پنجره رفت و پنجره را بست؛ به سمت اتاقش حركت كرد،پنجره اتاق را كه ديد به سمتش رفت و دست هايش را حائل كرد و زير چانه اش گذاشت ساعت ٢ شب بود و شهر تقريبا در تاريكي فرورفته بود.
ناگهان احساس كرد كسي پشتش ايستاده و دارد نفس مي كشد به پشتش نگاهي انداخت اما كسي ان جا نبود از ترس چشم هايش را بسته بود اما به خود گفت حتما خيالاتي شده و به سمت پنجره برگشت كه در يك ان باد موهايش را پريشان كرد.
خيلي دوست داشت به جنگل ان طرف شهر برود اما پدر و مادرش اين اجازه را به او نمي دادند.
تصميم گرفت براي يكبار هم كه شده ان جنگل را ببيند و نا صبح نشده به خانه باز گردد.
وارد جنگل كه شد از ترس تاريكي و صداي حيوانات وحشي مثل بيد به خود مي لرزيد خواست به سمت خانه برگرد كه پسري را ديد كه داشت به سمت جنگل مي امد .
به سنت پسر رفت و تا خواست دهان باز كند و چيزي بگويد
پسر كم كم تغيير كرد درجايش خشكش زد
اشت با چشم هاي گردشده به پسري كه با فاصله كني از او ايستاده بود و تبديل به گرگي درنده شده بود مي نگريد كه با دويدنش به سوي او به خودش امد و شروع به دويدن كرد
نمي دانست به كدام طرف دارد مي دود اما همچنان مي دويد كه ناگهان اسير چنگال هاي ان شد؛از ترس چشم هايش را بسته بود،نا خوداگاه از ترس جيغي كشيد كه يك چيز وارد پوست گردنش شد از ترس زبانش بند أمده بود و
چشم هايش از ترس باز شده بود كه لحظه اي احساس كرد مايعي از روي گردنش به پايين جاري مي شود ،دستش را به سمت گردنش برد،با ديدن خون به اطرافش نگاه كرد خبري از گرگينه اي كه او را دريده بود نبود؛با اينكه مي ترسيد از جايش بلند شد و شروع به دويدن كرد لحظه به لحظه چشم هايش
تار مي ديد اما احساس مي كرد كه چند گرگينه دور او را گرفته اند اما ناگهان قبل از اينكه بخواهد كاري كند دنيا برايش تاريك شد و در سياهي فرو رفت.

داستان بیستم (20)

نگاهی به ساختمان با نمای داغون آجری رنگش انداختم
جان چمدان ها رو روی زمین قرار داد ، کمی شونه شو بالا داد و گفت : زیادم بد بنظر نمیاد!
پوووفی کشیدم و گفتم : آره ولی نه برای دو شب موندن !
میدونستم که راهی نیست
جاده رو آب گرفته بود و از طرفی تموم مهمون خونه ها هم از مسافرا پر شده بود ..
تنها راهمونم موندن تو خونه ای بود که یکی از محلی ها معرفی کرد ..
قفل زنگ زده بود و کلید به خوبی توش نمی چرخید
خدا میدونست چند ساله کسی پاشو اینجا نذاشته
ترس عجیبی توی وجودم افتاد
یه سرمای عجیب ..
دستمو روی بازوی جان گذاشتم و بدون اینکه خودم بخوام گفتم : بیا برگردیم ..
جان خندید و گفت : وا چرا؟
نگاهی کلی به ساختمون انداختمو گفتم : من اصلا از اینجا خوشم نمیاد ‌...
جان بدون اینکه به ادامه حرفم گوش بده به کارش مشغول شد تا اینکه بالاخره موفق شد
و گفت : مجبوریم عشقم .. این دو شبو تحمل کن ..
باشه ای گفتم و اولین قدممو با تردید برداشتم ..
بوی خیلی بدی توی فضا پیچیده بود ‌..همه جا پر از گرد و خاک و تار عنکبوت بود ..
به حدی بد بود که حتی فکر یه ثانیه موندن تو اون خونه غیرممکن بنظر می رسید
رو به جان گفتم : تمیز کردن اینجا خودش یه ماه طول میکشه .. تو ماشین بمونیم بهتره ..
جان اما خیلی آروم و ریلکس سوت میزد و در همون حین گفت : سخت نگیر ..
از این حجم از خونسردیش متنفر شدم ..این اولین سفر منو جان بعد از ازدواجمون بود ..
شاید این اولین خصوصیت بدی بود که باید از جان می شناختم
+ خونسردیِ اعصاب خورد کن!
ساختمون بزرگی بود
کمی که چرخ زدم راه پله ای که به طبقه دوم منتهی میشد پیدا کردم .. با کنجکاوی پا روی پله اول گذاشتم که صدای " خش " بلند شد .. انگار که چیزی بشکنه ..
پامو عقب برگردوندم که جان گفت : نگران نباش نمی شکنه برو بالا ..
سرمو به نشونه باشه تکون دادم و دوباره پامو روی همون پله قرار دادم
جان درست میگفت، دوباره همون صدای بد اومد ولی خبری از شکستن پله نبود ..
لبخندی زدم و به جان خیره شدم
جان چشمکی حوالم کرد و گفت : حالا برو ..
انگار این سفر قراره خیلی چیزا از جان بهم بگه ...دونه دونه پله ها رو بالا رفتم
صدای خش خش های متوالی و اون فضای تاریک و بوی منزجر کننده کمی بیش از اندازه جو رو ترسناک کرده بود ..به انتهای پله ها که رسیدم نگاهی به دور تا دورم انداختم .. از پنجره ای که توی سالن بود نور کمی وارد میشد که اون فضای خفقان آور رو روشن میکرد ..
با احتیاط قدم برمیداشتم ..جلوی یکی از اتاقا ایستادم ..
دستگیره رو کمی چرخوندم .. اما انگار همه چی تو این خونه زنگ زده بود .. کمی بیشتر روی دستگیره فشار آوردم و در باز شد ..
همونطور که در به عقب میرفت صدای قییییژ بدی هم بلند میشد ..
از همون جا نگاهی سرسری به اتاق انداختم ..
چشمم به آینه ای افتاد که به شدت رنگ و رو رفته بود اما تصویر محوی از من توش نقش بسته بود ..
کمی جلو رفتم تا در نیمه باز رو ببندم و پیش جان برگردم که چیزی نظرمو جلب کرد ..
تصویرم در آینه تکون نمیخورد .. همون تصویری بود که در لحظه اول باز شدن در بود ..
دستامو چند بار توی هوا تکون دادم اما هیچی ..
همچین چیزی ممکن نبود ..
جلو رفتم تا روبه روی آینه ایستادم ..
روی گرد و غبار روی آینه دست کشیدم ..
و همزمان صدای جیغ زننده ای توی اتاق پیچید ..
دختری توی آینه نمایان شد .. دستاشو از پشت روی آینه گذاشته بود و جیغ می کشید ..
از ترس تند تند پلک میزدم ...
شکه شده بودم که قدرت حرکت نداشتم ..
بلند جیغ زدم : جان ...
و به سرعت به طرف طبقه پایین دویدم ..
+ جان؟ جان؟؟؟
اما خبری از جان نبود .. حتی دیگه خبری از چمدون ها هم نبود ..
یعنی چی؟ یعنی جان تنهام گذاشته بود؟؟
به گریه افتادم .. به سمت در ورودی رفتم و محکم به عقب کشیدمش ولی حتی یه سانتم تکون نخورد ..چند بار دیگه هم تکرار کردم ..
اما در لعنتی قفل شده بود ..
بلند فریاد کشیدم : جان اصلا شوخی بامزه ای نیست .. خواهش میکنم بیا بیرون .. من میترسم ..
صدای خش خش های متوالی بلند شد ..
انگار کسی به سرعت پایین میومد ..
نمیدونم چرا حتی یه درصد حس نمیکردم اون صدای قدمای جان باشه بخاطر همین دوباره به سمت در هجوم آوردم ...
و با مشت روش کوبیدم ..دست کسی روی شونم نشست ..با اضطراب به عقب برگشتم چیزی که میدیدم باور نمیکردم ‌‌..جنازه ی جان روی زمین جلوی پام افتاده بود ..دستمو با بهت روی دهنم گذاشتم ..ولی همون لحظه متوجه خونی که روی دستم بود شدم ..دستمو عقب کشیدم و به کف دو تا دستم خیره شدم که کاملا خونی بود ...
چشمم بین دستام و جنازه ی جان می چرخید ..
حنجره ی عشقم به طرز وحشیانه ای پاره شده بود ..
به هق هق افتادم و فریاد کشیدم : نه نه من نکشتم .. من ... من ...
با صدای کوبیده شدن به در عقب رفتم ..
انگار کسی از پشت مشغول شدن قفل در بود ..
چند لحظه بعد در باز شد و
چند مردی که پشت در ایستاده بودن فریاد کشیدن : بیا بیرون ... زود باش ..
به حالت دو به سمتشون دویدم و خودمو تو آغـ*ـوش یکیشون انداختم
مرد پشت سر هم می گفت : یا عیسی مسیح
و عقب گرد کردوقتی به اندازه کافی از ساختمون دور شدیم خودمو ازش جدا کردم و با لکنت گفتم : ع..ش..قم .. او..نجا..ست ..مُ..
مرد اجازه نداد ادامه بدم ..
- کی کلید اینجارو بهتون داده؟؟ این خونه متروکست..
اشکام سرازیر شده بود .. کف دستامو به سمتش گرفتم و گفتم : م..ن نک..شتم...
دستامو توی هوا گرفت و گفت : میدونم میدونم تو نکشتی ..
+م....ن.... نک..ش...تم...
مرد دیگه ای گفت : کی بهتون کلید داد؟
مردی که دستامو محکم گرفته بود سرشو اروم تکون داد و گفت : کی؟؟
+ یه ... مر...د ... مُ..سن ..
- چه شکلی بود؟؟
سعی کردم چهره ی مرد رو به یاد بیارم ..
+ چش..ماش..سبز بود .. با موها..ی ب..لند..سفید..
دو مرد بهم خیره شدن و دوباره زیر لب یا عیسی مسیح رو زمزمه کردن ....
تنم به طرز بدی میلرزید ..
- شما دیوید کینز رو دیدید ...
+ک..ی؟
- دیوید کینز .. مردی که ۳۸ ساله که مرده ..
اون یکی مرد در ادامه گفت : مالک این خونه .. بعد از مرگ دخترش خودشو توی حیاط پشتی همین جا دار زد ..
+ یعن..ی؟
- یعنی شما با یه روح حرف زدید ...

داستان بیست و یکم (21)

وای خدای من!بازم اون سایه ی سیاه!
نگاهی به پنجره که پرده هایش به طور وحشت ناکی تکان می خورد کردم و با به یاد آوردن دوباره ی اون سایه ی سیاه از ترس به خودم پیچیدم و سرم رو توی بالشم قایم کردم و سعی کردم هرطور که شده بخوابم ولی نتونستم چون واقعا از ترس نمیتونستم بخوابم.یه صدای وحشت ناک و مهیبی دوباره و دوباره نگاه منو به سمت پنجره کشاند،ولی چیزی جز همان سایه ی ترسناک که مدام این طرف و آن طرف میرفت ندیدم.
وای خدا!یه صدایی هی تو ذهنم اکو میشد که می گفت:شجاع باش دختر!نترس!برو و باهاش مقابله کن!از هیچی نترس.
هرچه فکرکردم و سعی کردم شجاع باشم ولی نشد که نشد.یه لحظه تصمیم گرفتم برم جلو و ببینم این سایه سیاه چیه؟ارواحس؟جنه؟واقعا چیه؟
همین سوالات منو وادار کرد که بلندشم و به سمت پنجره برم.آهسته آهسته قدم برمیداشتم،آنقدر آهسته که انگار دارم با یه مورچه مسابقه میدم!
یه لحظه حس کردم کسی پشت سرمه،سرمو برگردوندم و به پشتم نگاه کردم اما با چیزی که دیدم چنان جیغ بلندی کشیدم که حنجرم پاره شد!
وای خدای من!من کجا بودم؟تو جنگل؟من که تو اتاقم بودم چطور الان تو جنگلم؟
یهو یه چیزی محکم خورد به گردنم،دوباره جیغ کشیدم دستمو روی گردنم گذاشتم اما وقتی دستمو برداشتم با انبوهی از خون روی دستم مواجه شدم و با دیدن اون همه خون از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم...

داستان بیست و دوم (22)

**در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم،
کفش هامو با بی حوصلگی به طرفی پرت کردم
مقنعه و مانتومو روی مبل پفکی کنار در انداختم
از توی یخچال بطری اب خنک رو برداشتم و یه نفس سرکشیدم
خسته بودم مثل هر روز
باید حمام میرفتم ولی اصلا حسش نبود
با بد عنقی حولمو برداشتم و راهی حمام شدم
برق رو روشن کردم و مثل همیشه با یه بسم الله وارد شدم
از بچگی با بسم الله وارد حموم میشدم
لباسا مو کندم و دوش رو روشن کردم
یخ کردم اب عجیب سرد بود از زیر دوش پریدم بیرون نفس نفس میزدم از سرمای اب خوشم نیومد اب داغ رو تا اخر باز کردم ولی انگار نه انگار زیر لب یه لعنتی زمزمه کردم و حولمو پوشیدم به من حمام کردن نیومده بیخیال حموم شدم و بیرون اومدم تنم لرز کرد بی دلیل
افکارم درگیر داستان های چرت سارا بود داستان هایی درمورد دوتا دست خونی مرد گوشت پشت مو بلند . پاگنده و هزاران تا داستان چرت دیگه اصلا عجیب نبود که هیچ کی خونه نیست عادت داشتم که ظهر تنها باشم لباسامو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم توی این گرمای ادم پز امکان نداشت هوا اینقد سرد باشه شیر اب رو باز کردم تا لیوانی بشورم ولی یه قطره اب هم نبود ابروهام پرید بالا کنتور اب رو که دیدم فهمیدم اب قطعه بیخیال چای لیوان اب میوه ای برداشتم و روی مبل جلوی تلویزیون نشستم که یهو صدای اب اومدانگار اب وصل شده اب با فشار زیاد از شیر اب میومد ترسیدم اب رو میبستم که تنم یخ کرد اب داغ داغ بود دستم روی شیر اب بود که صدای جیغ جیغ برفک تلویزیون بلند شد دویدم سمت تلویزیون اما ،،،تلویزیون عادی بود داشت اخبار رو نشون میداد چشامو ریز کردم و دقیق شدم روی جایی که نشسته بودم لیوان خالی و کنترل تلویزیون که روی دسته اش بود افتاده بود کف زمین در یک حرکت تلویزیون رو خاموش کردم فضای اتاق برام خفه بود سرد بود
ایستاده داشتم فکر میکردم که چیکار کنم که یهو برق قطع شد مثل صاعقه زده ها نه توان جیغ داشتم نه فرار فقط ایستاده بودم برق سریع وصل شد نگاهم سریع روی پنجره ی تمام قد خانه افتادچه طور امکان داشت هوا تاریک شده بود تاریک تاریک انگار شب بود من شب رو دوست نداشتم تاریکی رو بیشتر پرده رو کشیدم ولی روی پرده ی سفید مامانم جای دست های خونی متعددی بود طوری که از وحشت پرده رو پاره کردم
قدم قدم رفتم عقب
نکنه همون روح داستان های سارا اینجاست؟
با این فکر ترسم بیشتر شد و دویدم تو اتاقم روی تخت نشستم و به تحلیل اتفاق ها مشغول شدم که صفحه مانیتو گوشی و لب تاپ و پنجره ی اتاقم برفکی شد
صداش مغزمو میخورد با دستام گوشامو فشار میدادم و جیغ میزدم اما هیچ صدایب از من خارج نمیشد
کم کم صدا ها کم شد یه زمزمه رو میشنیدم جریان خنکی رو توی بدنم حس کردم انگار سطل اب سردی رو سرم ریختن صدا صدای خودم بود زمزمه چیزی شبیه شعر بود
*دختری بودم به کنج خونه اب میوردم من از رود خونه *
خنده هاش سوهان روحم بود صدا از حموم میومد کسب زیر دوش بود کف دستام گز گز میکرد با قدمای لرزون به سمت حموم رفتم برق روشن بود در بسته بود و از زیر در بخار اب گرم بیرون میومد به وضوح میلرزیدم در رو با یه حرکت باز کردم و چشامو بستم صدای جیغ بلندی گوشم رو کر کرد چی میدیدم وای خدایا عقب عقب میرفتم و فقط جیغ میزدم سارا با همون یونیفرم مدرسه زیر دوش بود موهاش اشفته و گره خورده بود وقتی در رو باز کردم برگشت سمت من پوست سفیدش حالا کاملا بی رنگ بود چشمای مشکیش تاریک تر از هر وقت بود خودش بود ولی انگار سارای همیشه نبود بلند خندید خنده ی وحشتناکی که روح از تنم میبرد
-کت تو هم بیا ااب خیلی سرده
چشمام قفل بخار ابی بود که از دوش خارج میشد اون چه طور میگفت سرده؟؟ اروم اروم عقب رفتم و سریع دویدم توی پله ها قطره ی اب سردی روی سرم افتاد سرمو بالا بردم که سارا رو دیدم از پله خم شده بود و منو نگاه میکرد جیغ بلندی زدم و تند تر دویدم صدای برفک تلویزیون هم نتونست مانع از دویدنم بشه به طرف در سالن دویدم که یک مرتبه سارا رو مقابل در دیدم خنده ش چندشش حالمو به هم زد جیغ زدم جیغ های بلند تر من همیشه دنبال اجنه بودم اما حالا از یه روح کم اوردم ایستادم و چشامو بستم
*کت چرا منو نگاه نمیکنی؟منم سارا ،دوستت اومدم باهم شعر بخونیم
با حس دستای نرم و خیس سارا که دستمو گرفت روح از تنم پرید توان باز کردن چشامو نداشتم
*ارزو داشتم که شوهر کنم تل بزنم فرقمو یک ور کنم
دیگه از توانم در رفت بیشتر از این صبر کردن دستمو ازش جدا کردم و داد زدم
بسه بسه سارا خواهش میکنم برو من میترسم سارا برو
به هق هق افتاده بودم چشامو که باز کردم سارا نبود ولی ای کاش بود پیرهن سفیدی که از خون سرخ شده بود بدون صاحب بدن فقط پیرهنی که تو هوا معلق بود دستی بهش کشیدم که افتاد رو زمین صدای سارا هنوز توی گوشم زمزمه میشد میدونستم که راه فراری نیست
زبونم رو روی لب های خشک شدم کشیدم پیرهن روی زمین لرزید بالا میومد انگار چیزی زیرشه که بلند میشه
اروم قدم به عقب گذاشتم درحالی که چشمم قفل پیرهنی بود که هر لحظه بیشتر بلند میشد اب دهنم رو قورت دادم روی مبل پفکی افتادم همونی که ماتتو و مقنعه مو روش انداختم چقد سریع اتفاق افتاد داستان های سارا ،دعوای من با سارا، اومدنم به خونه،حموم ،اب سرد ،تلویزیون و،•••••
پیرهن کاملا بالا رفته بود روح بود یا جن؟روح . روح سارا انا چرا اینقد غمگین چشماش پر از غم بود اومد نزدیکم نزدیک تر ،کنار گوشم زمزمه کرد
*خداحافظ دوست من*
دستایی که دور گردنم حلقه شد هم نتونست صدایم را بلند کند من میخ چشمای سارایی شدم که شک نداشتم خودش نیست نفس کم اورده بودم
زمزمه های اشنا تاریکی محض چشمایی که تار میدید فشاری که لحظه لحظه کم تر میشد سبکی توی عالمی سیر میکردم که فقط تاریکی بود و بس تکان های شدیدی که روی شانه ام بود اعصابم رو خورد کرد چشمم رو باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که با چشمای ترسیده سارا روبه رو شدم خودش بود جیغ زدم و هلش دادم عقب من مرده بودم شک نداشتم
*کت چت شده دختر دوساعته رفتی تو هپروت
خودش بود دستای لرزونمو به طرف صورتش بردم که صورتشو عقب برد
*معلومه چیکار میکنی تو؟هل شدی؟
*من دیدمشون سارا همون روح ها ،دوتا دست خونی روح سرگردان اون دختر مدرسه ای رو
*نچ نچ جنبه ی داستان نداری دیگه دوست من اینا همش چرته
بلندم کرد و به طرف کلاس برد
یعنی همش توهم بود؟؟؟

داستان بیست و سوم (23)

یه هفته ازامتحان کنکور می‌گذشت. که مهراد و رفیقاش تصمیم میگیرن برن ویلای بابای مهراد که تو ‍‌‌‌(شهرک رویا) ست. رفیقای مهراد :(الناز٬علی٬نگین٬آرسام و رها)خلاصه همه باهم هماهنگی میکنن که ساعت ۳شب حرکت کنن و ساعت ۳میشه حرکت میکنن(الناز٬رها٬مهراد)توی یه ماشین (پورشه)(آرسام٬علی٬نگین)تویه ماشین که اونم پورشه بود ،وبعد از یک روز میرسن شهرک کلا تو یه‌ جنگل بود که ویلا ابتدای شهرک بود.به ویلا که میرسن.
رها: وای مهراداین ویلا چقدر بزرگ و ترسناکه من امشب تو بغلت می‌خوابم
مهراد: هرچی تو بگی گلم .
آرسام: من به نظرم ماشینا رو همین‌جا بزاریم نبریم داخل.
علی:باشه .
الناز:مهراد تا حالا اومدی اینجا .
مهراد:نه .
نگین:منتظر چی هستید بریم تو دیگه.
ویلاتقریبا میشه گفت تودل جنگل بود یک ساعت طول کشید تا بهش برسن وقتی که میرسن خدمتکارا از اونا استقبال میکنن اما بچه ها با دیدن خدمتکارا تعجب میکنن، چون پدر مهراد بهشون گفته بود اونجا خدمتکار نیست ولی مهراد بهشون میگه بابام ویلا های زیادی داره حتما حواسش نبوده اشتباهی بهمون گفته اونام قبول میکنن خدمتکارا همه سیاه پوست باچشمای آبی و قد بلند و هیکل درشت بودند . اون خدمتکارا رفتارشون عادی نبود ، مثلاً وقتی که بچه‌ها رسیدن بهشون میگفتن ما خیلی وقته منتظرتون بودیم درحالی که بچه‌ها اونا رو نمی شناختن.بچه ها همه داشتن به هم نگاه میکردن که اونا ازکجا خبردار شدن که خدمتکارا یهو غیب شدن و بچها بی توجه از این موضوع می‌گذرن . بچه ها وارد میشن و بعد از شام خوردن .بیرون ویلا آتیش روشن میکنن و همه دورش جمع میشن
نگین: بچه‌ها بیاید جرعت حقیقت بازی کنیم.‌
همه قبول میکنن نگین بطری آب رو میچرخونه ،بطری سرش به مهراد و تهش به الناز میفته .
الناز:جرعت یا حقیقت
مهراد:معلومه که جرعت
الناز:از رها لب بگیر
مهراد و رها باهم قهربودن که رها اینو قبول نمیکنه و مهراد ازش بزور لب میگره و اونو محکم بغـ*ـل می‌کنه رها وقتی که مهراد بغلش می‌کنه یه بچه پشت سرشون
میبینه به بقیه میگه اما کسی اونرو باور نمیکنه رها ازترس بغـ*ـل مهراد میشینه.
الناز بطری رو میچرخونه که به طرف رها و علی میفته .
علی: جرعت یا حقیقت
رها:جرعت
علی: خوب من موبایلمو تو ماشین جا گذاشتم تو برو بیارش
رها:قبوله ولی باعشقم میرم .
رها دست مهراد رو میگیره و میرن علی و نگین هم راه میوفتن دنبالشون تا اونا رو بترسونن آرسام و الناز تنها میمونن .
آرسام با یه نیش خند میره سمت الناز دستشو رو به موهای الناز میکشونه و بهش میگه .
آرسام:چطوری عشقم
الناز:وقتی عشقم کنارمه حالم عالیه
آرسام به الناز نزدیک تر میشه و الناز رو بغـ*ـل می‌کنه .
الناز:عزیزم این ویلا خیلی بزرگ و ترسناکه میشه شب وقتی همه خوابیدن بیای پیشم
آرسام: باشه و الناز رو روی پیشونیش بوسید .
الناز:من میرم دستشویی تو همین‌جا منتظرم باش
الناز که میخواست دستشویی داخل ویلا نمی‌دونست کجاست یه خدمتکار اون رو راهنمایی می‌کنه الناز راه میوفته اما صدای پیانو میشونه اماوقتی به پیانو داخل ویلا نگاه میکنه کسی داخل نبود یهو صدای پیانو قطع میشه.
الناز از ترس زود خودشو می‌رسونه دسشویی،از دستشویی که میاد بیرون بدو می‌ره به سمت در اما اون ده تا خدمتکارو میببنه‌ اون ده تا خدمتکار که درواقع روح بودن همزمان چندتا جا برای همه بچه‌ها ظاهر میشن.
برای الناز:همشون کنارهم ایستادن دارن به سمتش میان اون سعی میکنه از دستشون فرار کنه که یهو همه درها ویلا بسته میشن و برق اون شهرک کلا قطع میشه و تاریکی مطلق همه جارو فرا میگیره یهو صدای گریه بچه ای رو می‌شنوه و صدای پیانو الناز از تاریکی خیلی میترسد و نمی‌توانست چیزیو ببینه که بخواد فرار کنه الناز میدونست طبقه دوم ویلا یه تراس خیلی بزرگی هست به سختی راه رو با فلش گوشی پیدا می‌کنه و میره خودشو از تراس به سمت پایین پرت می‌کنه اما فقط پاش یکم آسیب میبینه الناز سیگاری بود و همیشه فندک همراهش بود چوبی که کنار دستش بود رو بافندک پیدا روشن می‌کنه و خودشو به آرسام می‌رسونه.
برای آرسام:یهو یکی دستش رو میزاره روشنش آرسام برمیگرده پشت سرش ببینه که ده تا خدمتکارو باهم میبینن و بعدش برق میره اما ارواح نمیتونستن به آتیش نزدیک بشن چون اونا رو ازبین میبرد برای همینه نزدیک آرسام نمیشن آرسام ازدور متوجه الناز میشه یه تیکه چوب ازآتیشی که روشن کرده بودن رو روشن میکنه و میره سمت الناز رو بغـ*ـل می‌کنه و میرن به سمت در ویلا که خارج شن
برای علی و نگین:علی که داشت با نگین شوخی میکرد نگینو از پشت بغـ*ـل می‌کنه نگین برمیگرده که علیو ببینه و‌پشت سر علی اون ده تا خدمتکارو میبینه نگین از ترس بیهوش میشه و برق میره.
برای رها و مهراد:مهراد به رها میگه من خیلی خسته شدم اونجا یه اتاق میبینن که مال استراحت خدمتکارا بود اونا خدمتکارا رو که میبینن تعجب نمیکنن چون اونجا جای استراحتشون بود و یهو برق میره.
آرسام و الناز به علی و نگین میرسن و ببه سمت بیرون جنگل میرن اما ، به وسیله ی آتشی که دست الناز و آرسام بود . اتاقکی که رها و مهران داخل آن بودند رو میبینن ، صدای مهراد و رها رو میبینن که دارن میگن کمک ، آرسام ، با آتیشی که دستش بود ، روبروی در می ایستد ارواحی که آنجا بودند. از در دور میشن و در باز میشه ، آرسام با آتیش می‌ره داخل و رها و مهراد را میاره بیرون . و همه به سمت در خروجی میرن ، در واقع چون شهرک ، متروکه بود . و جای زندگی ارواح بود . اونا وقتی که به در میرسن ارواح به اون ها میگن نزدیک نیاید آتیش مارو ازبین میبره ارواح به اون ها میگن شما باید به ما کمک کنید چطور بهتون میگیم باید برید اجساد ماهارو بسوزانید و اونها اجساد رو پیدا میکنن و میسوزونن و میرن به سمت در و سوار ماشین ها میشن و میرن . تو راه که داشتن ، برمی‌گشتند ، برای اینکه برن دستشویی پیاده میشن . نگین تا اون موقع به هوش نیومده بود . همه از ماشین ها میان پایین به جز نگین . در واقع ارواح بر عقل نگین تسلط داشتن و اونرو وادار به خودکشی میکنن و خودش رو می‌کشه.

داستان بیست و چهارم (24)

"اولین باری بود که به آنجا می رفتم ، جای جالبی بود. مجسمه های مختلفی داشت که شامل حیواناتی بود که دیگر نسلشان منقرض شده بود و یا در افسانه ها آمده بودند . و همه ی اینها برای منی که تا به حال همراه با دوستانم همچنین تجربه ای نداشته بودم واقعا هیجان انگیز بود."
****
این متن ها در دفترچه ای بود که بین دستان گرگینه واقع شده بود...
ظاهرا خاطرات پسرکی بود که مدت ها پیش به یک اردوی بدون برگشت رفته بود. عکس آن دفترچه در تمام روزنامه ها یافت میشد. زیرا هر کس که ناپدید میشد، در آن دفتر داستانی داشت! و پلیس ها چندین بار در محل ناپدید شدن فرد دفتر را پیدا میکردند که به صورت عجیبی هربار غیب میشد.
- جودی ما باید جلوی این حادثه را بگیریم (غیب شدن افراد) از کجا معلوم، شاید نفرات بعدی ما باشیم؟!؟
- نه جک چرا ما باید به فکر دیگران باشیم؟!اصلا مگر از دست ما چه کاری بر می آید؟! تا حلا هم برای ما اتفاقی نیافتاده است . به نظرم منشا بلا هایی که سر آنها آمده، فضولیشان بوده است.
_ معلوم هست چه میگویی؟! جودی تو چگونه میتوانی بی رحم باشی؟! تو را نمیدانم اما من امروز به نمایشگاه تاریخچه ی غیب شدگان می روم تا شاید یکی از آن مدارک به کارم بی آید... تو هم بامن می آیی نه ؟!
_نه
_تو متوجه نیستی ؟! روز به روز به تعداد غیب شدگان اضافه میشود
_ من متوجهم! بچه نشو جک، ما چه تغیری ایجاد میکنیم. هان؟!جک با تو هستم
_ حرف زدن با تو فایده ای ندارد! خودم به تنهایی میرم.
***
با نگاهم اطراف کاویدم .بی درنگ به سمت تصویر گرگینه قدم برداشتم . این همان است! با چشمان درشت و ترسناکش مستقیما به نگاه میکرد . نگاه خیره اش در عکس باعث وحشت در وجودم شد . چشمانم را بستم و دو قدم به عقب برداشتم که ناگهان تمام نمایشگاه در سکوت مطلقی فرو رفت ...
صدا ی گام های آهسته ای به گوش میرسید.اما مگر غیر از من، کس دیگری هم، بود؟!
سریعا سرم را میچرخاندم تا منشا صدا را بیابم
اما هیچ کس نبود، هیچ کس
_ تاپ توپ
با چشمان گرد شده به تابلو خیره شدم.تابلو افتاده بود و هیچ اثری از تصویر نبود!
در آن تاریکی نور قرمزی در گوشه ی نمایشگاه ایجاد شد.
که در زیر آن ریز گرد های خاک دیده میشد.
یکباره صدای مرموزی گفت:-_دنبال من میگردی جک؟
اب دهانم را با صدا قورت دادم ،زبانم بند امده بود.
_"جک" به زیر پایت نگاه کردی؟!
ناخوداگاه نگاهم را به سمت زمین سوق دادم،یک کاشی مربع شکل با کادر سیاه و زمینه ای خاکی رنگ و یک چشم قرمز در وسطش.این کاشی از کجا پیدا شد؟!
هنوز با نگاه ترسان و کنجکاوم خیره به کاشی بودم که چشمش پلک زد . مات شدم ...چشمانم را باز و بسته کردم و نگاهم را بالا بردم.
توجهم به مردی ژولیده با قدی بلندوباریک که لباسی بلندو یکدست سیاه پوشیده بودجلب شد.که لبخند مرموزی بر لب داشت.
نور سفیدی همه جارا فرا گرفت .شماری از بچه های هم سن و سال من ( ۱۱-۱۲ساله) در هوا معلق بودند و به نظر میرسید از اطرافشان بی خبر بودند‌. ظاهری آرام داشتند گویی اصلا مرا نمیدیدند .
با روشن شدن نمایشگاه متوجه تغیر مکان شدم ، اینجا نمایشگاهی نبود بلکه من در مکانی شبیه زیر زمین بودم .صدای آهنگ گوش خراشی بلند شد که مرد همراه با آن حرکات موزونی انجام میداد.
با نگاه خیره ی مرد به یکی از بچه ها، اورا به سمت خودش هدایت کرد و آهنگ قطع شد.
چشمان مرد برقی زد که تا وجودم را لرزاند .
چاقویی نقره ای دآورد و در آنی با حرکتی سریع آن را در چشمان پسرک فرو برد و با خونسردی مشغول درآوردن چشمانش شد .
نفس در سـ*ـینه ام حبس شد ه بود و احساس میکردم الان است که همه ی محتویات معده ام را روی آن مرد بالا بیاورم.
گفت : _ میخوای تو ادامه بدهی ؟!
چاقورا به سمتم گرفت و چاقو تبدیل به همان دفترچه شد،همان تصویری که در روزنامه آمده بود!
باشنیدن صدای مرد متوجه شدم این مرد همان مردیست که مرا در نمایشگاه ترسانده بود.
با نگاه دوباره به دفترچه با خود گفتم شاید این تنها شانس من باشد تا بتوانم اثری از خود به جا بگذارم...
شروع به نوشتن تمام خاطرات آن روز کردم؛انتهای آن را امضا کردم .به محض تمام شدن نوشته ام مرد آیینه ی کوچکی را روبه روی من گرفت گویا نیرویی قوی نگاه مرا در آیینه گره می زد ناخود آگاه گفتم هشت ،راز، نه ،مرگ خودم معنی این کلمات را نمیدانستم که متوجه شدم مرد در حال تعظیم به من بود با تعجب به او نگاه کردم او گفت:_کاش گفته بودید که از نوادگان گرگینه سلطان هستید؟
با حیرت گفتم:_من همچین فردی را نمیشناسم.
- مرا به خاطر جسارتم مجازات کنید
و من در آن لحظه تصمیم گرفتم ...... .



Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    خسته نباشی فاطمه جان.:aiffwan_light_blum:همه نویسنده های عزیز خسته نباشید:campeon2: نظرسنجی چند روز بازه فاطمه جون؟:aiwan_light_dirol:
     

    Tidk

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/02
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    22,707
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    یه جایی..
    عالي بود خيلي اميدوارم باز هم از اين مسابقه ها توي سايت بزاريد:aiwan_light_good::aiwan_light_good:
     

    کریستینا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/17
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    12,400
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    یه تیکه از زمین خدا
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا