نظرسنجی ☠~•••~☠ مرحله دوم مسابقه ترس و وحشت ☠~•••~☠

  • شروع کننده موضوع ❤ASAL_M❤
  • بازدیدها 1,838
  • پاسخ ها 22
  • تاریخ شروع

کدام داستان را می پسندید ؟

  • داستان 1

    رای: 5 11.6%
  • داستان 2

    رای: 10 23.3%
  • داستان 3

    رای: 7 16.3%
  • داستان 4

    رای: 8 18.6%
  • داستان 5

    رای: 8 18.6%
  • داستان 6

    رای: 7 16.3%
  • داستان 7

    رای: 14 32.6%
  • داستان 8

    رای: 7 16.3%
  • داستان 9

    رای: 6 14.0%
  • داستان 10

    رای: 11 25.6%
  • داستان 11

    رای: 11 25.6%
  • داستان 12

    رای: 7 16.3%

  • مجموع رای دهندگان
    43
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
بسم الله الرحمن الرحیم


photo_2017-11-29_21-06-48.jpg


سلام به دوستان عزیز
خدمت شما هستیم با مرحله دوم مسابقه داستان نویسی ترس و وحشت
در این قسمت دوستانی که داستان هاشونو طی دوروز وقتی که دادیم فرستادن از روی یک عکس داستان رو نوشتن
این دفعه حجم داستان ها کمه پس همه رو مطالعه و بعد رای بدید
با برسی :
1-ربط داستان به عکس
2-جذابیت داستان
3-توصیفات درست از مکان
منصفانه رای بدید


قوانین مسابقه :

1-تقلب و تبلیغ ممنوع
2-چت کردن و اسپم تو مسابقه ممنوع
3-گفتن نظر همراه با دلیل منطقی
4-توهین و تحقیر ممنوع
5-تبلیغ لینک مسابقه اگر کسی از داستانش نام نبره آزاده
6-به 4 نفر می تونید رای بدید




عکس مورد نظر :

%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%B1%D9%88%DA%A9%D9%87-www.karnaval.ir0_-1.jpg




داستان ها :

داستان 1

خون غلیظی از گوشه لبم بیرون می ریخت. در این هوای ابری و سرد، شاید فقط صدای قار قار کلاغ ها کم بود. صدایی که خبر از واقعه ای شوم می داد. قلبم از شدت تپش قصد بیرون پریدن از سـ*ـینه ام را داشت. اما چه کسی می توانست ترس مرا درک کند؟ با بغض فریاد کشیدم:
-سحر! سحر کجایی؟
اما تنها دردی در قفسه سـ*ـینه ام پیچید و به سرفه افتادم و خون بیشتر روان شد. با ناله گفتم:
-سحر!
و زمین لرزید. تعادلم را از دست دادم و افتادم و بهتر لرزش بی سابقه زمین را حس کردم. ریل برافراشته ترن هوایی ناگاه با صدای ناهنجاری به سمت من فرود آمد. نفس در سـ*ـینه ام حبس شد . چشمانم را بستم و سرم را در حصار دستانم پوشاندم. در انتظار برخورد قطعه های آهنین بر سرم بودم اما گویی لحظات به اندازه سال ها می گذشتند. با اندکی مکث، چشمانم را باز کردم و ناگاه برخورد شدید ریل با زمین را در مقابل چشمانم دیدم. صدای ناهنجارش کر کننده بود. چه خوب بود که بر سرم فرود نیامد.
هنوز نفسم آرام نگرفته بود که زمین دوباره لرزید. قوی تر و تکان دهنده تر از پیش. زمین ترک برداشت و به سوی پاهای من آمد.نشسته نشسته عقب رفتم و از مسیرش فاصله گرفتم. اما گویی ترک زمین ماری بود که برای بلعیدنم به دنبالم میامد. قطعات آهن و سنگریزه ها از میان ترکی که کم کم به شکاف تبدیل می شد به اعماق تاریک زمین می افتادند. با خالی شدن زیر پا هایم جیغی از هراس و ترس کشیدم. از لبه شکاف آویزان شدم. اما لبه کم کم همانند شنی روان نرم شد و مشتم از آن سفالت محکم، تنها مقداری پودر ماند. سرفه ای کردم و خلط خونی از دهانم بیرون آمد. درد شدیدی در سـ*ـینه ام پیچید و به سوی تاریکی ها سقوط کردم. زیر لب نام سحر را آوردم و در آخر نفهمیدم چه شد؟ چگونه این اتفاقات افتاد؟ سحر کجاست؟ گویی واقعاً همانند قصه ها نفرین سیاه طبیعت بود. واقعاً راز این شهربازی مخروبه چه بود؟


داستان 2

با سیلیِ باد به صورتم، چشمهامو به سختی باز میکنم.بدنم کوفته ست و زبریِ ناخوشایندی گونه ی راستمو میخراشه. چشمهام تار می بینند و بوی گِل و علف راه تنفسیم رو پر کرده. چندبار پلک میزنم تا تصویر یک ترن هواییِ کج تو قاب نگاهم پررنگ میشه.به سختی بدنِ یخ زدم رو تکون میدم و از جا بلند میشم. با وجودِ تاریکیِ هوا و مه غلیظ، باز هم خوب میتونم تشخیص بدم کجام. شهربازیِ sixflag که بعد از طوفان کاترینا، برای همیشه متروکه شد. آخرین چیزی که بخاطر دارم،لبخند بچه های مهده، وقتی جمله ی همیشگیِ "برامون قصه بگو خانوم هریسون" رو یکصدا فریاد میزدند. بعدش کجا رفتم؟ نمیدونم! و حالا اینجام. با یک تی شرتِ کرم رنگ گلی و بدنی دردناک. باید هرچه سریعتر از اینجا برم! تو جیبهام دنبالِ گوشیم میگردم و تو تاریکی دور خودم میچرخم که راه خروج رو پیدا کنم. هنوز چندقدمی نرفتم که صدای دویدن میشنوم. صدایی شبیه به دویدنِ بچه ها. -سلام! کسی اونجاست؟ صدای خنده های ریزی از پشت سر میاد. به پشت میچرخم. بخاطر تاریکی چیزی نمی بینم. بازهم صدا میکنم. جوابی نمیاد. دوباره صدای دویدن از سمت دیگه. میچرخم. صدای خنده. میچرخم. کسی از کنارم عبور میکنه و تنه ی کوچیکی بهم میزنه. میچرخم.هیچکس نیست! اما صداها هست. قدم ها و نفس ها. شروع به دویدن میکنم. کم کم صدای موسیقیِ چندتا از دستگاههای زنگ زده بلند میشه. چراغ های چرخ و فلک کوچکی روشن میشه و شروع به چرخیدن میکنه. به گریه میفتم. لباسم نازکه و سردمه. شروع به دویدن میکنم.صدای قدم ها هم تند میشه.صدای همهمه های بچگونه سکوت شب رو میشکافه. "برامون قصه بگو خانوم هریسون". به قدم هام سرعت میدم. کسی از پشت بهم تنه میزنه. تعادلم رو از دست میدم. چیزی تو سرم میخوره.روی زمین میفتم. چشمهام بازهم تار میشه. دلقکی رو میبینم که پام رو گرفته و روی زمین گلی میکشه. بچه های کوچیکی از جنس مه دورم ایستادند. چشمهاشون توخالی و سیاه و لبهاشون کبوده. با گودالهای سیاهی که جای دهانشون رو گرفته میخندند و دورم میدوند. دست دلقک بالا میاد و پتک قرمز رنگش رو به شدت به سمت صورتم میاره. بچه ها میخندند"برامون قصه بگو خانومِ هریسون". پتک صورتم رو متلاشی میکنه و حالا من... یکی از چندهزار روحِ سرگردانِ شهربازی متروک هستم. منتظرتونم تا بیاید و براتون قصه بگم.


داستان 3

امیلی...امیلی بسه دیگه.این مسخره بازی رو تموم کن و بیا بیرون..باشه تو شرط رو بردی حالا بیا بیرون.
بار دیگه به فضای سوت و کور و رنگ و رو رفته ی شهربازی نگاه کردم و دوباره صداش زدم اما جز انعکاس صدای خودم صدایی به گوشم نرسید.کم کم داشتم میترسیدم.یه لحظه حس کردم پشت چرخ و فلک دختر بچه ای رو دیدم و به سمتش دویدم اما قبل از اینکه بهش برسم ناپدید شد.یعنی چی؟شاید اشتباه کردم!چیزی دستم رو گرفت.از ترس جیغ زدم و به عقب برگشتم و با چهره نیمه سوخته دختر بچه ای روبه رو شدم.با صدایی که از شدت ترس به لکنت افتاده بود پرسیدم:مگه..تو..پشت چرخ و فلک..نبودی؟
بدون اینکه جوابم رو بده گفت:دنبال دوستت میگردی؟بیا من جاشو نشونت میدم.
مردد بودم دنبالش برم یانه!بالاخره ترسم رو پس زدم و به دنبال راه افتادم
_اینجا تنهایی چیکار میکنی؟مادرت کجاست؟
جوابم رو نداد و به دکه بلیت فروشی اشاره کرد و ناپدید شد.اب دهنم رو با ترس قورت دادم و قدرتم رو جمع کردم و داخل شدم.واااای خداااا...امیلی خونین و تکه پاره شده روی زمین افتاده بود و بچه های کوچولویی مثل لاشخور افتاده بودن روش.جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام در نیاد.اروم عقب رفتم که پام رفت روی خرده شیشه و باعث شدم توجهشون بهم جلب بشه.با چهره زامبی وارشون بهم نگاه میکردن فرصت رو از دست ندادم و فرار کردم.اشک صورتم رو خیس کرده بود پام به چیزی گیر کرد و روی زمین افتادم.تا خواستم بلند شم ناگهان چرخ و فلک روبه روم روشن شد و به دنبالش تاب برقی کنار صورتم هم روشن شد و شروع به حرکت کرد.تا سرم رو بالا گرفتم چهره خونین امیلی جلوم ظاهر شد.دستش رو گذاشت روی گلوم و فشار داد.هرچی تقلا کردم فایده ای نداشت داشتم از حال میرفتم که نور ماشینی فضای رو روشن کرد و به طور ناگهانی فشار از روم برداشته شد.اثری از امیلی نبود.
_یالااا بلند شو..زود باش.
با سرعت برق سوار ماشین شدم.نفس نفس میزدم.نفسم بالا نمی اومد.مرد راننده ابی به سمتم گرفت و گفت:
اینجا چیکار میکنی؟مگه نمیدونی اینجا نفرین شده است؟
_چی؟نفرین؟
مرد:اینجا سال ها پیش به اتیش کشیده شد و صدها بچه توش سوختن و خاکستر شدن و حالا اونا از هرکی بیاد اینجا انتقام مرگشون رو میگیرن.
به عقب برگشتم و برای اخرین بار به جایی که برای همیشه دوستم رو ازم گرفت نگاه کردم.


داستان 4

وقتی به خودم اومدم دیدم توی شهربازی گم شدم وهیچ اثری ازدوستم نیست،ابرهای تیره همه آسمان رو فراگرفته بودند،همه جا تاریک شده بود.
به سختی راهم روپیدامیکردم پام به شاخه درختی که روی زمین افتاده بود گیر کرده وباسر زمین خوردم،همه لباس هام خاکی وکثیف شدن سر زانوی سمت راستم پاره شده بود ازپام خون می یومد،اروم از روی زمین بلند شدم ولباس هام رو تکوندم،پام به شدت دردمیکرد ولی هرجوری بود خودم رو به صندلیی که نزدیک تونل بود رسوندم،اومدم روشن بشینم که متوجه صدای از داخل تونل شدم،آروم آب دهنم روقورت دادم احساس میکردم صدای دوستم روازداخل تونل شنیدم،سریع خودم روباپایی که داشت ازش خون می یومد به تونل رسوندم،باصدایی که میلرزید اسمش روصدازدم.
"-ارمان..تویی؟"
ولی هیچ صدایی نیومد،تنها صدایی که شنیده میشد صدای نفس نفس زدن بود،کمی جلوتررفتم که باصدای بسته شدن درتونل سریع برگشتم و جیغ کشیدم،درتونل کامل بسته شده بود وباید تا انتهای تونل میرفتم،آب دهنم رو باسروصدا قورت دادم،هرچی بیشتر پیش میرفتم صدای نفس نفس زدن واضح تربه گوشم میرسید،هرقدمی که برمیداشتم علف های هرزی که رشد کرده بود زیرپام صدامیداد،وقتی به صدا رسیدم جرئت اینکه سرم روبرگردونم نداشتم،دوباره دوستم روصدازدم.
"_ا...ار..ارمان....اگ....اگه خودتی...بگو"
ولی بازهم چیزی نشنیدم،سرم رو باترس برگردوندم ولی درکمال ناباوری هیچ چیزی ندیدم،باترس شروع کردم به دویدن تا ازتونل خارج بشم بادیدن درخروجی تونل باخوشحالی به سرعت افزایش دادم که کسی ازپشت حلم دادم وباصورت روی زمین افتادم،ازترس نمی دونستم باید چیکارکنم هرچی توان داشتم جمع کردم ولی نمی تونستم بلندشم انگارکه کسی روم افتاده باشه،اشک هام راه خودشون پیداکرده بودند همون زمان صدای بارون ازبیرون به گوش میرسید،دوباره سعی خودم روکردم اینبار موفق شدم که از روی زمین بلند شم،وقتی به انتهای تونل رسیدم هیچی نفهمیدم وازحال رفتم.

داستان 5

آروم سوار ماشین شدم. کاترین، دور زد و راه افتادیم توی جاده تاریکِ تاریک بود و فقط با شعاع کج و کوله‌ی نور چراغ جلوی ماشین روشن می‌شد و تنه‌های درخت‌های باریک لب جاده و خط سفید وسط آسفالت را نصفه و نیمه نشون می‌داد.
کاترین شق و رق نشسته بود و به جلو زل زده بود. منم با دست راستم به داش بورد ماشین تکیه داده بودم.
کاترین سر پیچ‌ها سرعت و کم می‌کرد و دنده‌ها رو سفت جا می‌زد. گـه گداری نفس عمیقی می‌کشیدم و به کاترین نگاه می‌کردم. چرا حرفی نمی‌زد؟!
از پیچ و خم لابه‌لای درخت‌ها که رد شدیم به خیابون درازی رسیدیم که چراغ‌های اون خاموش بودند و فقط دو شعله‌ی باریک نور ماشین، چهار وجب جلوتر رو روشن می‌کرد و حسابی به آدم فرصت می‌داد تا تخیلاتش راه بیوفته که توی این سیاهی‌ها چی می‌تونه باشه و بگذره!
چشمام آروم آروم گرم شد و خوابیدم.
_ژاکلین؟ بیدار شو... رسیدیم.
خمیازه‌ای کشیدم و چشمم و مالیدم و سرم و تکون دادم.
+الان کجاییم؟
_ ۲۵۰ کیلومتری جنوب تویاما و درست مقابل شهربازی اسرار آمیز!
آروم از ماشین پیاده شدم و به ورودی شهربازی نگاه کردم.
_ این پارک روی هیچ کدوم از نقشه‌های ژاپنی نمیشه پیدا کرد و تنها اطلاعاتی که از این پارک موجوده اینه که در سال ۱۹۷۲ باز و دو سال بعد هم تعطیل شد.
+ چرا؟؟؟
_ بعضی‌ها میگن علت تعطیلی پارک، سیستم بلیت‌ها بود اما مردم محلی میگن روی ترن هوایی‌های این پارک اونقدر آدم مردن تا این که این پارک رو تعطیل کردن؛ اما در سال ۱۹۸۵ دوباره باز شد!
+ چرا بعد از ۱۱ سال دوباره این پارک رو باز کردن؟
_ شاید می‌خواستن اونقدر زمان بگذره تا مردم اتفاق‌های بد پارک رو از یاد ببرن اما دلیل بازگشایی دوباره‌ی اون هر چی که بود پارک دوباره در سال ۱۹۹۹ برای همیشه بسته شد. می‌دونی چرا؟؟؟
+ چون اونقدر پارک‌های بزرگ‌تری وجود داشت که مردم تمایلی برای رفتن به این پارک نداشتن.
کاترین آروم در ورودی شهربازی رو با صدای غیژ باز کرد.
آروم آروم حرکت کردیم. چرخ و فلک و ترن هوایی‌های پارک کاملا زنگ زده بودند و نشون می‌داد ک۶ بعد از بسته شدن پارک تمام وسایل به حال خودشون رها شدن. محوطه‌ی پارک پر از درختان جنگلی بود و چیزی که این پارک رو ترسناک‌تر می‌کرد این بود که مه غلیظی تمام پارک رو در بر گرفته بود و فضایی اسرار آمیز به وجود اورده بود.
_ در سال ۲۰۰۶ ادعا شد که این پارک خراب شده و دیگه هیچ وسیله‌ای در اون وجود نداره. بهتره چندتا عکس از قسمت‌های مختلف پارک بگیریم که ثابت کنه همین وسایل زنگ زده سر جاشون قرار دارن.
+ کاترین میشه دوربینت و به من بدی؟؟
_ میخوای چیکار؟
+ می‌خوام قبل از رفتنمون از ورودیش عکس بگیرم.
***
+ کاترین عکسا رو ظاهر کردی؟
_ خوب شد یادم انداختی . آره! توی پاکته روی میزه. برو ببین.
پاکت و برداشتم و نگاهی به عکسای روی میزم انداختم و از بینشون عکسی که ورودی مه آلود شهر بازی رو نشون می‌داد و برداشتم. با تعجب و کمی چاشنی ترس به عکس خیره شده بودم
+ کاترین، بیا. این عکس و ببین!
کاترین با بهت سراسر عکس رو نگاه می‌کرد.
در وسط عکس دختر بچه‌ای با لباس‌های سفید و با صورتی جدی و بی تفاوت به دوربین زل زده بود!
_ نه، امکان نداره!!!


داستان 6

غیر ممکن بود چنین مکانی را برای تحقیق و بررسی انتخاب کند؛ تا این حد پرت؟ تا این حد خراب؟ او که نمی دانست مرگش در اینجاست! دوباره نگاهی به ساختمان و ساختار پوسیده و زنگ زدهء شهربازی قدیمی شهر انداختم. کاش بازسازی شود، آن گاه بی شک از بهترین ها می شد.
حرف های بسیاری راجع به این مکان متروک شنیده ام؛ اما نمی دانم کدامشان را باور کنم و کدامشان را به فراموشی بسپارم. می گویند نفرین والدین کودکی گریبان این مکان تفریحی را گرفته؛ اما مگر می شود باور کرد؟ می گویند به دلیل همان نفرین، در این جا را تخته کرده اند. مسئولین هم طبق معمول همیشه تقصیر را گریبان یکدیگر انداختند و بی خیال موضوع، فقط این جا را قدیمی و متروکه خطاب کرده، درش را بستند!
کاغذ را مچاله در جیب پالتو ام قرار می دهم و زیر آسمان خاکستری شهر، به راه می افتم. درب زنگ زده، بد صدا می کند. پا به فضای اصلی می نهم. هنوز از زیر درب ورودی و بلیط فروشی گذر نکرده ام، دو پا جلویم آویزان شد. آن قدر حیرت زده شدم که نگاهم می لرزید. بی خیال موضوع می شوم و اصلا دقت نمی کنم که پای زن است یا مرد و از کجا آویزان شده..
چند قدم تند بر می دارم، باید اول ترن را بررسی کنم، بعد فیریزبی. صدای تیز و تندی به گوش می رسد و پایم به شیئی گیر می کند.نگاه به زیر پایم می کنم، عروسک دختری که نصف موهای زردش کنده، دستش قطع شده و صورتش پر است از خون خشک شده. یک چشم آبی رنگش هم برگشته و سیاه بود.. هنوز نگاهم به این عروسک است که تیرچراغ برق بالای سرم تکان محکمی می خورد و صدای بدی ایجاددمی کند.
ترس وجودم را فرا می گیرد؛ مارال... او هم زیر تیر چراغ برق سبز رنگی ایستاده بود. عکس هایش هنوز هست. سرم به چراغ خاموش است که ناگاه تیزی ای در گوشت بازویم فرو می رود. فریاد بلندی می کشم از درد و تعادل از دست داده، متکی به تیر چراغ روی زمین سر می خورم. با دستم می فشارم ناحیهء زخمی را؛ و حس می کنم، یک کاغذ که از میانش چاقوی تیزی را در بازویم، نمی دانم چه کسی، فرو بـرده..!


داستان 7

نگاهی به لبخند های شیطانی آنتونی و لیزا انداختم و رو به مارک گفتم : آره من گفتم جرئت ولی الان ساعت ۳ صبحه!
مارک شانه ای بالا انداخت و گفت : لوسی عزیزم این دست به مهره ی بازیه ...
پوفی کشیدم و از جایم بلند شدم .. دستم را در جیب شلوارکم فرو کردم و گفتم : دارم براتون لعنتیا
و از جمعشون دور شدم.با هر قدمم صدای خنده ی لیزا و مارک بلند تر میشد ..پانزده دقیقه ای پیاده روی کردم .در آن تاریکی محض حتی اگر دل شیر هم داشته باشی قطعا کم خواهی آورد .با دیدن ورودی شهربازی در جایم متوقف شدم .نور دکل قدیمی نمای شهربازی را روشن کرده بود.نگاهی به قایق قدیمی و زوار دررفته جلوی در انداختم ، قایق؟ آن هم در منطقه ی کویری تگزاس بیش اندازه مضحک بود
در همین افکار بودم که باد مرا به سمت ورودی هل داد ...لعنتی به دوستانم فرستادم و با قدم های لرزان وارد محوطه شهربازی شدم ...
شرط بندی این بود که من یک لوکشین ۱۰ دقیقه ای برایشان بفرستم ..جلوی ورودی ایستادم و لوکشین را روشن کردم.هندزفری ها را در گوشم هایم قرار دادم و آهنگ مورد علاقه ام را پلی کردم تا از ترسم کم شود.با دیدن سایه ای در محوطه آب دهانم را قورت دادم ..
بلند گفتم : کسی اونجاست؟
صدای تکان خوردن یکی از واگن ها مرا به سمت چپ برگرداند .. اما خبری نبود ‌‌..
حرکت کسی در پشت سرم را حس کردم و همان آن به عقب برگشتم ..
+ کسی اونجاست؟؟
صدای زوزه ی سگی بلند شد .. بیش از این نمیتوانستم آنجا بمانم ... گور پدر شرط بندی .. با قدم های مطمعن به سمت ورودی حرکت کردم ..
همان لحظه صدای جیغ زنی در گوشم پژواک کرد وگوشی از دستم افتاد .تصویر خندان لیزا روی گوشی نقش بسته بود و گوشی روی زمین لرزش میکرد .روی زمین خم شدم .زنگ گوشیم را عوض کرده بودند .پس معلوم بود یک بازی مسخره راه انداخته اند
+ لیزای عوضی حالا نشونت میدم ..
پوفی کشیدم
و تماس را ریجت کردم، سایه کسی روی سرم افتاده بود.. سرم را بلند کردم .. زنی با موهای بلند مشکی و چشمان کاملا سفید به من زل زده بود ..
جیغ بنفشی زدم و روی زمین افتادم ..زن که تبری بزرگ در دست داشت آرام آرام به سمتم آمد.با دیدن پاهایش قلبم ایستاد، پاهایش برعکس بود ..از جایم بلند شدم و در یک آن به سمت خروجی دویدم.چند قدمی دور نشده بودم که درست جلوی در ظاهر شد ..لبخندی زد ..با باز تر شدن دهانش دندان های کوسه مانندش ظاهر شد . صدای زنگ گوشی بلند شد و همان جیغ زنانه ..
- نباید پاتو تو قلمرو من میزاشتی لوسی
چشمان گردش گرد تر شد ... گویی پلک هایش را بریده بود ... فکم به لرزش افتاده بود ..گردنبدم را به لبم چسباندم و زیر لب عیسی مسیح گفتم
- تاثیری نداره لوسی .. من از جنس اونام .. نمیتونی از دستم خلاص شی ..
عقب گرد میکردم ..
+ تو دیگه چی هستی ؟؟؟
صدایش از پشت سر شنیده شد
- من شیطانم لوسی ..
فرصتی برای چرخش به عقب نگذاشت و همزمان با گفتن این جمله تبرش را از پشت در ستون فقراتم فرو کرد ..
زیر گوشم آرام گفت : روح تو تا ابد مال من خواهد شد ..


داستان 8

بالاخره به شهر بازی رسیدم .با یاد اوری دیشب اشک در چشمانم جمع شد .دیشب احمقانه ترین شرط زندگی ام را بسته بودم.نمی دانستم که تا چند دقیقه دیگر چه اتفاقات هولناکی برایم می افتد؟!
نگاهی به اسمان انداختم ،اسمان تیره را ابرهای سیاه پوشانده بود. از شدت ترس احساس سرمای بیشتری میکردم .دستهایم را در اغوش کشیدم. نفسم به شکل بخار از دهنم خارج میشد.چند قدمی به جلو رفتم.تیکه های فلز پوسیده ای جلوی در و زیر دیوار که با خون نوشته بود کول زون(COOL ZONE) افتاده بود.شاخه های خشک درختان سرکش از حصار انجا بیرون امده بودند. ریل قطار شهربازی از پشت در ورودی قد بلندی میکرد.با ترس و وحشت فراوانی وارد شدم.با ورودم بوی خون غلیظی بینی ام را سوزاند.باد بین وسایل بازی زوزه میکشید و اهن های کهنه قژ قژ کنان روی هم سابیده می شد.با احساس اینکه از پشت کسی من را هل داد بر روی زمین افتادم.در باصدای بلدی بسته شد.شنیده بودم که هیچ کس تا به حال زنده از اینجا بیرون نیامده است.به یاد دارم که وقتی از جایم بلند شدم تمام وسایل حرکت میکردند.قطاری با سرعت از روی ان ریل میگذشت ، اما سرنشینی نداشت.شاید هم نمیتوانستم ببینمشان . کمی جلو تر رفتم. اشکی که دیدمو تار کرده بود کنار زدم.دخترکی عروسک به دست کنار ایستاده بود. نمیتوانستم باور کنم هم وجود دخترک را هم نفس کشیدن عروسک را.از وحشت دیدن چشمان به رنگ خون و دندان های نیشی که بیرون از دهانش بود چنان جیغ بلندی زدم که اسمان هم لرزید .صدای جیغم خوی وحشی اورا جری تر کرد و تیزی که در دست دیگرش داشت به سوی قلبم پرتاپ کرد.با درد به زمین افتادم.نیش های تیزش را در دستم فرو کرد. از شدت درد به زمین چنگی زدم که چندتیکه استخوان توی دستم امد.با نوشیدن خونم توسط ان دخترک خوناشام به نفس نفس افتادم و دیدم تار و تارتر می شد. پس از چندی دیدم که به جز من چندین نفر دیگر هم هستند.اما نمیدانم چرا صورت انها همانند گچ سفید و پاهایشان از زمین بالاتر بود.


داستان 9

با ترس آب دهانم را قورت دادم! از روی سرشانه ام نگاهی به جان و امیلی انداختم.با صدایی لرزان گفتم: بچه ها می خواهید برگردیم؟
جان با پوزخند گفت:هی پسر نگو که ترسیدی؟
با خشم به کتفش کوبیدم و گفتم: نه اصلا! ولی اینجا مخروبه است، تازه ورودی هم بسته است. خیلی خطرناکه!
امیلی با لبخند خبیث و حرص دراری گفت: بیلی این بهونه ها برای بچه هاست!
باخشم چشم غره ای به آن ها رفتم و به سوی شهربازی آن طرف خیابان دویدم. ورودی شهربازی تخریب شده بود، حصار های کوتاهی دور تا دور شهر بازی را فرا گرفته بودند، آهن ها زنگ زده بودند و در بعضی قسمت ها با رنگ قرمز اشکال مختلفی روی آن ها رسم شده بود. هوا رو به تاریکی می رفت، باد در درختان می پیچید و صدای زوزه مانندی تولید می کرد. از روی حصار ها به آن طرف پریدم.هوا به طرز فجیحی چند درجه کاهش پیدا کرده بود.کلاه سوشرتم را جلو تر کشیدم. در شهربازی متروکه می چرخیدم، چیز غیر طبیعی جز خرابی و ویرانی دستگاه ها و چادر ها ندیده بودم. به یک چادر کاملا سالم رسیدم. بالای آن اشکال مختلف و عجیب و ترسناکی آویزان بود.ناگهان از چادر یک پیرزن سالخورده، با قیافه ای ترسناک بیرون آمد. می خواستم بپرسم که او اینجا چه می کند که لب باز کرد و با صدای بم و کلفتی گفت: به جمع اهریمنان خوش آمدی!لرز بدی در وجودم افتاد.قدمی به عقب برداشتم و او قدمی جلو آمد، شروع به دویدن کردم اما او آنجا در همان حال ایستاده بود ولی این دستایش بودند که بلند تر از قبل می شدند و به سوی من می آمدند.چند لحظه ای نگذشت که من اسیر دستان آن موجود ماورائی شده بودم. وردی خواند، من روی هوا معلق ماندم ودورتا دورم پر از شبه سیاه شد. از ترس قلبم دیگر نمی زد. پیرزن با یک بشکن دیگی ظاهر کرد. دور دیگ می چرخید و ورد می خواند.انگشتش را در هوا تکان داد، سر یک اسکلت از خاک بیرون آمد، اسکلت را درون دیگ انداخت.نوری خیره کننده فضا را در بر گرفت و مستیم وارد قلبم شد و پس از ان شبح های سیاه اطرافم با هجوم وارد جسمم شدند، نعره ای روی درد کشیده ام و برای همیشه چشمانم را روی زندگی انسانی ام بستم!
امیلی و جان بیرون از شهربازی منتظر بیلی بودند. با دیدن نور قرمز خیره کننده ای که چند ثانیه محوطه را روشن کرد، میخ کوب شدند.ناگهان با صدای فریاد و زجه های بلندی به خود آمدند و فرار کردند و برای همیشه بیلی را که دیگر یک اهریمن شده بود در آن شهربازی مخروبه تنها گذاشتند.

داستان 10

با بی‌حوصلگی سر در اطراف می‌چرخاند؛ دیگر این جا برایش ملال آور شده بود؛ تنهایی او را بسیار خشمگین می‌کرد. حال همه‌ی مردم قضیه‌ی وجودش در این مکان ویران شده می‌دانند، حتّی جوانان کنجکاو دیگر قدم در آن نمی‌گذارند. تشنه‌ی فرو کردن ناخن‌هایش در قلب یک انسان و خواستار حلقه کردن دستانش دور گردن‌هایشان است. زبانی روی لبانش می‌کشد؛ فکر کردن به آن سرگرمی‌های پر لذّت او را تحـریـ*ک می‌کرد، باید کسی را به این جا بکشاند.
با گام‌هایی سنگین به سمت در ورودی قدم بر می‌دارد؛ توان اوج گرفتن در آسمان ابری شب را داشت امّا پا گذاشتن روی استخوان‌های به جا مانده‌ی قربانی‌ها و خورد کردنشان برایش بس خوشایند بود. به دروازه‌ی عظیم شهر‌بازی می‌رسد، برای هزارمین مرتبه دستش را از حصار آهنین رد می‌کند، که احساس کرد پوست دستش در حال سوختن می‌باشد؛ خونسرد دستش را برمی‌گرداند، به آن نگاه می‌کند، آری؛ تا کنون نیز نمی‌تواند بیرون برود، نه قبل از کشتن یک قربانی دیگر. چشمان به رنگ خونش را می‌بندد؛ با جمع کردن قدرتی که از ده‌ها مرده گرفته بود نزدیک‌ترین و ساده‌ترین شخص را به سمت خود می‌خواند. اجزای بدن و استخوان‌ها همگی از زمین فاصله گرفتند و پودر و نابود شدند؛ بوی تهوع آور آن‌ها هنوز در هوا بود با نفسی عمیق لبخندی کریه و دندون‌نمایی می‌زند. چشمانش را از هم باز می‌کند.
***
سر گردان و ترسان قدم برمی‌داشت، به تاریکی عادت داشت امّا هر بار که راهش را گم می‌کرد کسی به دادش می‌رسید. او اکنون هیچ یاری دهنده‌ای ندارد. از چگونگی رسیدنش به این جا بی‌اطلاع بود. اشک در چشمان بی‌نورش حلقه می‌بندد؛ با هق هق دستش را جلویش تکان می‌داد تا با چیزی برخورد نکند. بی‌هدف راهش را به جایی نا‌معلوم می‌کشد. پس از مدّتی پایش به شیئ فلزی گیر می‌کند و او را به زمین می‌زند؛ با ناامیدی سعی در بلند شدن داشت امّا پایش هنوز آزاد نشده بود. دستش را روی آن قطعه‌ی فلزی می‌کشد؛ تیز بود ولی دردی در پایش حس نمی‌کرد. نابینایی بیش از هر بار عصبانی‌اش کرده بود. ناگهان دستی قدرتمند دور مچ دستش پیچیده می‌شود و او را به سمت جلو می‌کشاند. پایش نیز به طرز عجیبی از زیر آن تکه‌ی فلزی رها شد. وقتی دیگر فشاری روی مچ دستش احساس نکرد؛ ایستاد و رو به آن شخص مجهول گفت:
- بابت کمک از شما ممنونم.
بعد از مکثی طولانی صدایی کلفت به گوش‌هایش رسید:
-خواهش می‌کنم، کاری نکردم. ببخشید؛ آیا شما نابینا هستید؟
با افسوس تأیید می‌کند و می‌پرسد:
- این جا کجاست؟
آن صدا با ذوق جواب می‌دهد:
- شهربازی.
***
با لبخند به قربانی کورش نگاه می‌کند. دستش را در هوا تکان می‌دهد و به ارواح حبس شده در شهربازی متروکه امر می‌کند که صداهایی هم‌چون کودکان و نوجوانان شاد در شهر بازیِ معمولی در بیاورند.
آن شیطان دست پسرک نابینا را می‌گیرد و او را سوار برroller coaster《راه‌آهن مرتفع و پیچ و خم دار》غول پیکری می‌کند. پسر بی‌نوا با ذوقی بسیار روی صندلی آن می‌نشیند؛ با فرمان موجود پلید به حرکت در می‌آید؛ ابتدا آرام، آرام پیش می‌رفت ولی بعد از کمی فاصله، با سرعتی فراوان پیچ‌ها را می‌گذراند. پسرک از هراسی که داشت سرجایش میخ‌کوب شده بود که یک مرتبه می‌ایستد و پسر با ضرب از جایش کنده می‌شود؛ با داد به سمت پایین سقوط می‌کرد، از آن شخص مجهول کمک می‌خواست ولی بی‌فایده بود. آن موجود به سوی او پرواز می‌کند؛ با یک دست او را می‌گیرد و به زمین می‌رساند؛ به او نگاه می‌کند، از ترس سکته کرده بود، او الان مرده است! با قهقهه‌ای بلند سر پسرک را بین دستانش می‌گیرد و جمجمه‌اش را خورد می‌کند؛ مغز او مانند ژله‌ای له شده روی زمین پخش شد. خنده‌اش اوج می‌گیرد، او حال آزاد است.

داستان 11

همیشه کنجکاوی هایم کار دستم داده بود اما از اینکه آخری اش،باعث شده بود یک شهربازیِ خالی از رفت و آمد پیدا کنم،بیش از اندازه خوشحال بودم.به حدی که امشب چهارمین شبی بود که بدون اجازهِ مادرم از پنجره اتاقِ جدیدم درخانه ای که به تازگی به آن نقل مکان کرده بودیم،خارج شده و به اینجا آمده بودم.باوجودِ روشن بودنِ چراغ قوه گوشی ام بازهم به خوبی اطراف رانمیدیدم.تازه بعد از سه شب دیشب متوجه شدم اینجا یک شهربازی است و حالا مشتاق تر بودم.بعد از سه شب کُنکاش در این شهربازیِ بسیار بزرگِ ظاهراً متروکه حالا کمی با اطرافم آشنابودم.چرخ و فلکِ بزرگی که قبلاً هم توجه ام را جالب کرده بود،را دیدم.هــ ـوس کردم به بالاترین نقطه اش بروم و کُلِ شهربازی را از آنجا ببینم.اما هنوز زیاد بالا نرفته بودم که کمی آنطرف تر چیزی شبیه گیشه بلیط را دیدم پایین آمدم و به سمتش رفتم.یک اتاقکِ چوبی که روی سَردَرش با رنگِ قرمزِ عجیبی نوشته شده بود:COOL ZONEبه معنایِ قلمروِ سرد.کنجکاو بودم بدانم در آن اتاقک چه خبر است که چنین نامی روی آن گذاشته اند.در را کمی هُل دادم که با صدای بدی باز شد داخل که شدم،سرمای شبیه به سرمای قطب تنم را لرزاند.برای بهتر دیدن نور چراغ قوه ام را کمی بیشتر کردم.داخلِ آن اتاقک دقیقا شبیه تونل های وحشتی بود که همیشه می‌رفتم،همین تونل وحشت رفتن ها باعث شده بود در بینِ دوستانِ قدیمی ام به نیکا نترس معروف شوم.درودیوار از همان رنگِ قرمزِ خاص پُر بود و مجسمه های قدِ بلندِ زامبی ها واقعا وحشتناک بودند.کمی جلورفتم.مجسمه های زامبی با عکس های که از زامبی دیده بودم مو نمی‌زدند،چشمهای از حدقه درآمده پوستِ خونی و کَنده،کَنده شده.بیش تر از هرچیزی در آنجا بوی،شبیه به بوی خون آزار دهنده بود.دستم را به سمت یکی از آنها که به شدت واقعی بود،جلو بُردم که لمسش کنم.ناگهان چشمهایش در حدقه چرخید از ترس جیغی کشیدم و دو قدم به عقب رفتم،انگار به شخصی برخورد کردم.یکی از زامبی ها که قبلاً گوشه دیوار بود الان پُشت سرم با حالت وحشتناکی ایستاده بود با تمام شجاعتم ترسیده بودم آرام شروع به رفتن به سمت در کردم،همزمان با من آنها هم به سمتم آمدند.اول گمان کردم،زامبی ها مجسمه های برقی هستند اما با شنیدن چیزهای نامفهومی از زبانشان کُپ کرده به سمت در دویدم.خون از دهانشان جاری می‌شد و با هر قدمشان قسمتی از بدنشان کَنده می‌شد.بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بیندازم،تا خانه یک نفس دویدوم.چندماه بعد از خانه نقل مکان کردیم،اما هرگز منطقه سردِ زامبی ها از خاطرم نرفت.

داستان 12

با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. کوله رو روی دوشم انداختم.آروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون اومدم.خیلی آروم از پله ها رو پایین اومدم.در رو باز کردم و سعی کردم تا حد ممکن بی صدا ببندمش.به ساعت نگاه کردم،ساعت دو و چهار دقیقه بود. بچه ها جلوی در منتظرم بودن.بعد از سلام و احوال پرسی مختصر،سوار موتور مهدی شدیم وراه افتادیم.میخواستیم بریم به شهربازی متروکه ی بیرون شهر.داستان های زیادی در موردش شنیده بودیم،مثلا میگفتن نصف شب وسایل اونجا خود به خود شروع به حرکت می کنن.ما هم برای اینکه شجاعتمون رو ثابت کنیم تصمیم گرفتیم نصفه شبی بریم اونجا و چندتا عکس از خودمون بگیریم.البته کمی هم کنجکاو شده بودیم!دقیقا یک ساعت و سه دقیقه بعد رسیدیم اونجا! یه نگاه کلی به شهربازی انداختم که امیر پیشنهاد داد از روی نرده های کنار در بریم داخل.کوله رو باز کردم و سه تا چراغ قوه بیرون آوردم و هرکدوم یکی دستمون گرفتیم،بعد از روی نرده ها پریدیم اونور.همون طور که حدسش رو میزدیم همه ی اون داستانا رو آدمای ترسو ساخته بودن و هیچ وسیله ای تکون نمی خورد.یکم چرخ زدیم و بعد تصمیم گرفتیم عکس بگیریم که فردا به بقیه نشون بدیم.بعد اینکه از زوایای مختلف عکس گرفتیم،خواستیم برگردیم که مهدی گفت بهتره عکسا رو نگاه کنیم،اگه خوب نباشن همه ی زحمتمون به باد میره باید بازم بیایم!باهاش موافق بودم.اول اون دوتا نگاه کردن.بعدش گوشی رو دادن دست من.همینطور که عکسا رو رد میکردم،یهو خشکم زد.این...این دختر سفید پوش مو سیاه کی بود پشت سر مهدی وایساده بود؟با ترس گفتم:بچه ها،بهتره دیگه برگردیم،عکسا خوبن.فقط زودتر بریم.امیر از پشت سرم گفت:آره موافقم منم دارم میترسم!می خواستم برگردم که یهو به خودم اومدم،صدای امیر چرا انقدر نازک شده بود؟با ترس برگشتم.همون دختر توی عکس با موهای بلند و سیاهش و با صورت کاملا سفید بهم زل زده بود.دماغ نداشت و فقط دوتا سوراخ روی صورتش بود،چشاشم از حدقه بیرون زده بود و داست بهم لبخند میزد. به تته پته افتاده بودم که یهو لبخندش خشکید و با عصبانیت فریاد زد: چیه؟نکنه تو هم مثه اون دوستات فک می کنی من زیبا نیستم؟ دهنم خشک شده بود و نمی تونستم دهنمو باز کنم.وقتی از من جوابی نشنید با صدای بلندتری گفت:پس چطوره که تو هم بری پیش اون احمقا و دستشو به طرفی گرفت.با ترس رد دستش رو دنبال کردم،مهدی و امیر درحالی که هیچی از صورتشون نمونده بود و جای چنگ های عمیقی روی سـ*ـینه و گلوشون بود،یه گوشه بی حرکت افتاده بودن.به سمت دختر برگشتم که دیدم ناخن هاش دقیقا جلوی صورتم قرار گرفتن...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MaryaM.Y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    2,060
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    Mirror in The Wall
    ترسناک نبودن که!
    شاید بقیه از خوندنشون بترسن ولی خیلی ترسناک نبود.
    در کل خسته نباشید...
     

    عقیق

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/09
    ارسالی ها
    621
    امتیاز واکنش
    10,219
    امتیاز
    661
    انگار من اولین نفری هستم که رای دادم...همه داستان ها واقعا جالب و زیبا بودند لـ*ـذت بردم و البته رای هم دادم...همگی شرکت کننده ها و دست اندر کاران خسته نباشید
     

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    هر چند کههیچکدوم ترسناک نبودن
    ولی 5 و 10 متفاوت بودن
    5 بهتر بود:)
     

    banoo.pa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/05
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    41
    سن
    29
    من همین الان بخاطر رمانهای گمنام عضو شدم.زیاد سر در نمیارم هنوزم میشه داستان فرستاد؟

    اووو راستی بین چندتا داستانی ک من خوندم ۱۱ بنظرم شبیه ب عکس بود(اگه قانونش اینه البته)از 1 هم خوشم اومد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا